محسن، رزمنده اي است كه در شب عمليات…
خلاصه رمان با جامهای شوکران
اثر عبدالمجید نجفی
محسن، رزمنده اي است كه در شب عمليات به ياد خانواده و دختر عموي مورد علاقه اش مارال است. عمليات انجام ميشود، سعيد همرزم محسن به شهادت ميرسد. پدر ومادر محسن به خواستگاري مارال ميروند. مارال براي ازدواج با محسن، موافقت خودش اعلام ميكند. محسن در عملياتي كه براي نابودي سنگرهاي عراقي ها بالاي سيل بند ميرود، با اصابت تركش به سرش، مجروح ميشود و از يك چشم جانباز ميشود. محسن در يك بيمارستان خصوصي بستري ميشود، اما كادر بيمارستان با او رفتار خوبي ندارند. محسن در بيمارستان با خانم سماواتي و دخترش آهو آشنا ميشود و متوجه ميشود خانم سماواتي همسر همان دوست شهيدش سعيد است و آهو هم، دختر اوست. مراسم عقد محسن و مارال در روستا برگزار ميشود. خودش را هنوز به مراسم عقد نرسانده است. كمال شوهر راضيه، مخالف ازدواج مارال ومحسن است. محسن پس از مجروح شدن در عمليات و جانباز شدنش از يك چشم به ديدن مارال ميرود. محسن پس از عمليات ميخواهد زخميها را به عقب برگرداند، اما بوسيله عراقي ها زخمي ميشود و بر زمين ميافتد. عراقي ها به زخميها نزديك ميشوند كه به آنها تير خلاص بزنند. محسن، همه زندگي دوران گذشته اش را جلوي چشمش مرور ميكند و به ياد مارال، خانواده و دوستش سعيد ميافتد. عراقي به جلو ميآيد به كلاه آهني محسن ميزند، سپس او را اسير ميكند. محسن در بدو اسارت، به وسيله فرمانده عراقي ها كتك ميخورد. محسن، گذشته ها را درذهنش مرور ميكند. و اردوگاه سليمانيه، بازجويي هاي سختي از محسن ميكنند. چون عراقي ها، محسن را با يكي از فرماندهان لشكر عاشورا به نام علي شريعتي اشتباه گرفته اند. محسن در بازجوييها، خود را امدادگر معرفي ميكند، اما عراقي ها حرف او را باور نميكنند. عراقي ها، محسن را همراه اسير مجروح ديگري به نام يوسف و يك پيرمرد ديگر اسير، سوار آمبولانس ميكنند. تشنگي باعث ميشود كه آنها، مقداري از سرم خودشان را بخورند. آنها را به استخبارات و سپس بيمارستان الرشيد در كاظمين ميبرند. در بيمارستان الرشيد، يك مأمور عراقي، محسن را كتك ميزند. دكتر به نام عبدالقادر به آنها كمك ميكند. محسن را از اسراي ديگر جدا ميكنند و دوباره به استخبارات ميبرند و با يك نظامي متمرد هم سلول ميكنند. محسن را به آسايشگاه پادگان الرشيد ميبرند. اسراي ديگر به كمك محسن ميآيند تا حال او بهبود يابد. محسن عيد نوروز را ميان اسرا ميگذراند و به ياد مادر و پدر ومادرش ميافتد. اسران از فاو عقب نشيني ميكند. در اول ماه رمضان صليب سرخي ها ازاردوگاه بازديد ميكنند. صليب سرخي ها اسرا را به اردوگاه تكريت ميبرند. اسرا در آنجا آزار و اذيت ميشوند، اما روحيه شان را نميبازند. سكينه سلطان مادر محسن به خيال اينكه پسرش مفقود الاثر است به گورستان ميرود و سر مزار شهدا گريه ميكند. راضيه دختر سكينه سلطان همراه دخترش سولماز به خانه ميرود. سولماز به مادربزرگش ميگويد كه پدرش كمال قهر كرده وديگر به خانه نميآيد. مش كاظم متوجه آزار و اذيت دخترش توسط كمال ميشود و از اينكه دخترش را به كمال داده است اظهار پشيماني ميكند. شيخ علي كه يك روحاني ايراني وابسته است و با رژيم بعثي همكاري دارد، به اردوگاه اسراي ايراني ميرود تا سخنراني كند. محسن متوجه ميشود شوهر خواهرش كمال، عضو سازمان منافقين است و به عنوان محافظ شيخعلي همراه اوست. كمال به دستور سازمان نامش را به اژدر سازمان منافقين تغيير ميدهد. آزار و