سال 1312 شمسي است. محلة خانيآبادتهران..
خلاصه رمان «من او»
اثر رضا امیرخانی
يكِ من(فصل اول)
سال 1312 شمسي است. محلة خانيآبادتهران در خانة فتاحها كه خيلي بزرگ است، قورمهپزان برقرار است. علي فتاح 12 ساله با رفيقش كريم، هر كدام يك گوسفند را به طرف خانه ميآورند. اول پاييز است. بچهها بايد مدرسه بروند. علي را به خاطر معروف بودن پدر و پدربزرگش پيشاهنگ كردهاند. او براي اينكه به كريم لباس پيشاهنگي ندادهاند، ناراحت است. مادرش دوست ندارد، علي با كريم كه در گود زندگي ميكند، دوستي كند. پدربزرگ با اين نظر مخالف است و علي را به اين دوستي تشويق ميكند. در قسمتي از خانيآباد، كوچه و سقف خانهها برهم سوار است. زماني مردم براي آجرپزي از قسمتی که بيابان بود، خاك برميداشتند تا اينكه بخش وسيعي از خانيآباد به خاطر خاكبرداري گود شده بود و عدهاي كه فقير بودند، در آنجا براي خود خانه درست كرده بودند. كمكم ساكنان گود زياد شدند و آنجا به محلة گوديها معروف شد. اسكندر و ننه، خدمتكارهاي فتاحها كه زماني در خانه پشتي فتاحها زندگي ميكردند هم به محلة گوديها نقل مكان كردند. اما علي حاضر نبود رفاقت خود را با كريم قطع كند. وقتي نان و قورمه به او ميدهند، براي كريم هم ميگيرد و برايش ميبرد. علي وقتي ميفهمد از گوشت گوسفندي كه به نامش عقيقه كردهاند، خورده است، عق ميزند. مهتاب، خواهر كريم هم دست به دهانش ميبرد و عق ميزند. علي از مهتاب که هفت سال دارد خوشش ميآيد. مريم چهار سال از علي بزرگتر است و با روسري به مدرسه ميرود. مدير به دليل رعايت حجاب، او را به اخراج از مدرسه و خانهنشيني، تهدید می کند. كرده است. مريم به حرفهاي مدير، اهميت نميدهد. هفت پسر كور در محله خانيآباد گدايي ميكنند. وقتي نفر اول پول ميگيرد بعد از دعا كردن، نفر هفتمي ميآيد و جلو مينشيند و هر بار كه به آنها پول داده ميشود آنها به اندازه جاي نشستن يكنفر حركت ميكنند. فتاحها با كمك كردن به آنها پيشرويشان را سرعت دادهاند. علي فتاح دعا ميكند كه آنها زمان بارش باران در وسط خيابان گير نكنند و زود رد بشوند.
درياني، مغازهدار نزديك خانه فتاحها، منتظر بازگشت پدر علي، از سفر تجاري روس است. او منتظر قند و شكرهايي است كه قرار است پدر علي بياورد و مقداري هم به او بفروشد.
درياني به علي ميگويد، به مريم خانم بگو، حسابي كه پدرت برايت گذاشته است، تمام شده است. علي علت را ميپرسد. درياني ميگويد، مريم براي همة دخترهاي مدرسه، ليسَك خريده است.
علي براي مريم كُركُري ميخواند و از ولخرجياش خبر ميدهد. مريم هم در مقابل اين خبرچيني، ميگويد که به مامان خبر ميدهد که علی به محله گوديها ميرود. مريم از صندوقي كه پدربزرگ در آن پول ميگذارد تا هر كسي لازم داشت بردارد، براي خرج راه مدرسه پول برميدارد. پدربزرگ قبل از خانهنشيني، كار تجارت قند و شكر داشت و حالا كارش را به پسرش واگذار كرده است. او در ورامين كورههاي آجرپزي هم دارد. عايدي آنجا را ميگيرد و خرج خانه ميكند. به مستضعفها هم كمك ميرساند.
در خانيآباد، درويشي با مو و ريش سفيد و لباس سفيد و كشكول نقرهاي هست كه با هر قدمي كه برميدارد، ميگويد «يا علي مدد!» علي به او احترام ميگذارد و سلام ميكند. درويش فكر علي را ميخواند و به سؤالهاي ذهنش جواب ميدهد. وقتي علي نان و قورمه را براي دوستش كريم ميبرد، نميداند بدود يا آرام برود. او ميخواهد تا قورمه سرد نشده، آن را به دست كريم برساند. اگر ميدويد سرد ميشد. اگر آرام هم ميرفت، دير ميرسيد و سرد ميشد. درويش فكر او را ميخواند و در آخر ميگويد، خدا عالم است. يا علي مدد! مردم به درويش لقب، درويش خل را دادهاند.
يكِ او(فصل دوم)
براي كريم هر سالي به نام يك زن بود. سال 1320، سال شمسي بود كه كريم با او بود. براي علي تمام روزها و سالها يك زن بود، آن هم «مهتاب».
علي به ياد ميآورد كه سال 1367 مهتاب و مريم با موشكباران در كنار نقاشيهایشان سوختند. علي ياد بوي گوسفند سرخ شدة قورمهپزان سال1312 ميافتد. بوي گوشت سرخ شده انسان را با گوسفند مقايسه ميكند. حالش بد ميشود. نقاشيهاي مريم و مهتاب را كه گوشت و مو و خون روي آن ريخته شده بود، در نمايشگاه ميگذارد. كاري كه هيچ وقت مهتاب و مريم حاضر نشدند بكنند. علي دو نقد درباره نمايش نقاشيها ديده بود كه از چسبيدن مو و خون روي تابلوها در قالب نقاشي سنتي و نقاشي مدرن حرف زده بودند. او از نقدها بدش ميآيد.
