خلاصه داستان
«مرد طلسمشده»
نوشته حسن خادم
داستان درباره ی پسری به نام یونس…
داستان درباره ی پسری به نام یونس است که در یک کتابفروشی کار میکند. یونس به نویسندگی علاقه مند است. او مدتی است که با رخساره نامزد شده است. یونس تنها دو سال از گذشته ی خود را به یاد دارد و دلیل آن را نمیداند. یونس همیشه فکر میکند اعضای خانواده اش سعی در پنهان کردن چیزی از او دارند.
سمیره، خواهر یونس اغلب در حال عبادت است. مادر سمیره را سرزنش میکند و میگوید او در مقابل یونس تظاهر به تدین میکند. یونس نمیتواند معنای این رفتار مادر با سمیره را درک کند. مادر هر از گاهی دچار سردردهای شدیدی میشود که تنها با مسکن میتواند آن را آرام کند و درمان قطعی ندارد.
روزی صاحب کتابفروشی به یونس پیشنهاد می دهد در مورد مرگ چند نفر که در سالهای گذشته جانشان را از دست داده اند داستانی بنویسد و وعده ی حق تألیف خوبی به او میدهد. یونس قبول می کند و داستانی با عنوان «سفرۀ مرگ» می نویسد و دستمزدش را دریافت می کند.
یونس احساس میکند رازی در زندگی او نهفته که آن را به یاد نمی آورد. او مدام با نشانه هایی مواجه می شود که از آنها سر درنمی آورد.
روزی یونس بر سر مزار عمویش میرود. هنگام بازگشت از قبرستان، پیرمردی را میبیند. پیرمرد طوری با یونس حرف میزند که انگار از رازی آگاه است. پیرمرد میگوید شنیده یونس داستان نویس است. بنابراین آمده تا از او بخواهد داستانی در مورد مردی بنویسد که در دریا غرق شده و پس از بیرون کشیدن او از آب، بوی تعفنش همه جا را برمی دارد. پیرمرد پشاپیش دستمزد داستان را به یونس می پردازد و میرود. یونس احساس میکند به مرگ خیلی نزدیک است.
سمیره هر شب یادداشت هایی در دفترچه اش مینویسد. یونس که گمان میکند راز زندگیش در نوشته های او باشد، پنهانی نوشته ها را میخواند. یونس از نوشته های سمیره درمییابد که در گذشته مرد با ایمانی بوده و همیشه عبادت می کرده، تا حدی که گاهی به او چیزهایی الهام شده. تا این که او دچار بیماری لاعلاجی میشود. همه معتقدند که یونس طلسم شده. و این طلسم به این دلیل است که او ناغافل برای لحظاتی غرق دنیا شده و از عبادت دست کشیده است. پس از آن خداوند همه چیز را از ذهنش پاک میکند. یونس با خواندن یادداشت های سمیره، همه چیز را به خاطر می آورد. او سعی میکند دوباره مثل قبل از دوران طلسم شدن، به عبادت خدا بپردازد. احوال یونس دوباره مثل قبل میشود تا جایی که یک شب، وقتی مادر به شدت سرش درد میکند، او دست به دعا برمیدارد و دعایش در حق مادر اجابت شده و سردردش خوب میشود.
نیمه های آن شب، وقتی سمیره به اتاق یونس میرود، متوجه مرگ او میشود. یونس با ایمان از دنیا میرود.