اذيت محسن در اردوگاه بيشتر ميشود. محسن بعداً متوجه ميشود كه اين آزار و اذيت ها به دستور كمال بوده است. قيس يكي از خشن ترين نگهباني اردوگاه بيشترين نقش را در اذيت آزار و بازجويي محسن دارد. با آغاز عمليات كربلاي چهار و پنج، تعداد اسراي آسايشگاه بيشتر ميشود. محسن رهبري فعاليت اسرا در اردوگاه را به عهده ميگيرد. ايران قطعنامه 598 را ميپذيرد. قيس به او ميگويد كه برو خدا را شكر كن كه صلح شده وگرنه تو را ميكشتم. سكينه سلطان خواب ميبيند كه خانميدر ماه محرم به او ميگويد كه پسرت اسير است و بايد اسم دختر محسن را هم دلارام بگذارد. جانبازي به نام نادر به خواستگاري عزيزه دختر ديگر سكينه سلطان و مش كاظم ميايد. با فرا رسيدن پاييز، تعدادي از اسرا را كه محسن ودوستش علي هم ميان آنها هستند را به اردوگاه شماره هيجده ميبرند. در اردوگاه محسن از گفتن شعار مرگ بر خميني امتناع ميكند و شعار مرد است خميني را جايگزين آن ميكند و به دهان اسرا مياندازد. قاسم، عموي محسن و پدر مارال با وانتي تصادف ميكند وميميرد. سولماز دائم بهانه پدرش كمال را ميگيرد. مش كاظم، نگران پژمردگي دخترش راضيه است. مارال به شدت بيمار ميشود ونياز به عمل جراحي دارد. مش كاظم سرپرست خانواده برادرش قاسم هم ميشود. مش كاظم به قبرستان ميرود و دعا ميكند كه هر چه زودتر هم حال مارال بهتر شود و هم محسن به خانه برگردد. خبر رفتن اسرا از اردوگاه يازده در همه جا پيچيد. همه اردوگاهها تخليه شده و تنها اردوگاه هيجده باقي مانده است. محسن متوجه ميشود مبادله مفقودان شروع شده، اما همراه علي نگران هستند كه مبادا دشمن نقشه اي براي بقبيه اسرا بكشند. نمايندگان صليب سرخ به اردوگاه ميآيند و به آنها برگه هاي زرد ميدهند. فرداي آن روز 114 اتوبوس به اردوگاه يازده وارد ميشوند. محسن ميداند كه ساكنان آن اردوگاه پناهندگان ايراني هستند و عراقي ها ميخواهند آنها را به جاي اسرا به ايران بفرستند. محسن از بقيه اسرا ميخواهد كه جلوي اتوبوس ها را بگيرند. عمرران، يكي از سربازان شيعه عراقي كه بامحسن دوست است به او اطلاع ميدهد كه عراقي ها ميخواهند تعدادي از آنها را بدزدند ومانع تبادل و آزادي آنها شوند. چند نفر و اسرا بالاي پشت بام سايشگاهآنننن آسايشگاه ميروند و شعار ميدهند كه ما بايد برگرديم به ايران! صليب سرخ نظاره گر كارهاي آنهاست. فرمانده پادگان از آنها ميخواهد كه به آسايشگاه برگردند و از محسن ميخواهد در ثبت نام اسرا با او همكاري كند. اما در پنهان با همكاري قيس نقشه دزديدن محسن و دوستش علي را ميكشد. اما محسن متوجه نقشه فرمانده ميشود وخود را به صليب سرخ ميرساند و برگه سبز مبادله و آزادي شان را دريافت ميكند. محسن بعد از آزادي، خود را به نيروهاي سپاه ميرساند و موضوع جدا كردن دواتوبوس و فرستادن آنها به مسير ديگر و در حقيقت دزديده شدن دو اتوبوس از اسراي ايراني را خبر ميدهد. آنها هم ميگويند ما هم در مقابل، دو اتوبوس عراقي را توقيف ميكنيم. نقشه فرمانده با تدبير محسن و علي بر آب ميشود و همه اسرا آزاد ميشوند. محسن به تبريز ميرود. همه به استقبالش ميآيند جز عمو كه فوت كرده است. مارال نا اميد از بهبودي بيمارياش است و به محسن ميگويد كه او با زن ديگري ازدواج كند. اما كم كم با اميدواري كه محسن به او ميدهد حالش رو به بهبود ميرود. محسن كم كم منافق بودن كمال را به پدر و مادر و راضيه ميگويد و به اين ميانديشد كه بايد بيش از گذشته مرحم زخم راضيه، مارال، سولماز و پدر و مادرش باشد.