دوي من(فصل سوم)
حاج فتاح بزرگ، كار تجارت را به پسرش سپرده است. پيشترها، او قند و شكر را از روس به كربلا ميبرد. بعد تاجرهاي ايراني به كربلا ميرفتند و قند و شكر را ميخريدند و به ايران ميآوردند. حاج فتاح نصف ديگر را در تهران زير قيمت خريد تاجرها به مردم ميفروخت. حاج فتاح نميدانست بردن قند و شكر به كربلا و خريد تاجرها و برگرداندن آنها به تهران درست است يا نه. زماني که حاج فتاح مرد نوراني را در خواب ميبيند و جواب منفي را ميشنود، دست از اين كار ميكشد و كار تجارت را هم به پسرش واگذار ميكند. آن زمان اسكندر در خانه پشتي زندگي ميكرد. حاج فتاح با سر و صداي زن اسكندر كه مهتاب را به دنيا ميآورد، از خواب ميپرد.
حاج فتاح بعد از هفت سال براي اولينبار با سرو صداي عروسش از خواب ميپرد. علي دلش نميخواهد لباس پيشاهنگها را بپوشد. بابا بزرگ از علي فتاح ميخواهد كه به خاطر او لباسها را بپوشد. در مدرسه علي در آخر صف، پشت كريم ميايستد. ناظم از علي ميخواهد كنار قاجار كه پيشاهنگ است، بايستد. كريم ميگويد، هيكل قاجار بزرگ است، علي پيش او گم ميشود. ناظم به دست كريم چوب ميزند. علي هم دستش را دراز ميكند. ناظم ميگويد، پيشاهنگها خصوصاً از طايفه فتاح فخار، كتك نميخورند. علي با كريم همدردي ميكند. در كلاس، قاجار از اصل و نسبش ميگويد و كريم را به خاطر گودنشيني مسخره ميكند. علي را هم با متلك انداختن به حاج فتاح كه قند و شكرها را به عراق ميبرد، آزار ميدهد. سيدمجتبي صفوي(ميرلوحي) به علي و كريم ميگويد در جواب قاجار به او بگوييد، همه قاجارها را ميشناسند، خصوصاً آشپز مهدعليا را. قاجار با شنيدن اين حرف سرخ ميشود و سرجايش مينشيند. زير لب به سيدمجتبي صفوي فحش ميدهد. بچهها دور سيدمجتبي را ميگيرند تا جريان را برايشان تعريف كند. سيدمجتبي ميگويد، مهدعليا عاشق آشپزش شده بود. چون خلاف شأن بود، نميتوانستند آشكار اين عقد را بخوانند، مهدعليا پنهانی زن آشپز شد.
علي از حرف قاجار كه گفته بود پيشاهنگ با گودي رفاقت نميكند، عصباني بود. ناظم از راه ميرسد. علي را كنار قاجار مينشاند و ميگويد، پيشاهنگ كنار پيشاهنگ! علي روي كاغذ، جمله پدربزرگ را مينويسد: «رفاقت، گودي و غيرگودي برنميدارد.»
مريم از طرف مدير احضار ميشود. او خود را حاضر ميكند تا اگر دربارة برداشتن روسرياش حرفي زد، جوابش را بدهد. ولي مدير با احترام از مريم ميخواهد كه به كلاس بچههاي اول برود و در نبود معلم نقاشي براي آنها معلمي كند. مريم ابتدا دستپاچه ميشود، ولي خيلي زود بر كلاس مسلط ميشود.
مريم، مهتاب را كه بسيار زيباست، در كلاس ميشناسد. از بچهها ميخواهد عكس مهتاب را بكشند. به مهتاب هم ميگويد، عکس معلمت را بكش! مهتاب، عكس مريم را كه شبيه علي است، ميكشد و برايش موهاي پسرانه ميگذارد. مريم، موهايش را به مهتاب نشان ميدهد و ميگويد من مو دارم. مهتاب ميگويد، مگر اين طور باشد چه اشكالي دارد، مريم ميگويد، هيچي! اما اين عكس شبيه علي است.
مريم بعد از زنگ، دخترها را براي خريدن سقز جمع ميكند. سقزها را جلوي درياني به بچهها ميدهد تا درياني را متوجه خبرچيني كه از او به علي كرده بود، بكند. در كنار مغازه درياني، راه خانه مهتاب و كريم از مريم و علي جدا ميشود.
درياني از كارش پشيمان ميشود. علي هم از خبرچينياش و هم از اينكه خواهرش بازهم دخترها را مهمان كرد، ناراحت است.
دوي او(فصل چهارم)
علی به یاد پاریس می افتد. وقتی مریم و مهتاب برای ادامۀ تحصیل به پاریس رفتند، او هم برای دیدنشان به آنجا رفت. اما زیاد به محل کار مهتاب نمی رفت تا مزاحمش نشود. آنها هر روز رأس ساعت 5، در کافه میسو پرنر، قرار ملاقات داشتند. یک روز مهتاب، چهرۀ درویش مصطفی را که کشیده بود، روی صندلی می گذارد. علی می بیند که مهتاب، موها و ریش درویش را سبز کرده است. مهتاب برای علی فال قهوه می گیرد و از سخت گیری علی در مورد ازدواجشان شکایت می کند. علی یاد کریم می افتد. سالها قبل، وقتی تهران بودند، او عاشق زنی به نام شمس شده بود و در فراق او، مدام گریه می کرد. یکبار با علی به شمال تهران می روند و آنجا علی می بیند که کریم با خود مشروب آورده است. علی از کریم دلخور می شود و کریم به او می گوید که نمی داند درد عشق چیست. باز علی به یاد می آورد که در راه رفتن، یکی از همکلاسی هایشان به نام قاجار را می بیند که با زن هرزه ای در ماشین است. قاجار مست است و در درگیری اش با کریم، از زیبایی خواهرش مهتاب می گوید. کریم عصبانی می شود و قاجار را می زند. علی هم خواست به قاجار حمله کند که کریم زودتر از او حق قاجار را کف دستش می گذارد. بعداً کریم از علی می پرسد که تو چرا غیرتی شدی و مهتاب خواهر من است. علی رویش نمی شود به کریم در مورد عشقش بگوید.
علی به خود می آید و می بیند که در رستوران مسیو پرنر است و مهتاب به گریۀ او نگاه می کند. در همان حال مریم هم از راه می رسد و با تعجب به برادرش نگاه می کند.
سه من(فصل پنجم)
پدر بزرگ از كريم خواسته بود كه به كلهپزي اسماعيل برود و براي صبحانه شان كلهپاچه بگيرد. كريم صبح زود، وقتي مادرش نماز ميخواند، از خانه بيرون ميآيد. اسكندر ميگويد، آقا براي ما هم کله پاچه سفارش داده است. مهتاب که می فهمد باید صبحانۀ مرحمتی فتاح ها را بخورد، ميگويد من صبحانه نميخورم. او از اينكه از خانواده ارباب به آنها چيزي برسد، بدش ميآید. كريم در خانه فتاحها كلهپاچه زیاد ميخورد. اما علي حليم دوست دارد و لب به کله پاچه نمی زند.
مريم براي رفتن به مدرسه حاضر ميشود. او روسرياش را عقب ميبرد و ميگويد که گرمش است. اما با چشم غره مادر، به خاطر حضور كريم، روسری اش را مرتب ميكند.
پدربزرگ، مريم را تا مدرسه همراهي ميكند و درباره حجاب حرف ميزند و ميگويد، چون حكم خداست بايد اطاعت كنيم. نزديك مدرسه، پاسبان عزتي به حاج فتاح از مأموريت خود می گوید كه بايد روسري و چادر خانمها را بردارد و ادامه ميدهد، به احترام خاندان فتاحها، به مريمخانم چيزي نگفته است. فتاح مشت عزتي را با پول پر ميكند. مريم وقتي به مدرسه ميرسد از دوستانش ميشنود كه عزتي آنها را اذيت كرده است. مريم سر كلاس حال خوشي ندارد. فكر ميكند به خاطر خوردن كلهپاچه سنگين شده به ياد خانمهایی می افتد که مهماني به خانهشان آمده بودند. مادر گفته بود شاگردهاي كلاس نقاشي اش در خانهشان از او حرف زدهاند، به همين خاطر چند نفر برايش خواستگار آمده بود. مادر گفته بود دیگر حق ندارد معلم نقاشي بچهها بشود. مريم هم گفته بود به دستور مدير سر کلاس آنها رفته است. زنگ سوم مريم باز هم سر كلاس ميرود و معلم نقاشی بچه ها می شود.
علي براي اينكه در كنار قاجار ننشيند، خود را با لباس پيشاهنگي داخل حوض مياندازد. تا با لباس معمولی به مدرسه برود. مادر مجبور ميشود، لباس پيشاهنگي را از تنش بيرون بياورد. علي و كريم وقتي به مدرسه ميرسند، بچهها سرودشان را خوانده اند. علي و مجتبي و كريم، ته كلاس مينشينند. قاجار از اينكه علي كنار او ننشسته است، ناراحت است. كريم بار ديگر قاجار را مسخره ميكند. سيدمجتبي هم از قاجار بد ميگويد، ولي بعد از كريم ميخواهد اين كار را تكرار نكند و از قاجار عذرخواهي ميكند. آخر زنگ، ناظم پاهاي كريم را فلك ميكند. سيدمجتبي و علي كمكش ميكنند تا پاهاي فلك شده كريم را داخل حوض بگذارند. كريم مرتب به قاجار فحش ميدهد و تهديدش ميكند. علي وقتي به دستور ناظم، كنار قاجار نشسته بود از او شنيده بود كه پدر و مادرش به مجلس درباري خواهند رفت و او باید تنها در خانه بماند و او از تنهایی و جن ميترسد.
كريم با شنيدن اين خبر با علي به طرف محلة قوامالسلطنه ميرود و به محل زندگی قاجار می روند و با در زدن و قایم شدن، او را حسابی ميترسانند. و کریم با شيطنت، داخل آبانبارشان ادرار ميكند.
سهي او(فصل ششم)
سال 1320 در گذرقلي، برادران شمس به كريم حمله ميكنند و رويش ادرار ميكنند. علي به كمكش ميرود. يكي از برادرها كه معتاد بود، به سر علي ميكوبد و او را بيهوش ميكند. كريم، علي را زير آب سرد ميگذارد تا به هوش بیاید. وقتي علی به هوش ميآيد، متوجه بوي بدي كه از هيكل كريم ميآید، ميشود. كريم هرچه خودش را ميشويد، باز هم بو ميدهد. كريم بعدها در گذرقلي به دست برادرهاي شمس كه قاجار تهديدش را كرده بود، كشته ميشود.
كريم به علي ميگويد تو چرا جلو آمدي، رفاقت هم حدي دارد. علي حرف پدربزرگ را ميگويد كه تنها رفاقت است كه حد ندارد.
علي يك گذر در پاريس ميشناسد كه گذر خدا مينامدش. صبحها که در پاريس بيكار بود، یک روزنامه لوموند ميخريد و به كليساي كوچكي كه دورش به رديف، شمشاد كاشته بودند، ميرفت. روزنامه را ميانداخت و نماز ظهرش را ميخواند. بعد به صدای ارگ و نجوای دعای کشیش گوش می داد. در کلیسا اتاقي قرار داشت كه گناهكارها براي اعتراف به آنجا ميرفتند و حرف ميزدند. کشیش از پنجرهاي كوچك با آنها چند كلمهاي حرف ميزد و مبلغي براي بخشش گناهان آنها مطالبه ميكند.یک روز علي وارد این اتاق می شود و حرفهايش را براي كشيش تعريف ميكند. وقتي تمام ماجراهاي منِاو را براي كشيش ميگويد، او مشت علي را از پول پر ميكند و دست علی را می بوسد.
علي كشيش را به شكل درويش مصطفي ميبيند. درويش ميگويد وقتي از گناهكارها پول گرفته ميشود، حتماً به ما نيكوكارها هم پول داده ميشود. علي مشت پرپول خود را به هفت كور ميدهد كه در فاصله 1312 شمسي تا 1954 ميلادي به خيابان پاريس رسيده اند. علي حساب ميكند از كنار مسجد قندي خانيآباد تا كليساي پاريس چند سال طول كشيده تا هفت كور جلو آمدهاند. علي از آنها ميپرسد از آبها چطور عبور کردید؟ آنها ميگويند همان طور كه مولوي به دنبال شمس ذكر گفت و رد شد. جواني از هفت كور عكسي مياندازد.
