خبر قرار یافتن مریم کاظم زاده در میان شهیدان ، همسر شهیدش اصغر وصالی و گروه دستمال سرخ ها، من را بر آن داشت تا در رثای آن بی قرار انقلابی و ولایت مدار، اندکی را بیان کنم.
خبر قرار یافتن مریم کاظم زاده در میان شهیدان ، همسر شهیدش اصغر وصالی و گروه دستمال سرخ ها، من را بر آن داشت تا در رثای آن بی قرار انقلابی و ولایت مدار، اندکی را بیان کنم. دهه 70 ، حلقه نقد دفتر ادبیات ایثار بنیاد جانبازان، در جمع خواهران و برادران، میزبان اثر «خبرنگار جنگی» به روایت سرکار خانم مریم کاظم زاده شدیم.
مریم کاظم زاده را پیش از این نامش را در بین گروه انگشت شمار خواهران امدادگر و پزشک در بیمارستان ولی عصر(عج) پاگان ابوذر سر پل ذهاب و البته به عنوان خبرنگار از شیردلی و شجاعتش برای حضور در خط مقدم و قرارگاه جنگی شنیده بودم . در تماسی که برای دعوتش در جلسه با او گرفتم فهمیدم ایشان خواهرزاده آیت الله حائری شیرازی است و سال 55 به اصرار خانواده برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت و در کنار درس و کلاسهای آموزشی عکاسی هم آموخت. آشنایی او با خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) شرایطی را فراهم کرد تا در مبارزه سیاسی مصممتر شود. حتی شرایط دیدار با امام خمینی (ره) در فرانسه نیز برایش فراهم شد و در آن دیدار از امام(ره) پرسیده بود: یک دخترمسلمان میتواند خبرنگار شود؟ که امام در پاسخ گفته بودند: «اصل رشته اشکال ندارد، مگر اینکه حجاب رعایت نشود». این پاسخ یعنی انتخاب راه. می گفت:«وقتی از خود امام(ره) عکس میگرفتم، احساس کردم این رسالت من است. به انگلیس که برگشتم، آرام و قرار نداشتم. سرگشته آن دیدار و آن معنویت و آن روحانیت شده بودم.»
مریم کاظم زاده با «خبرنگار جنگی» ، «عکاسان جنگ» ، «تا شهادت» و دلنوشته ها و عکس هایی که از خود به یادگار گذاشته است، ثابت خواهد کرد که پرچم شخصیت و آرمان های وی برای پیمودن افق های روشن پیش رو همواره در اهتزاز خواهد ماند.
ابعاد شخصیتی و وجودی بانویی چون مریم کاظم زاده به عنوان معلم ، انقلابی ، خبرنگار و مادر خانواده از قلم چون منی قابل توصیف نیست. زیباتر آن دیدم پرده ای از شخصیت او را از آنچه خودش بیان کرده با شما به اشتراک بگذارم:
در درمانگاه سرپلذهاب یک اتاق داشتیم. یک اتاق دراز و تاریک کنار سالن درمانگاه. به غیر از دری که حایلش یک پتو بود، هیچ روزنهی دیگری به بیرون نداشت. تنها منبع نور اتاق یک مهتابی بود که با ژنراتور برق روشن میشد. شبها اگر کسی میخواست شبزندهداری کند باید برای خودش فانوس میآورد. در صحبتهایمان «خوابگاه خواهران» میخواندیمش اما فقط خوابگاه نبود. پناهگاه گذشتههامان و امیدگاه آیندهمان بود. در آن اتاق دختران دانشجو میشدیم و بحث میکردیم. زنان عاشق میشدیم و از دردهایمان حرف میزدیم. مادرهای دلسوز میشدیم و همدیگر را دلداری میدادیم. عکس شهیدهایمان را در سفره میگذاشتیم بدون این که از قضاوتی بترسیم. فشنگ و نارنجک را چون بخشی از وجودمان پذیرفته بودیم و به امید فردای صلح شعر میخواندیم. بیرون آن اتاقِ تاریک به جنگ با واقعیت میرفتیم و شبها به پناهگاه باورهایمان بازمیگشتیم.
هفت سینمان همان سفرهی غذایمان بود. جایی نبود که سفره ثابت پهن کنیم و بگذاریمش و برویم. هرشب کنار غذایمان از سر ذوق چیزهایی به سفره اضافه میکردیم. نزدیک عید که می شد، سبزه سبز می کردیم. شیرینیمان هم همیشه خرما بود. گاهی هم که از کمکهای پشت جبهه نان برنجی بهمان میرسید، سفرهمان رنگیتر میشد. پای ثابت سفرههایمان پوسترهای شهدا بود، هر هفته مهمان سفرههایمان تازه میشد. هرشب بعد از غذا فال حافظ میگرفتیم. نمیدانم چرا اما همهمان از صمیم قلب اعتقاد داشتیم حافظ جوابمان را میدهد.
امروز به یاد آن سفره و آن جمع و آن نوروزها دیوان گشود:
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش / که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش