خلاصه بررسی داستان
«رویای تبت»
نوشته فریبا وفی
شعله با مادر پیرش زندگی میکند…
شعله با مادر پیرش زندگی میکند. خانۀ آنها نزدیک خانۀ خواهرش شیواست. شیوا با شوهرش، جاوید، و بچههای تقریباً نوجوان خود یلدا و نیما در خانهای قدیمی که میراث پدر جاوید است، زندگی میکنند. فروغ خانم، نامادری جاوید، هم ساکن طبقه بالای همین خانۀ قدیمی است. پدر جاوید، بقال محل، در جوانی و بعد از مرگ زنش (مادر جاوید) با فروغ که زنی نازا و مطلقه است ازدواج میکند. ایران، خواهر کوچک جاوید، سالهاست که به خارج از کشور مهاجرت کرده است.
شیوا رابطهای خوب و دوستانه با فروغ دارد و از او نگهداری میکند، برعکس جاوید که مثل روزهای کودکی و نوجوانی، سر ناسازگاری با نامادری دارد. فروغ همیشه با او مهربان بوده، اما جاوید لجباز و سرسخت است. جاوید چارهای جز تحمل فروغ ندارد، چون پدرش بخشی از خانه را به اسم فروغ کرده. حالا سالهاست که پدر جاوید هم از دنیا رفته است.
رابطه شعله و مادرش با شیوا و جاوید و بچههایشان بسیار نزدیک و صمیمی است و اکثراً در خانۀ آنها هستند. صادق، دوست جاوید، که به دلیل فعالیت سیاسی در زندان بوده و مدت کوتاهیست آزاد شده، نیز رفت و آمد زیادی به خانه آنها دارد. صادق مهندس و آدمی چاق و کمحرف است. در طول قصه راوی ماجراهای روزانه خودش، خواهرش شیوا و فروغ خانم را شرح میدهد. خودش (شعله) با پسری به نام مهرداد دوست بوده و مدتها رابطۀ صمیمی داشتهاند، اما مهرداد به توصیه مادرش با دختر دیگری ازدواج میکند. شعله که پرستار بیمارستان است بعد از قطع رابطه با مهرداد، تازگیها با مرد دیگری که خودش اسمش را مرد آرام گذاشته دوست شده است. او یک روز در خیابان سوار ماشین مرد آرام میشود و رابطهشان به دوستی میانجامد. البته در پایان داستان رابطهشان بههم میخورد و مرد آرام از زندگی او بیرون میرود.
فروغ خانم ابتدا زن محمدعلی بوده و عاشق هم بودهاند، اما به دلیل نازایی فروغ، مادر محمدعلی زن دیگری برای او میگیرد و فروغ را طلاق میدهند. فروغ پس از آن، زن پدر جاوید میشود، اما پس از مدتی رابطه پنهانی او و محمدعلی برقرار میشود که توسط جاوید لو میرود و پدر جاوید خشمگین میشود.
صادق که تقریباً به میانسالی رسیده، هنوز مجرد است و قصد ازدواج ندارد. او تصمیم میگیرد ایران را ترک کرده و به کشور دیگری برود. به همین مناسبت جاوید برای او در خانهاش مهمانی گرفته است. در این مهمانی جاوید به شدت مست کرده است. مدتی است که او کسب و کارش بهتر شده و شیوا میداند که جاوید با منشیاش رابطه دارد. جاوید میخواهد خانۀ قدیمی را خراب کرده و آپارتمانی چند طبقه بسازد. فروغ خانم هم چارهای جز تسلیم ندارد.
درپایان مهمانی، شعله متوجه میشود که صادق با عشق دست شیوا را گرفته و شیوا آرزو میکند کاش میشد همراه او به جایی دور و گمنام، حتی اگر شد به تبت برود. قرار است صادق فردا عازم سفر شود. شیوا در رویای تبت، خیالپردازی میکند.