چهار من(فصل هفتم)
صبح زود پاسبان عزتي پيدرپي در را ميكوبد. پدر بزرگ با عجله كنار در ميرود. علي در دست پاسبان طنابي را ميبيند كه ديروز كريم در دست داشت و با آن كلون در قاجار را به صدا درميآورد و غيب ميشد. علي ميترسد. مريم ميگويد، نترس! حتماً آمده بخشنامه جديد را نشان بدهد و پول بگيرد. مادر هم فكر ميكند، به خاطر چند روز پيش است كه براي خواستگاري مريم، مادرش را فرستاده بود و حالا دوباره خودش آمده. ولي وقتي پاسبان ميرود، پدربزرگ با كمر تا شده ميآيد و به مريم ميگويد که به مدرسه نرود. علي را با تشر صدا ميزند تا با او سوار ماشين شود. علي در راه متوجه ميشود همه با پدربزرگ با گريه احوالپرسي ميكنند. پدربزرگ حرف را عوض ميكند. موسي ضعيفكش، به ياد جوانمردیي كه پدر علي بیست سال پيش در محله «عولادجان» در حق او كرده بود، ميافتد و گريه ميكند. در آن زمان موسي در آن محله مشروب خورده بود و عربده كشيده بود و به دست بچه محلهها گرفتار شده بود. پدر علي وساطت كرده بود و او را از مرگ نجات داده بود.
پدربزرگ، علي را به كورهپزخانهها ميبرد. با مهرباني با او حرف ميزند. علي از او قاطر سواري ميخواهد. پدر بزرگ به او وعده سمند ـ اسب پدرش ـ را ميدهد. حاج فتاح وقتي تجارت شكر را ميكرد آجرپزي را خريده بود. او وقتي دعوا بر سر خاك رس را ديده بود، اصناف را تأسيس كرده بود و بعد محل خاكبرداريها براي صاحب كورهها مشخص شده بود. از آن زمان، خاكبرداري از گود خانيآباد ممنوع شده بود.
حاج فتاح وارد دفتر كاروانسرا ميشود. علي حوصلهاش سر ميرود. بيرون ميآيد. مش رحمان به او ارباب كوچولو ميگويد و می گوید که تمام دويست كارگر اينجا براي تو كار ميكنند. مش رحمان از دلیل ناراحتي خان فتاح ميپرسد. علي اظهار بی اطلاعی می کند.
مش رحمان، علي را با خود به كورهها ميبرد تا همه جا را نشانش بدهد و ميگويد، پدرت را هم همين طور در كورهها چرخاندم و همه كارهاي كارگرها را نشانش دادم.
حاج فتاح دستورهاي لازم را به مشهدي رحمان ميدهد و دستور ميدهد، كارگري برود كوچه قوامالسلطنه و پا شير آب انبارشان را كه علي و كريم باعث خراب شدنش شده بودند، درست كنند. حاج فتاح به فكر فرو ميرود. ميداند تا ساعتي ديگر جنازه پسرش با گاري به محل ميرسد و همه ميآيند تا به او تسليت بگويند. علي نميداند كه پاسبان عزتي خبر بدي براي پدربزرگ آورده است. علي در محل خشتها، خشتهايي را جفت، جفت ميبيند. خشت، بابا و مامان. خشت ننه و اسكندر و… او مشغول نوشتن اسم علي و اول اسم مهتاب ميشود. پدر بزرگ بالاي سر او ميرسد و علت خاكبازي را ميپرسد. علي ميگويد که این خاک بوي خاك رس نميدهد، بوي عطر ياس ميدهد. پدربزرگ بو ميكند و ميگويد، انگار تربت عاشقي بوده است. حاج فتاح از كارگرها و كارهاي كوره ميپرسد. علي ميگويد، همه را ديده و شناخته است. حاج فتاح از تسبيح و نخ تسبيح و كارهاي خوب ميگويد. او مرگ پسرش را فراموش كرده است و از همكلامي با نوهاش لذت ميبرد.
در ادامه از كار خلافي كه با كريم كرده بود، ميپرسد. علي هم ميگويد که به خاطر رفاقت بود و گناهكار اصلي كريم بوده است. و بعد عذرخواهي ميكند. پدربزرگ نوهاش را ميبوسد.
علي به طرف سمند ـ اسب پدر ـ ميرود. كارگرها كمك ميكنند تا علي اسب سواري كند. حاج فتاح به نوۀ یتیمش نگاه ميكند و دلش ميتركد. ميخواهد از خشم تمام كورهها را خراب كند. خشت جلوي پايش را برميدارد تا محكم به زمين بكوبد كه متوجه ميشود روي آن نوشته شده «يا علي مدد!» خشت را ميبوسد و كنار ميگذارد. به دفتر ميرود. از پشت پنجره به اسب سواري علي نگاه ميكند. بعد از مدتي بيطاقت ميشود. بيرون ميآيد و طرز درست اسب سواري را ياد علي ميدهد. از دور، سر و صداي گريه مشهدي رحمان و اسكندر ميآيد. حاج فتاح ميخواهد علي را دور كند تا خبر به گوشش نرسد. به دنبال راه فرار ميگردد. ناگهان سوار اسب سمند ميشود و ميتازد.
اسكندر هم همراه رحمان آمده است. همه علی را ميبوسند و تسليت ميگويند و با ناراحتي از پدربزرگي حرف ميزنند كه توداري ميكند و مصيبت را در دل نگه ميدارد تا نوهاش ناراحت نشود. حاج فتاح دو ساعت با اسب ميتازد و وقتي بيحال ميشود، اسب را برميگرداند. فتاح ضجه ميزند كه بگذاريد بروم. كارگرها، پدر بزرگ را پايين ميآورند. سمند شيحهاي ميكشد بر زمين ميافتد و ميمیرد.
