داستان از روزی آغاز می شود که مادر...
رمان صلیب سربی
اثر آوی(ترجمه:حسین ابراهیمی”الوند”)
انگلستان،سال 1377 میلادی
از دل زندگی ،مرگ،بیرون می آید.”کشیش روستای ما اغلب این کلمه ها را به زبان می آورد.”اگر این جمله ها به معما شبیه باشند،زندگی من نیز چنین بود.”
داستان از روزی آغاز می شود که مادر راوی داستان میمیرد.او وکشیش،مادر را در کفنی خاکستری رنگ میپیچند و در یک روز بارانی از کور راهها و کشتزار های روستا از میان گل و شل عبور می کنند و اورا در میان گورهای تهیدستان به خاک می سپارند. بعد از خاک سپاری و خواندن دعای کشیش ،پشت دیوارهای گورستان،او با جان آیکلیف،پیشکار ارباب که مردی تندخو و ستمگر است برخورد میکند.جان آیکلیف اورا “پسر استا”صدا میزند.در نبود لرد فرنیوال((lord furnival،پیشکار، مسئول ملک اربابی،قانون و کشاورزان است.
اگر از کسی گناه کوچکی سر بزند(مثلاً یک روز سر کار حاضر نمی شود)تنبیهات او ممکن بود زدن شلاق،بریدن گوش و دست و پا زدن باشد. آیکلیف به او خیره می شود و سر انجام به او می گوید:به جای مالیات مرگ، گاو نرتان را به خانه اربابی تحویل بده.
در این لحظه کوانیل(quinel)پدر روحانی از پسر استا می خواهد به کلیسا بروند و دعا کنند. پسر استا گریان و نالان،سوی جنگل می دود،سرش به سنگی می خورد و بیهوش در جنگل زیر باران سردی که شلاق کش می باریده به خواب می رود.
پسر استا در تاریکی جنگل ،گیج و منگ ،از خواب بر میخیزد و در سکوت به سوی کور سوی نوری پیش می رود. تا جایی که جرأت می کند،به روشنایی نزدیک می شود. در فضای باز دو نفر ایستاده اند، یکی از آن دو جان آیکلیف است.مرد غریبه لباس اشرافی به تن دارد. در این هنگام مرد غریبه شنلش را کنار می زند،پاکتی پوستی را که با موم سرخ مهر و موم شده است ، بیرون می آورد و به جان آیکلیف میدهد. آیکلیف مشعل را به غریبه می دهد و به سند چشم میدوزد. به خود صلیب می کشد و می گوید:”خدای من !کی این اتفاق می افتد؟” غریبه می گوید: خیلی زود. غریبه می گوید : مگر تو از بستگان بانو نیستی؟ نمی دانی اگر دست به کار نشوی، چه عواقبی خواهد داشت؟
جان آیکلیف همین که روی پا می چرخد،پسر استا را میبیند.فریاد میکشد “پسر استا”. آیکلیف (پیشکار ارباب )با شمشیری به طرف پسر استا می دود.پسر استا پا به فرار می گذارد و از صخره ای به پایین سقوط می کند.آیکلیف او را گم می کند.
پسر استا در روز عید سنت جایلز(saint giles)در سال 1363 میلادی ،یعنی در سی و ششمین سال فرمانروایی ادوارد سوم ،در روستای استروم فورد(stromford)که صدوپنجاه نفر سکنه داشت، به دنیا می آید.
مادرش او را “پسر” صدا می کرد و از آنجا که نام مادرش استا بود ،او به پسر استا معروف شد. پدر او به روایت مادرش در خلال مرگ و میر بزگ(طاعون)مثل خیلی های دیگر مرده بود.پسر استا اغلب مایه خنده و کنایه دیگران است.پسر استا و مادرش،همه روز ها بجز روزهای مذهبی خاص،از صبح تا شب کار می کنند.زمان،سنگ آسیاب سنگینی بود که زندگی استا و مادرش را،چون دانه های گندم آرد،می کرد.پس از یک شب فرار از دست آیکلیف و پنهان شدن در جنگل ،با صدا زنگ کلیسا از خواب بیدار می شود. پسراستا به سوی دهکده به راه می افتد که مبیند دوتن از اهالی روستا در حال خراب کردن کومه او و مادرش هستند.پسر استا به داخل جنگل باز می گردد وخودش رابه بالای صخره ای مشرف به روستا می رساند.از بالای صخره ،زمینهای کشاورزی ،خانه اربابی و دو جاده ای که از داخل روستای استروم فورد می گذشت و به جاهای دیگر انگلستان می رفت را می شد دید.پسر استا از بالای صخره می بیند که جان آیکلیف و مرد غریبه ، داخل کلیسا می شوند،زنگ را به صدا در می آورند و برای مردم چیزی را شرح می دهند.
