داستان «سهم من»
نوشته پرینوش صنیعی
معصومه، دختر بچهای از یک خانوادۀ مذهبی است
معصومه، دختر بچهای از یک خانوادۀ مذهبی است که در قم زندگی میکنند و قصد مهاجرت به تهران را دارند. ماجرا از اوایل دهه سی آغاز میشود و رفته رفته با بزرگ شدن معصومه، تحولات اجتماعی و فرهنگی در قالب انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی، زندگی او را تحت تاثیر قرار میدهد.
معصومه به دلیل محدودیتهایی که خانوادهی به شدت مذهبی با سه برادر متعصباش برای او ایجاد میکنند، مجبور به ترک تحصیل میشود. در حالی که برادر او حق ارتباط نامشروع با خانم همسایه را دارد، از او حق ارتباط با بهترین دوستش، پروانه، سلب میشود و به دلیل اتهام در داشتن ارتباط با پسری به نام مسعود، متهم به آبروریزی خانوادهاش شده و وادار به ازدواجی اجباری با کسی میشود که تا روز ازدواج حتی او را ندیده است. او همسر یک کمونیست جوان دو آتشه میشود که در تکاپوی نقشههای مبارزات مسلحانه برای رژیم است. اکنون فضای زندگی او کاملا عوض شده و نه تنها زندگی جدیدش محدودیتی بر او تحمیل نمیکند، بلکه آزادی بیش از حد برای او به ارمغان میآورد. همسر پرشور و انقلابی او، حمید، تنها برای مدتی خرجی او را میدهد و ارتباطشان حتی با به دنیا آمدن پسر اولشان تغیر نمیکند. با به دنیا آمدن پسر دوم، سعید، حمید گرفتار ساواک میشود و این در حالی است که مبارزههای انقلابی جامعه اوج میگیرد.
برادرهای معصمومه که جزو نیروهای حزب الهی شدهاند، از آزادی حمید به عنوان یک ضد رژیم و تبدیل کردن او به یک قهرمان ملی، حمایت میکنند. پس از آزادی حمید و پیروزی انقلاب، با مشخص شدن چهرۀ احزاب مختلف، حمید به عنوان یک کمونیست لامذهب توسط برادر معصومه، حمید، لو میرود و به زندان میافتد و پس از آن اعدام میشود. حمید کار را به جایی میرساند که پسر بزرگ معصومه را که در اوان جوانی گرایشهایی به حزب مجاهدین دارد، لو میدهد و به زندان میاندازد.
با شروع جنگ تحمیلی معصومه پسر بزرگش را برای نفرستادن به سربازی، قاچاقی از مرز عبور میدهد. در سالهای پایانی جنگ، پسر کوچک سعید، به جبهه میرود و پس از پایان جنگ به یک رزمنده با تمام امتیازهای اجتماعی تبدیل میشود.
پسر بزرگ او، سیامک، در خارج از کشور ادامه تحصیل داده و ازدواج میکند و سعید نیز با خانوادهای مذهبی وصلت کرده و زندگی خوبی را شروع میکند، شیرین، دختر کوچک او، در شرف ازدواج و رفتن به کاناداست که معصومه در میانسالی، عشق دوران جوانی خود، مسعود، را میبیند. مسعود که خانوادهاش در آمریکا زندگی میکنند، به معصومه پیشنهاد ازدواج میدهد تا در صورت موافقت او، از همسرش جدا شده و با او زندگی کند. معصومه که در دوران نوجوانی اسیر خانواده و محدودیتهای برادرش بوده و پس از آن همسر یک کمونیست، مادر یک مجاهد و مادر یک رزمنده بوده و همواره دیگران سهم او را از زندگی برایش مقدر کردهاند، تصمیم ازدواجش را به فرزندانش واگذار میکند. او که دیگر خسته از جنگیدن با زندگی است، در برابر مخالفت فرزندانش با ازدواج، انگیزهای برای طلب کردن سهم خود از زندگی ندارد.