چهار او(فصل هشتم)
علي به خانه ميرسد، مادر او را در آغوش ميگيرد و با صدايی گرفته، كلمههاي نامفهومي ميگويد. علي به طرف صندوق خانه ميرود و لاي رختها، صورتش را پنهان ميكند و همان جا از خستگي خوابش ميبرد. مريم که اصلاً گریه نمی کند، يك نقاشي سياه ميكشد. صبح پدربزرگ، علي را صدا ميكند و از محكم بودن مرد در مقابل مهمانها ميگويد. كريم خود را پنهان ميكند، ولي كمكم جلو ميآيد و علي را در آغوش ميگيرد. علي از اينكه ديگر نميتواند منتظر پدرش باشد، ناراحت است. از اينكه به درياني نميتواند بگويد، پدرم وقت گل ني ميآيد، ناراحت است. علي ميفهمد بالاخره گل ني روييده و از جداييها حرف زده است. كمكم شايعۀ علت كشته شدن پدر علي، زياد می شود. ولي مجتبي هم مانند پدربزرگ ميگوید که پدر را حكومتيها كشتند، چون او حاضر نشد، پانزده كاميون قند و شكر را به آنها بدهد. انگشت سبابهاش را هم قطع كرده بودند و بعد با سم او را كشته بودند. سيد مجتبي وقتي از نجف آمد و در شهرري زندگياش را آغاز كرد، به علي گفت که پدرت را پهلويها كشتند و تو بايد انتقام پدرت را از آنها بگيري. اما پاسبان عزتي که در تمام ايام ختم حضور دارد و به پدربزرگ ميگوید که بعضيها شايعه كردهاند كه حكومت پسر شما را كشته است، ولي همه دروغ است. حتي درياني هم حرف عزتي را ميزند.
علي درباره سمند، از پدربزرگ ميشنود كه یک ماديان عربي از عراق آورده بود. يك روز كه قزاقها رژه ميرفتند، نره اسب قزاقي بوي ماديان عرب را حس ميكند و به طرف طويله ميرَمَد. پدر علي که متوجه ميشود، در طويله را باز ميكند. نره اسب بعد از جفتگيري بيرون ميآيد و بعد از 12 ماه، سمند، دنيا ميآيد تا اينكه در آن روز شوم ميميرد.
درويش درباره مردن پدر علي ميگويد که وقتي سیب برسد خودش ميافتد. علي از آن به بعد ديگر سيب نميخورد.
پنج من(فصل نهم)
پنجشنبه تا ظهر در باغ طوطي شهر ري، بوي خاك و كافور بود. ايام محرم است. حاج فتاح به اسم اباعبدالله(ع) ده روز خرجي ميدهد و ده روز سرپا ميايستد تا به ميهمانها خوشآمد بگويد. كريم مراقب علي است تا از بيغذايي تلف نشود. ننه و مهتاب هم مراقب مريم و مادرش هستند. حاج فتاح به علي ميگويد، به زنها نگاه نکن مرد باید جلوي ميهمان محكم و قوي باشد. درويش مرتب به حاج فتاح ميگويد که این یک امتحان الهي است و محكم باشد. خبر ميرسد، عبدل اصفهاني ـ كه به عبدل فضول معروف بود ـ پيرمرد كورهها هم از غصه مرده است. حاج فتاح به مداحها و واعظها ميگويد كه عزاداري را اول به اسم امام حسين(ع) بر پا كنند و بعد براي عبدل اصفهاني. درويش، پاسبان عزتي را كه مرتب در مراسمها رفت و آمد کرده، بيرون ميكند. پاسبان ميرود و با قوام ميآيد. قوام به حاج فتاح تسليت ميگويد و از لوطيگري پسرش در زماني كه زنداني سيدضياء بود، حرف ميزند و از رساندن آب توسط مرحوم، به خانوادهاش كه سید ضیاء، آب را به روی آنها قطع کرده بود.
درويش از ماري كه در ديوارخانه پشتي است، خبر ميدهد. كارگرها مار را پيدا ميكنند و ميخواهند او را بكشند. اما حاج فتاح ميگويد که نان و نمك بياورند. مار دور فتاح ميچرخد و با چشيدن نان و نمك، حاج فتاح او را قسم می دهد که به اهل خانه آسیب نرساند و مار بدون آزار رساندن ميرود.
پنجِاو(فصل دهم)
حاج فتاح به خاطر ده شب ايستادن و ميزباني كردن، به كمر درد شديدی دچار ميشود. درمان دارو اثر نميكند. همه از بستري شدن پدربزرگ ناراحت هستند. یک روز مهتاب و علي خيلي گريه می كنند. آنها به آسمان نگاه می كنند و با هم، پدر علي و دوستانش را در آسمان می بینند که شاد و خندان هستند. علی و مهتاب هم می خندند. مريم از دور آن دو را اول در حال گريه و بعد خنده می بیند و تعجب می کند. بعد از دو هفته، مريم و علي و مهتاب و كريم به مدرسه ميروند. مادر، ديگر حوصله و توان ندارد که به بچه ها بگويد با گوديها، رفتوآمد نكنيد. يك روز كه بچهها از مدرسه ميآيند، بوي بدي را ميشنوند. معلوم ميشود دكتر علفي يك مار را توي ديگ انداخته تا كمردرد باباجون را خوب كند. همه از شدت بوي بد، دهانشان را گرفتهاند. حاج فتاح يا علي مدد ميگويد و از بستر بلند ميشود. وقتي متوجه ميشود همان ماري كه به نان و نمك قسم داده بود که به اهل خانه آسیب نرساند، توسط اسكندر شكار شده عصباني ميشود.
دكتر علفي گفته بود، دوای درد جوشانده مار است. اما حاجي او را بيرون ميكند. اسكندر قسم ميخورد كه از جريان مار و نان و نمك اطلاعي نداشته وگرنه چنين كاري نميكرده است.