جان آیکلیف تعدادی از روستائیان را مجهز به تیر وکمان وتبر،به طرف جنگل می فرستد. پسر استا که می فهمد این گفتگو ها برای او بوده به طرف جنگل فرار می کند و دیدار با پدر کوانیل را به شب موکول می کند. همه روز بعد به تعقیب و گریز می گذرد. در طی این تعقیب و گریز پسر استا از دو تن از تعقیب کنندگان (پسر استا بالای درخت بلوطی پنهان شده)می شنود که او متهم به وارد شدن به خانه اربابی و دزدیدن پولهای پیشکار (جان آیکلیف)است. پسر استا تا تاریکی هوا در جنگل می ماندو بعد در تاریکی به طرف کلیسا به راه می افتد. پسر استا ،کشیش را در اتاق محقرش در پشت کلیسا ملاقات می کند ،سپس آنچه را اتفاق افتاده است،از هنگامی که در مراسم خاکسپاری مادر فرار می کند تا زمین خوردن در جنگل و پیدا شدن و پی بردن به دیدار شبانه آیکلیف و سرانجام ،تلاش او برای کشتنش را تعریف می کند. کشیش به او می گوید که”کله گرگی”اعلام شده(یعنی اینکه هر کسی که او را ببیند میتواند بکشد).او که با آیکلیف ملاقات کرده”سر ریچارددوبری” بوده که پیغام آورده ،لردفرنیوال و در حال مرگ است. چیزهای نافهمومی هم در مورد مادرش میگوید.قبل اینکه خواندن و نوشتن میدانسته و اینکه او اسمی داشته به نام کریسپین. کشیش از او می خواهد که از استروم فورد فرار کندو صلیبی را که چیزی روی آن نوشته شده بودو متعلق به مادر کریسپین بود به او می دهد.
برای فردا شب در خانه پرگراین قراری با او می گذارد و او را به خدا می سپارد.
کریسپین شب هنگام به طرف خانه پرگراین به راه می افتد و سردیک ،یکی از بچه های روستارا می بیند که به او می گوید:کشیش نمی آیدو او باید در جاده غربی او را ملاقات کند. کریسپین نمی پذیردو به خانه پرگراین پیر (پیرزن پیری بود که خیلی چیزها از مامایی گیاهان دارویی می دانست)می رود. پرگراین پیر به او کمی غذا می دهد. سر دیک به او میگوید که کدخدا و افرادش در جاده شمالی منتظر او هستندواو باید به جاده جنوبی برود تا دستگیر نشود.
سردیک دوباره به اومی گوید شاید حیله ای در گفته باشد و باید به طرف جاده جنوبی نرود،بلکه به سمت رودخانه حرکت کند.
کریسپین وقتی به کنار رودخانه می رود،صدای طبل از پشت سرش می شنود.کسانی اورابا کمان و شمشیر تعقیب می کنند.
پیشکار ارباب فریاد می زند که او کله گرگی است و بکشیدش. کریسپین از راه رودخانه به سختی از دست آنها می گریزد و در جاده غربی با جسد کشیش که گردنش بریده شده است ،روبرو می شود.کریسپین در شب تیره ،گریان در میان شل و گل می دود تا به جنگلی انبوه می رسد.تنها چیزی که همراه خود دارد، صلیب سربی که کشیش به عنوان یادگار از مادر مرده اش به او داده است.کریسپین در جنگل تاریک دعا می خواند و به خواب می رود.
