چنار دالبتی

1

بررسی داستان

«چنار دالبتی»

نوشته منصوره شریف‌زاده

صوفی دختر جوانی است که در خانواده­ای…

صوفی دختر جوانی است که در خانواده­ای مرفه زندگی می­کند. او تحصیلات متوسطه را به پایان برده و برای کنکور آماده می­­شود. صوفی با پسری به نام بهزاد نامزد است. خواهر بزرگش، زهره، ازدواج کرده و در مشهد زندگی می­کند. مریم، خواهر کوچکش، با پسری به نام مهرداد نامزد است. مادر صوفی در بستر بیماری است و حال خوبی ندارد. مدتی است که صوفی از بهرام بی­خبر است. در خانه­ی زن دایی صوفی مولودی است و دخترخاله­ و خاله­ی صوفی می­خواهند بدانند عروسی صوفی و بهرام چه زمانی است. عالیه خانم، مادر بهرام، نگران بهرام است و سراغ او را از صوفی می­گیرد، اما صوفی هم خبری از او ندارد. صوفی با دیدن پسرخاله­اش، رضا، ناراحت می­شود. مدت­ها پیش قرار بوده رضا و صوفی با هم ازدواج کنند. آن دو عاشق هم بودند و رضا هنوز صوفی را دوست دارد. زمانی که صوفی خودش را برای رضا می­گرفته و به او توجهی نمی­کرده، زن­دایی­شان از فرصت استفاده کرده و دخترش، مهدخت، را به رضا نزدیک می­کند تا جایی که روابط آن­ها به ازدواج می­انجامد. رضا به صوفی می­گوید بهرام مرد خوبی نیست و پدرش با دولت همکاری می­کرده. رضا خود را مقصر می­داند و فکر می­کند صوفی به خاطر لجبازی با او می­خواهد همسر بهرام شود. او به صوفی می­گوید علاقه­ای به همسرش ندارد و اگر صوفی حاضر به ازدواج با او شود، از همسرش جدا خواهد شد. صوفی با وجود این­که ته دلش رضا را دوست دارد، اما پیشنهاد او را قبول نمی­کند. او به تازگی متوجه تغییر رفتار بهرام شده، ولی دلیلش را نمی­داند. بعد از مدتی بی­خبری از بهرام، روزی زنی به نام پروین از سوی بهرام به خانه­ی صوفی می­آید تا او را نزد بهرام ببرد. پروین به تابلویی که صوفی از چنار دالبتی کشیده نگاه می­کند و او را مسخره می­کند که به این چیزها اعتقاد دارد، اما صوفی
می­گوید چنار دالبتی درختی است در شهر پدری صوفی که همه­ی اهالی آن منطقه، آن را مقدس می­دانند و از آن حاجت می­­گیرند.

بهرام به خانه­ی یکی از دوستان ارمنی­اش به نام سروژ پناه برده است. ملاقات بین بهرام و صوفی با برخورد سرد بهرام برگزار شده و موجب فاصله گرفتن آن دو از یکدیگر می­شود.

بهرام به صف چریک­ها پیوسته و مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه را برگزیده است. پروین و سروژ نیز هم­رزمش هستند.

پدر صوفی از دوستش که مهندس معماری است، می­خواهد در درس­ها به صوفی کمک کند. پس از مدتی مهندس به صوفی علاقه­مند می­شود. در این میان مهندس کم کم جای خالی بهرام را در زندگی صوفی پر می­کند. مهندس مخالف روش بهرام در مبارزه بوده و معتقد به مبارزات پایه­ای و فرهنگی است. روزی سروژ با صوفی قرار می­گذارد. مهندس صوفی را به محل قرار می­رساند. سروژ شناسنامه­ی صوفی را که دست بهرام بوده، به او پس می­دهد. صوفی مطمئن می­شود که بهرام ترکش کرده است. مهندس با دیدن سروژ به یاد می­آورد که او را قبلاً در دانشگاه محل تدریس خود، در حال شکستن شیشه­ی کتابخانه دیده است. در همین زمان مأمورهای امنیتی سرمی­رسند و سروژ در معرض خطر دستگیر شدن قرار می­گیرد. مهندس و صوفی می­خواهند به او پناه بدهند. صوفی او را در زیرزمین خانه­شان پنهان می­کند. صبح عزیز آقا، خدمتکار خانواده­ی صوفی، سروژ را می­بیند و فکر می­کند دزد است. سروژ فرار می­کند. مهندس او را به جای امنی می­فرستد. صوفی نزد سروژ می­رود تا سراغ بهرام را بگیرد. سروژ او را پیش رفتگری می­فرستد تا نشانی بهرام را بگیرد. رفتگر می­گوید فعلاً نمی­تواند آدرسی به او بدهد. مدتی بعد رفتگر کاغذی را به صوفی می­رساند که نشانی مردی در آن نوشته شده است. صوفی به نشانی مورد نظر می­رود و با مردی مواجه می­شود. مرد می­گوید بهرام می­خواسته همسر و مادر شاه را ترور کند. او می­گوید حالا بهرام جایی رفته که دست کسی به او نمی­رسد.

مادر صوفی دچار حمله­ی قلبی شده و فوت می­کند. پدرش هم در بستر بیماری است. روزی صوفی به خانه­ی سروژ می­رود تا خبری از بهرام بگیرد، اما متوجه می­شود سروژ در مبارزه­ی مسلحانه کشته شده و جنازه­اش را کنار چنار دالبتی به خاک سپرده­ا­ند. زمان کنکور فرا می­رسد و صوفی دانشگاه می­رود. بعد از کنکور بهرام را می­بیند و به دنبالش می­رود. بهرام و چند جوان دیگر به سمت دانشکده می­دوند. دسته­ای اعلامیه روی زمین پخش می­شود و عده­ای شعار می­دهند. پاسبانی صوفی را با یک اعلامیه دستگیر می­کند. دختر دیگری هم دستگیر می­شود. دختر شماره­­ی خانه­ی صوفی را از او می­گیرد و می­گوید پدرش سرهنگ شهربانی است و می­تواند او را نجات دهد. صوفی شماره­ی دایی­اش را می­دهد. دایی صوفی به کمک تیمسار صوفی را آزاد می­کنند. صوفی با مهندس قرار می­گذارد تا خبر مرگ سروژ را بدهد. مهندس نامه­ای به صوفی می­دهد و می­گوید مدتی پیش سروژ نامه را داده. سروژ در نامه نوشته بهرام در خانه­ی تیمی است و گفته به هیچ وجه نمی­تواند مثل مردم عادی زندگی کند. صوفی خبر مرگ سروژ را به مهندس می­دهد. مهندس بندی چرمی را که همیشه به همراه دارد و یادگار پدرش است، به صوفی هدیه می­دهد و می­رود. مدتی بعد پروین به سراغ صوفی می­آید تا اسلحه­ی سروژ را بگیرد، اما صوفی اسلحه را نمی­دهد. پروین از او می­خواهد بسته­ای را برای بهرام نگه دارد. صوفی قبول نمی­کند.

صوفی به همراه مریم به تظاهرات می­روند. جمعیت شعار می­دهند. گردن‌آویز چرمی در دست صوفی است. او با خود
می­گوید: او الآن کجاست؟

دیدگاه ها غیرفعال است