ششِ من(فصل يازدهم)
فرداي آن روز، مادر تمام ديگها را عوض می كند. فتاح دل و دماغ كار كردن ندارد و كمتر سركورهها ميرود. در خانه می ماند و استراحت می کند. بعدازظهرها مردمي كه مشكل خانوادگي دارند، به خانه حاج فتاح ميآیند و او اختلافات را حل ميکند. تا اينكه بخشنامه اداري به خانه می آید كه سران اصناف، بايد با همسران خود با لباسي مترقي و متمدن در جشن فرخنده شركت كنند وگرنه با دولت سروكار دارند. يك روز مردي فكُلي به خانه آنها ميآيد و با تهديد آنها را به جشن دعوت ميكند. فخرالتجار با ناراحتي موضوع را با فتاح مطرح ميكند. ارباب تقي به آنها ميگويد، سه زن لهستاني در خانه دارد كه براي بچههايش درس گلدوزي و درس زبان خارجه ميدهد. آنها آنقدر محكم و پاك هستند كه كسي جرأت ناپاك نگاه كردن به آنها را ندارد، ولي ميشود آنها را به عنوان همسران خود، بيحجاب به جشن فرخنده ببرند.
در روز موعود، سه زن لهستاني با فتاح و ارباب تقي و فخرالتجار وارد جشن ميشوند. مرد فكلي پشت بلندگو از ميهمانها تشكر ميكند و درباره ترقي حرف ميزند.
در آخر جشن، هوشنگ چرمفروشها با مرد فكلي درميافتد. او زنش را با كلاهگيس آورده بود. زنش كلاهگيس را به طرف هوشنگ پرت می كند و چادرش را به سر می کند. فخرالتجار و فتاح هم درگیر می شوند.
پاسبانها با فرياد مرد فكلي، وارد درگيري ميشوند. هوشنگ را يك ماه حبس ميكنند و فخرالتجار و فتاح با قيد ضمانت آزاد ميشوند.
مردم كه ماجرا را ميشوند، از مردان مؤمن اصناف خوششان ميآيد. ولي سختگيري دولت روزبهروز شديدتر ميشود. مريم با ماشين پدربزرگ به مدرسه ميرود. حتي روحانيها هم حق گذاشتن عمامه مگر با مجوز دولت را ندارند. كمكم در خانه فتاح عزاداري كمرنگ ميشود. خانواده به مصيبت عادت ميكنند. گاهي علي فكر ميكند منتظر پدر است. با صداي در از جا ميپرد. بعد به ياد ميآورد كه ديگر پدر نميآيد. براي مريم خواستگار ميآيد. مادر به خاطر نرسيدن سال پدر مريم، آنها را جواب ميكند. يك روز مهتاب با مادر تنهاست. صداي درميآيد. مهتاب جلوي در ميرود با شتاب بر می گردد ميگويد، يك خانم يك جوري آمده و با شما كار دارد. مادر با گفتن كلمه يك جوري از مهتاب خوشش ميآيد و ميگويد، خانم را به خانه راهنمايي كند. وقتي مادر، زن را با كلاه عجيب و غريب ميبيند، تعجب ميكند. او را ميشناسد. مادر پاسبان عزتي است. براي خواستگاري آمده است. مادر فكر ميكند که براي خواستگاري مريم آمده است، ولي وقتی متوجه ميشود عزتي، مادرش را براي خواستگاري از خودش فرستاده، بد حال ميشود و با فرياد زن را بيرون ميكند. مادر دلش نميخواهد اين خبر را كسي بشنود. از مهتاب ميخواهد اين موضوع مانند يك راز بينشان بماند. مهتاب قبول ميکند. مادر از آن روز با مهتاب خوش اخلاق ميشود. افراد خانواده همه تعجب ميكنند. پاسبان عزتي، از سر كينه، وقتي مريم از ماشين پياده ميشود تا به خانه برود، حاج فتاح را هل ميدهد و روسري مريم را ميكشد.
ششِ او(فصل دوازدهم)
علي از اينكه درباره برداشتن حجاب از سر خواهرش در كتاب حرف بزند، ناراحت است. او ميخواهد از سيدمجتبي صفوي كه فاميلي اصلياش ميرلوحي است، بگويد. وقتي با حاج فتاح به كربلا ميروند، سيد را در لباس روحاني ميبيند. سيد، علي را به انتقام گرفتن از دولت دعوت ميكند و ميگويد، از طرف حكومت ستم ديدهاي! وقتي سيد به ايران ميآيد و در زيرزمين در شهر ري اجازه نشيني ميكند و كرايهاش را علي ميدهد. يك روز علي و كريم براي ديدنش به شهر ري ميروند. چند جوان جلوي ورود آنها را ميگيرند. كريم با لودگي ميخواهد جلو برود. جوانها جلويش ميايستند. علي و كريم خبر نداشتند كه سيد، گروهي تشكيل داده و با دولت مبارزه ميكند. در همان روز سيد به آنها دو قبضه اسلحه ميدهد. علي ميگويد، در كار مسلحانه نميتواند با آنها همكاري كند، ولي مالي و جاني می تواند. كريم هم ميگويد، نميتواند با دولت در بيفتد، ولي هر كار ديگري كه بخواهند ميكند. كريم با گروه سيد همكاري ميكند. بعد از شهادت سيد، برادران شمسي با كمك قاجار گنده، كريم را پيدا ميكنند و او را با ساطوري ميكشند.
هفتِ من(فصل سيزدهم)
مريم به خاطر اهانتي كه پاسبان عزتي به او كرده، افسرده شده است. مادر که ميترسد او بيمار شود با او صحبت ميكند تا موضوع را فراموش كند و به مدرسه برگردد. ولي مريم هيچ حرفي نميزند و فقط يك تابلوي نقاشي سفيد ميكشد. علي كه حال خواهرش را بد ميبيند، با فرياد به طرف درخت انار ميرود و انارها را ميكند و به ديوار ميكوبد. مادر و حاج فتاح نگران، علي را صدا ميزنند. علي آرام نميگيرد. مهتاب از خونابه انارها به صورتش ميزند. مادر، بر سر مريم فرياد ميكشد و ناآرامي علي را از چشم او ميبيند. ناگهان مريم اشك ميريزد و ميگويد، مگر من دختر بدي بودم كه اين بلا سرم آمد. مريم بعد از گريه زياد، آرام ميشود و تصميم ميگيرد به مدرسه نرود و در خانه درس بخواند. حاج فتاح ياد زنهاي لهستاني در خانه ارباب تقي ميافتد. تصميم ميگيرد از آنها براي درس دادن به مريم دعوت كند. حاج فتاح بعد از آن فاجعه، در خانه بستري می شود. او با زحمت زياد سوار ماشين ميشود تا ارباب تقي را پيدا كند.