کریسپین صبح با صدای سم اسبهایی که طول جاده را به تاخت می روند،برمی خیزد.(پیشکار ،کدخداومردی که در جنگل با پیشکار بوده).
تا دو روز دیگر در جنگل می ماند و بعد به یاد حرف کشیش می افتد و در طول جاده به راه خود ادامه می دهد.
شب هنگام در جنگل می خوابد. صبح روز سوم فرار در فضایی پوشیده از مه و خاکستر از خواب بر می خیزد.در راه به جسد مردی که از درختی آویخته است برخورد می کندکه تیر کمان در بدنش شکسه و اجزای بدنش متلاشی شده. کریسپین به روستایی بی سکنه برخورد می کند.(که سالها از طاعون مرده اند)به کلبه ای وارد می شودوبا اسکلت انسانی روبرو می شود.بر خود صلیب میکشد و میگریزد.کریسپین از کنار کلیسایی مخروبه در حال گذر است که صدایی را می شنود. وارد کلیسای مخروبه می شود وبا مردی تنومندبا بالباسی عجیب و غریب روبرو می شود.کلاهی منگوله دار با ریشی انبوه و سرخ رنگ ،با پیراهنی سیاه و آستین گشاد. او با صدای گوشخراشی می خواند و بر طبل کوچکی می کوبد. مرد تنومند بلند علیه پادشاه و دستگاه حکومتی اش برای کریسپین سخنرانی می کندو بعد او را به جلو فرا می خواند و تکه نانی به او تعارف می کند .مرد تنومند دست کریسپین را میگیردو او را سوال پیچ می کند.مرد تنومند خود را ارباب جدید کریسپین می نامد و از او سوگند می گیرد که هیچ گاه او را ترک نکند. و بعد تکه نان را به کریسپین می دهد. مرد تنومند خود را (آرسون هروتگار)با نام مستعار خرس را معرفی می کند. او تردست است و به کریسپین می گوید که با مهارت خود تردستی و موسیقی،نان خود را در می آورد. خرس می گوید که روز عید یحیی تعمید دهنده،باید در گریت وکسلی مردی را ملاقات کند.
کریسپین و خرس به راه می افتند و در طول راه کریسپن از او سوال های متعددی می کند.جایی برای استراحت پیدا می کنند. خرس زندگی اش را برای کریسپین تعریف می کند.دوره ای کشیش بوده (هفت سال)،که لاتین ،فرانسه و انگلیسی می داند.بعد با یک گروه تردستی (لال باز ها)برخورد میکند.کلیسا را ترک میکند و ده سال با این گروه ، همه جای کشور را سفر می کند و کارهای آنها را می آموزد و بعد به سربازی می رود.خرس اصرار دارد به کریسپین تردستی یاد بدهد(مثل بالا انداختن سه توپ بصورت همزمان)وبعد به راه می افتند.
برای استراحت و تهیه غذا جایی می ایستند. خرس کریسپین را به درختی می بندد و بعد با خرگوشی چاق و چله که شکار کرده،برمی گردد.بعد از خوردن کباب خرگوش ،خرس از خودش می گوید،از جنگیدنش و از اینکه ارباب کریسپین سر فرنیوال که آدم عیاش و زنباره ای بوده را هم در جنگ دیده است.خرس از او میخواهد که حقیقت را بگوید و کریسپین از مادر اندوهگین و بیمارش و پدری که به او گفته اند از طاعون جان باخته سخن می گوید.خرس از او می پرسد چگونه کله گرگی اعلام شده است. کریسپین داستان کله گرگی و کشتن کشیش توسط پیشکار و تمام اتفاقات را تعریف می کند. خرس به او می گوید نباید اندوهگین باشد،زیرا غم و اندوه،سرنوشت مشترک بشریت است.باید به خرد و خنده رو بیاورد.چرا که شادی کلیدی است که هر در بسته ای را باز می کند.به او می گوید غم هایت را دور بریز تا آزادی ات را بدست آوری.
خرس به کریسپین می گوید:”یک روز دلقک خردمندی به من گفت که در پی پاسخ های زندگی بودن ، شکلی از مرگ است .این فقط پرسش ها هسنتد که آدمی را زنده نگاه میدارند.”
وقت خواب کریسپین صلیبش را در می آورد تا دعا بخواند،خرس با عصبانیت به او می گوید برای دعا کردن احتیاج به کشیش و کلیسانیست. هر کسی باید صلیبی در قلبش داشته باشد.کریسپین با سوال های زیادی در سرش به خواب می رود. خرس تمام تلاش خود را میکند که نوع زندگی کریسپین را عوض کند.موهای کریسپین را کوتاه می کند.به او میگوید با کوتاه شدن موهایت تغییر کرده ای،اگر سعی کنی بقیه زندگی ات را تغییر می دهی.خرس به کریسپین نواختن فلوت یاد می دهد.او می خواهد کریسپین آدم بزرگی شود.کریسپین فلوت میزند و خرس با توپها بازی میکند و می رقصد.
همانطور که خرس و کریسپین به راهشان ادامه می دهند، خرس با چیز غیر معمولی رو به رو می شود. خود را مخفیانه به بالای تپه ای میرساند.در کمال تعجب می بیند، آیکلیف و همراهانش با تیرو کمان و شمشیر بر روی پل رودخانه انتظار آنها را می کشند.کریسپین با تدبر به موقع خرس از زندگی نجات پیدا میکند.هنگام غروب استراحت می کنند و دو کبوتری را که خرس شکار کرده می خورندو خرس طرز شکار پرنده ها را به کریسپین یاد می دهد.کریسپین به خرس می گوید:”به گفته کشیش،مادرش،خواندن و نوشتن می دانسته و مادرش روی صلیب چیزی نوشته است. خرس نوشته روی صلیب را میخواند ولی به کریسپین چیزی نمی گوید.صبح روز بعد خرس و کریسپین به راه می افتند و خرس از کریسپین می خواهد که اگر به درد سر افتادند،او فرار می کند. خرس می گوید که باید به گریت وکسلی بروند. او عضو گروهی به اسم برادری است و باید تمام اوضاع را در سراسر قلمرو پادشاهی بررسی کند. آنها به روستای لاچگات می رسند، کریسپسن نی لبک میزند و خرس رقصیده و طرح دستی انجام می دهد. در حال رقص و پایکوبی خرس کاسه ی یکی از تماشاگران را م یقاپد و به توپها اضافه می کند. او مردی جوان با ریشی تنک و یک چشم است. مرد جوان کینه توزانه به خرس خیره می شود. کشیش روستای لاچکات اطلاعاتی در مورد یک قاتل فراری( کریسپین ) و لرد فرنیوال مریض رو به مرگ می دهد. آنها رقص کنان و نی لبک زنان از روستا دور می شوند. خرس برای دست مزد کریسپسن به او سکه ای می دهد و به او می گوید این حق توست، چون تو کار کرده ای پس لیاقتش را داری. در تمام بیست و سه روز بعد گاهی از جاده ها و گاهی فقط از کوره راهها استفاده کرده و به راهشان ادامه می دهند. در روستاههای زیادی برنامه اجرا می کنند و کریسپسن در کارش مهارت بیشتری کسب می کند. کریسپسن از خرس می خواهد استفاده از اسلحه ، دوخت و دوز لباس و دام( برای شکار خرگوش و پرندگان) را به او یاد بدهد. آنها فردا به گریت ویکسلی می رسند و کریسپین نگران شناخته شدن است. خرس به او قوت قلب می دهد. صبح روز بعد آنها در جاده گریت ویکسلی که برای جشن روز یحیی به آنجا می روند با عده ی زیادی از مردم که از نقاط دور و نزدیک آمده اند برخورد می کنند. خرس که متوجه نگرانی کریسپسن می شود به او می گوید نگران نباش تو در امان هستی.
خرس سعی می کند برای سرگرمی کریسپین بر اساس لباس کسانی که در جاده گریت ویکسلی هستند شخصیت آنها را حدس بزند. خ به دروازه شهر گریت ویکسلی میرسند.آنها با ترفند خرس برای حواس پرتی ماموران دروازه شهر رقص کنان و نی لبک زنان از دروازه عبور میکنند. ناگهان بازار شهر گریت ویکسلی چنان که از زمین سر بر آورده باشد در مقابل آنها ظاهر می شود. کریسپین با وارد شدن به شهر هم چنان که می کوشد خرس را در میان جمعیت گم نکند مجذوب بازار بزرگ شهر شده است. از روی پارچه های سیاهی که از ساختمان های شهر آویزان است خرس حدس می زند باید آدم مهمی فوت کرده باشد. آنها به مهمانخانه ای ارزان قیمت وارد می شوند.
در پشت پیش خوان زنی ایستاده است. زن که نامش ویدو داونتری است با خوش رویی از خرس استقبال می کند. زن به خرس خبر می دهد که لرد فرنیوال مرده است. خرس از زن می پرسد که جانشین لرد چه کسی است. زن می گوید جانشین قانونی ندارد گر چه شایع شده است که جانشین غیر ثبتی و غیر قانونی دارد و اموالش فعلا در اختیار بیوه اش لیدی فرنیوال است. زن از آنها پذیرایی کرده و به آنها اتاقی در طبقه دوم مهمانسرا می دهد. خرس از کریسپین می خواهد در اتاقش بماند و تا بازگشتش منتظر باشد.حوالی بعد از ظهر بعد از رفتن خرس کریسپین از سر کنجکاوی از در پشتی مهمانخانه خار ج می شود تا دنیای اعجاب انگیز شهر را از نزدیک ببیند. پیش خودش فکر می کند که برای دیدن شهر نیازی به خرس ندارد. بی توجه به جایی که می رود مسحوردنیای اطرافش می شود و راه بازگشت را گم می کند با سکه یک پنی که دارد از فروشنده خیابانی مقداری نان سفید می خرد. در نظر کریسپین مسیرها دائما پیچ وتاب می خورند و بدون آنکه منطقی داشته باشند به اطراف پخش می شوند. در حین گردش بانوی ثروتمندی را که شنلی مشکی پوشیده و افرادی در اطراف او برای محافظتش هستند را می بیند. یکی از افراد خبر آمدن بانو را پیشاپیش اعلام میکند، مردم از سر راه کنار می روند و تعظیم می کنند. کریسپین از پسری می پرسد که آن زن ثروتمند کیست، پسر حیرت زده به او می گوید خوب معلوم است لیدی فرنیوال.
کریسپن به میدان اصلی شهر می رسد وروبروی خود کلیسای شهر و عمارت بزرگ لرد فرنیوال را می بیند در این لحظه مردی را بر بالای عمارت می بیند و او را می شناسد. او آیکلیف( پیشکار ارباب) است. کریسپین به محض آنکه می خواهد آنجا را ترک کند نگاه آکلیف به نگاه او گره می خورد. آکلیف فریاد می کشد: آن پسرک ، کله گرگی اینجاست بگیریدش. مردان آکلیف کریسپین را تعقیب کرده و کریسپین را در کوچه ای به محاصره می اندازند. او که خنجر خرس را با خود برداشته با آنها درگیر و موفق به فرار می شود. کوچه هارایکی پس از دیگری پشت سر می گذارد. راه بازگشت را گم می کند ،خورشید کم کم در حال غروب کردن است. زمانی که می خواهد از دروازه عبور کند درها روی پاشنه ها چرخیده و بسته می شود. او خیابان ها را گریان و بی هدف دنبال می کند. در حالی که از کوچه های باریک میگذرد جثه ای تنومندی را با فانوسی در دست می بیند که به سوی او می آید. به محض آن که کریسپین می خواهد فرار کند صدایی در گوش هایش می پیچد که بایست کریسپین. خرس او را به مهمانخانه بر می گرداند. در راه او برای خرس توضیح می دهد که افراد پیشکار تعقیبش می کرده اند. فردی به نام جان به دنبال خرس می آید و با هم در مهمانخانه پشت میزی می نشینند و آرام صحبت می کنند.