علي و كريم نقشه كشيدهاند تا با سنگ به مغازه درياني حمله كنند، چون در آن روز عزتي در مغازه او پنهان شده بود. كريم سنگي ميزند و پنهان ميشود. علي با جسارت در حالي كه سنگ در دست دارد، با درياني درگير ميشود. درياني ميخواهد او را بزند كه با موسي ضعيفكش روبهرو ميشود. موسي، علي و كريم را به بستني فروشي ميبرد. سيدمجتبي آنها را ميبيند و ميگويد، حمله به درياني فايدهاي ندارد. مقصر اصلي بالاييها هستند. تصميم گرفته ميشود که ميرزا و مش رحمان از سر كوره، كارگر بياورند تا حساب پاسبان عزتي را برسند. عزتي در اين روزها از سر چند پيرزن و زن جوان چادر كشيده است. مردي از اهالي جنوب كه مسافر است، فريادكنان از راه ميرسد و به فخرالتجار و ارباب تقي ميگويد، پاسبان عزتي پوشيه زنش را كشيده و بعد از درگيري، مجبور به فرار شده است و حالا نميداند چه كار كند. ارباب تقي هم براي كشتن پاسبان عزتي به جمع كارگرهاي كوره ميپيوندد كه كنار گاري لبوفروشي، ايستادهاند. عزتي آن شب نميآيد. مهتاب بيرون ميآيد و به علي ميگويد که به خانه بیاید. چون ایستادن بی فایده است. ديگر ماندن لازم نيست. ارباب تقي از زيبايي مهتاب و غيبگويياش در شگفت ميماند. فردا صبح خبر ميرسد، روحاني مسجد قناتآباد، ميخواهد خبر مهمي را بدهد. مردم در مسجد جمع ميشوند. روحاني كه شبيه درويش است، ميگويد که پاسبان عزتي با هفت ضربه چاقو به درك واصل شده است.
هفتِ او(فصل چهاردهم)
قضيه كشتن عزتي توسط هفت كور را، همه می فهمند. وقتي علی روح پدرش را می بيند، او هم موضوع را توضيح ميدهد. علي گاهي پدرش را ميبیند و توصيههایي را كه او براي اطرافيان دارد، ميشنود و به افراد مورد نظر ميگوید. يك بار به آهن فروش محل گفته بود كه پيرزن همسايه را اذيت نكند و تكليف مغازه را روشن كند. آهنفروش هم جواب داده بود، اين كار را خواهم كرد. ولي با تعجب پرسیده بود که علي موضوع را از كجا ميداند. يك بار هم پدر از علي خواسته بود به پدر بزرگ سفارش كارگر كوره را بكند. پدربزرگ با خوشحالي گفته بود، لابد علي آنقدر بزرگ شده است كه حالا پدرش مسائل مهم را با او مطرح ميكند. ولي پدربزرگ به علي سفارشي ميكند، اين حرفها را به كسي نگويد. پدربزرگ از علي ميخواهد به دنبال اموال و كاميونهاي پدر كه در قزوين مصادره شده است، برود. علي كه هجده ساله شده است با ماشين و همراه كريم ميرود. در راه كريم به قدري حرفهاي خندهدار به مردم داخل قهوهخانهها ميگويد، كه علي از خنده غش ميكند. وقتي هم به قزوين ميرسند، آنقدر قاضي را ميخنداند كه قاضي حاضر ميشود به پرونده رسيدگي كند.
هشتِ من(فصل پانزدهم)
يكي از خانمهاي لهستاني (كه مورد علاقه كريم هم هست) به خانه حاج فتاح ميآيد و به مريم زبان و فرانسه ياد ميدهد. شهين، دختر فخرالتجار هم از مريم ياد گرفته بود كه به مدرسه نرود و در خانهشان درس فرانسه بخواند. بعد به پدرش اصرار می كند كه با مريم به فرانسه بروند و در آنجا با حجاب، وارد كلاس درس و دانشگاه بشوند. فخرالتجار باور نميكند، حاج فتاح اجازه بدهد نوهاش به فرنگستان برود. وقتي متوجه ميشود اين موضوع از نظر حاج فتاح اشكالي ندارد، تدارك برنامه سفر را ميبيند. سال 1316 است كه مريم و شهين با بدرقه اقوام و همسايهها به فرانسه ميروند. حاج فتاح هم با آنها ميرود تا جا و مكانشان را معلوم كند و برگردد. مريم زمان خدحافظي، علي را در حال گريه ميبيند. مريم از مهتاب ميخواهد كه مراقب علي باشد. مادر اين حرف را نشنيده ميگيرد.
هشتِ او(فصل شانزدهم)
مريم و شهين با هم تا ديپلم درس ميخوانند. ولي براي دانشگاه، مريم به نقاشي رو ميآورد و شهين به رشته روانشناسي. مهتاب هم بعد از چند سال به آنها ميپيوند و به نقاشي رو ميكند. سال 1354 وقتي حاج فتاح فوت می كند، علي براي چهارمين بار به فرانسه می رود تا به آنها سر بزند. مريم از ازدواج با مرد الجزايري حرف ميزند كه انقلابي است و قبلاً در زندان فرانسه حبس بوده است. مريم از علي ميخواهد به عنوان تنها سرپرست او، براي ازدواجش رضايت دهد. علي بعد از كنجكاوي با اشاره مهتاب ميفهمد كه بايد قبول كند. مريم از شوهر آيندهاش كه ابو راصف نام دارد، براي علي حرف ميزند. ابو راصف ميآيد و علي او و حرفهايش را شبيه سيد مجتبي ميبيند. آنها خيلي زود با هم صميمي ميشوند. ابو راصف به جاي صحبت از ازدواج، بيشتر از فعاليت سياسيشان در مؤسسه حرف ميزند از علي هم ميخواهد به آنجا بيايد و با آنها همكاري كند.