او از حرفهای خرس وجان بال می فهمد که او شورشی است.فردای آن روز با صدای کر کننده زنگهای کلیسا بیدار میشود. خرس در کنار او به خواب رفته.وقتی می بیند خرس بیدار نمیشود،از اتاق بیرون زده و روی راه پله های مهمان خانه می ایستد. جمعیت زیادی توی مهمانخانه است.ناگهان کریسپین همان مرد یک چشمی را می بیند که خرس موقع تردستی در یک روستا،کاسه او را از دستش قاپیده بود. همچنین به خاطر می آورد که این مرد تا کلیسا آنها را تعقیب می کرد.مرد یک چشم نگاهی به مهمان خانه می اندازدو می رود.ویدو دوانتری متوجه کریسپین می شود و او را با خود به آشپزخانه می برد.بعد از او می خواهد که به خرس کمک کند تا دست از کاری که قرار است با جان بال انجام دهد بردارد. چراکه بسیار خطر ناک است.وقتی خرس از خواب بیدار می شود،قضیه مرد یک چشم را در مهمانخانه تعریف می کند. همچنین درباره سایه ای حرف می زند که شب گذشته از پشت پنجره دیده است.خرس از مهمانخانه می رود و از کریسپین می خواهد تا هنگامی که او باز نگشته از جایش تکان نخورد.به اتاق برگشته و از پشت پنجره می بیند که مرد یک چشم به تعقیب خرس می پردازد.از آنجا بیرون زده و سعی می کند که هرطور شده موضوع را به خرس اطلاع دهد.خرس از کوچه های پر پیچ و خم گذشته و وارد ساختمانی میشود.کریسپین متوجه افراد دیگری که مخفیانه وارد ساختمان می شوند ،میشود. یکی از آن مرد ها جان بال است.از دیوار ساختمان بالا رفته و به سخنرانی جان بال گوش فرا میدهد.جان بال از آزادی و تساوی حقوق صحبت می کند.اینجاست که متوجه میشود هدف آنها براندازی حکومت خودکامه انگلستان است.از دیوار پایین می آید تا اوضاع را زیر نظر بگیرد. همینجا متوجه آمدن سربازان مسلح به فرماندهی جان آیکلیف،که مرد یک چشم نیز همراه آنهاست میشود. سریع خود را به ساختمان رسانده،از دیوار بالا می رود. خدش را به جلسه می رساند و با فریاد آنها را از خطر آگاه می کند. افراد به کمک دستان پرتوان خرس از دیوار بالا رفته و فرار می کند. آخرین نفر کریسپین است که او نیز بالای دیوار میرسد و فرار می کند.ولی خرس به دام جان آیکلیف می افتد. در لحظه آخر خرس فریاد می زند:” برو کریسپین ،از شهر فرار کن.آنها دنبال تو هستند نه من.”
کریسپین دوباره به مهمانخانه بر میگردد و در مخفی گاهی که خرس به او نشان داده پنهان می شود.مأمورها به مهمانخانه میرسند. همه جا را به هم ریخته و ویدو دوانتری را کتک می زنند.زمانی که دیگر مأمور ها می روند،ویدو حقیقت را برای کریسپین بازگو می کند. نوشته روی صلیب را می خواند و می گوید:”نوشته شده است:کریسپین پسر فرنیوال.
به او خیره شدم.
-تو پسر لرد فرنیوال هستی.
-چطور ممکن است.
-فکر می کردی پدرت کیه؟
-مادرم فقط گفت که پدرم پیش از تولد من،در مرگ و میر بزگ مرده بود.
سرش را تکان داد وگفت:کریسپین،برای این لرد ها داشتن پسرهای نا مشروع عادی است.
گفتم:خرس این چیزها را می داند؟
-بله.
…
آهی کشید و گفت: خرس حدس می زد که مادرت وابسته به فرنیوال و از بانوان جوان،موقر و با سواد بوده است. خرس تصور میکرد که احتمالاً مادرت از زیبایی بهره ای داشته و همین باعث شد بود تا چشم لرد فرنیوال مجذوب این زیبایی شود و اورا- بدون تردید،خلاف میلش – به روستای تو ببرد. اما همین که تورا بار دار می شود،ترکش می کند و دستور می دهد او رادر همان روستا نگه دارند.لرد دستور قتل مادرت را نمی دهد،اما اجازه ترک آنجا را هم هرگز به او نمیدهد.
…
-کریسپین،این خون اشراف زادگی که در بدن توست فقط سم است. لیدی فرنیوال که همه کاره اینجاست،هرگز به تو اجازه استفاده از این نام را نخواهد داد. او به تو به چشم دشمن نگاه می کند و خوب می داند که هرکس بخواهد به مخالفت با او برخیزد،باید از تو استفاده کند.”
در ضمن کریسپین متوجه می شود که مادرش،دختر لرد داگلاس بوده است.ویدو از او می خواهد برای همیشه شهر را ترک کند و فکر نجات خرس را از سر بیرون بریزد. ویدو از مردی می خواهد تا او را شبانه بعد از حکومت نظامی ،خارج از شهر بفرستد. با ویدو خدا حافظی کرده و می رود.
کریسپین به مرد چند پنی می دهد تا مخفیگاه جان بال و دوستانش را به او نشان دهد. مرد نیز چنین می کند.
با جان بال صحبت می کند بلکه بتواند راهی برای نجات خرس به او نشان دهد. جان بال این کار را بی فایده می داند ولی با این حال کاخی را خرس در آن زندانی است را به او نشان میدهد.کریسپین با تدبیر و هوشمندی به هر طریقی که شده ،خود را به درون کاخ میرساند. با خنجری که در دست دارد به سمت جایگاه خرس حرکت می کند. در راه آیکلیف با او برخورد می کند،اما قبل از اینکه بخواهد اقدامی کند،کریسپین به پشت او جسته،زمینش میزند و خنجر را پشت سر او می گذارد. به آیکلیف توضیح میدهد که همه چیز را درباره خودش می داند و به نوشته روی صلیب اشاره می کند.در ضمن به آیکلیف می گوید اگر قسم بخورد ،که به او اجازه بدهد با خرس از شهر بیرون بزند،او نیز سوگند می خورد صلیب را به او بدهد و هیچ وقت از هویت خود حرفی نزده و هرگز به آنجا باز نگردد. آیکلیف ناچاراً سوگند می خورد.
آیکلیف کریسپین را به سیاه چالی که خرس را در آن زندانی کرده است ،میبرد. خرس در حلی که تمام تنش در خون غرق شده،اما با دیدن کریسپین نیروی خود را باز می یابد. آنها در حلقه تنگ محاصره سربازان ،به سمت دروازه شهر حرکت می کنند ولی همین که به دروازه می رسند،آیکلیف پیمان خودرا می شکند و به سوی خرس حمله ور میشود. خرس نیز با خنجری که در طول مسیر کریسپین مخفیانه به او داده،به مقاومت می پردازد و در نهایت موفق به کشتن آیکلیف می شود.سربازان در عین ترس و ناباوری راه را برای آنها باز کرده تا از شهر خارج شوند.در اخرین لحظه کریسپین به سوگند خود وفا کرده و صلب را بر سینه خونین آیکلیف جا می دهد و با خرس از شهر بیرون می زنند و به راه خود ادامه می دهند.
“آنگاه خرس با چنان غرشی که تمام جهانیان بشنوند،فریاد کشید: من ،خرس یورک ،این پسر ،کریسپین استروم فورد را یکی از آزادگان جهان اعلام میکنم. بدین سان او را از کلیه قید و بند ها ،بجز آنچه خداوند تعیین کرده است ،آزاد و رهاست…
در پایان کریسپین در دل خود می گوید به خدایی که در آسمانهاست سوگند،قلبم چنان مالامال شور و شعف بود که پیش از آن هرگز احساس نکرده بودم.من زنده و آزاد در زمینی گام بر میداشتم که چیز چندانی از آن نمی دانسنم،اما مشتاق شناختن آن بودم. از اینها گذشته میدانستم که این احساس ، روح روان نو یافته من است. روح و روانی که در آزادی زندگی می کرد. از اینها گزشته از صمیم قلب می دانستم که اسم من،”کریسپین” است.