آنها بعد از گرفتن رضايت علي، در رستوران مسيو پرنر خطبه عقد را ميخوانند. مهتاب به علي اشاره ميكند كه از ابو راصف ياد بگيرد. مريم و ابو راصف براي دو روز، به الجزاير ميروند. وقتي برميگردند، مريم از پدر و مادر ابو راصف ميگويد و اينكه خيلي به آنها خوش گذشته است. خصوصاً در متينگي كه ابو راصف به راه انداخته بود و جمعيت زيادي شركت كرده بودند و از ميتينگ ماه آينده صحبت ميكند كه در فرانسه برگزار خواهد كرد. علي يك ماه بود كه به خاطر انجام كار زياد، مهتاب را نديده بود. در روز ميتينگ، وقتي ابو راصف در حال سخنراني بود، تير ميخورد. مريم غش ميكند. علي به طرف ابو راصف ميرود. ابو راصف از ديدن علي خوشحال ميشود. قلبش را از سينه درميآورد. به علي ميدهد و ميگويد، به مريم بده و بگو كه تمام مهرم را به او دادم. مريم بلند ميشود و قلب ابو راصف را كه هنوز زنده بود، ميگيرد و ميبلعد.
پيكر ابو راصف را در الجزاير با حضور انبوه مردم تشيع كننده، دفن ميكنند. فرزند دختري از مريم و ابو راصف به يادگار ميماند که نامش را به سفارش پدر و مادر ابو راصف، هليا ميگذارند. پزشكان ميگويند هليا دو قلب دارد.
شهين، دختر فخرالتجار، در ايران با يك پزشك ازدواج كرده و صاحب پسري به نام هاني شده بود. هاني در ايران بزرگ شده بود و درس وكالت و قضاوت خوانده بود. يك بار اوايل انقلاب، هاني به نزد علي فتاح آمده بود و پرونده كشته شدن پاسبان عزتي به دست هفت كور را نشان داده بود.
هاني و هليا با هم قرار ازدواج گذاشتهاند. هاني در جبهۀ جنگ ايران و عراق، يك پاي خود را از دست داده است. هاني به خانه علي فتاح ميآيد تا از هليا خواستگاري كند. هليا مانند مادرش سراغ هنر رفته بود. او عكاس شده بود و از مناظر جالب و حوادث، عكس ميانداخت و در نمايشگاه به نمايش ميگذاشت.
شهين هم از راه ميرسد. درويش مصطفي از قبر بيرون ميآيد و خطبه عقد آنها را ميخواند. هليا که از مرده ميترسيد، زود بله را ميگويد. هاني پاي مصنوعياش را درميآورد و ميگويد من هم مانند ابو راصف، مهريه ات را دادن سر و جان و دست و پا، اعلام ميكنم.
نهِ من(فصل هفدهم)
علي و مهتاب آشكارا عشق خود را به همه نشان ميدهند. مادر از اينكه مردم محل متوجه موضوع شدهاند، بيمار ميشود. از حاج فتاح ميخواهد كه خانواده اسكندر را به جاي ديگري بفرستد. حاج فتاح ميگويد، باغ قلهك را به نام اسكندر زده است. مادر به خاطر گراني و بزرگي خانه و از دست دادن آن باغ ناراحت ميشود. حاج فتاح ميگويد که قبلاً آنجا را به اسمشان كرده است. ولي حالا كه او مريض است، ننه نميتواند آنها را تنها بگذارد. موسي ضعيفكش از زبان حاج فتاح ميشنود كه مادر علي مريض شده است. او به فكر ميافتد با ذال محمد نقشهاي بكشد و براي علي زني دست و پا كند تا علي مزه زن را بچشد و دست از عاشقي بردارد. ذال محمد از موسي پول ميگيرد تا علي را درمان كند. بعد از دو روز، ذال محمد براي علي تعريف ميكند كه خيلي تلاش كرده تا زني مانند آن چه كه خواسته بود، پيدا كند، ولي نتوانسته بود. تا اينكه در لحظههاي آخر دختري با همان مشخصاتی كه گفته بود، پيدا کرده است. علي به طرف اطاقي كه عطر ياس نامرغوب داشت، ميرود. ناگهان زني سياهپوش جلو ميآيد و یک سيلي به صورت علي ميزند و ميگويد، من هم ميروم، از ذال محمد يك مرد تقاضا ميكنم. ديگر، حق نداري مرا ببيني! او مهتاب بود که ضربهاي هم به ذال محمد ميزند و از اتاق بيرون ميرود.
نهِ او(فصل هجدهم)
سفيد است.
دهِ من(فصل نوزدهم)
راوي(نويسنده) اعتراف ميكند كه تحت تأثیر شخصيت داستان، قادر به نوشتن فصل نه او نشده است. علي فتاح به او فهمانده است كه نباید حرف اضافه بزند. درويش هم انگار خود علي فتاح است. اصلاً قاف قصه است. بعد از آن ماجرا، مهتاب اصرار ميكند كه او را به پاريس بفرستند. مادر علي، بعد از رفتن مهتاب خوب ميشود و از آن زمان به بعد، علي بيمار ميشود. كسي به او ميگويد، اگر ميخواهد مشكلش حل شود به مسجد برود و معتكف شود. ابتدا دو انگشتر عقيق و فيروزه بخرد و در مسجد با جابجا كردن انگشترها در انگشتها معتكف شود. علي اين كار را ميكند.
دهِ او(فصل بيستم)
علي اين كار را ميكند. اما درويش به سراغش ميرود و بيفايده بودن اين كار را به او ميگويد. درويش او را به خانهاش كه فقط يك سردر با چهار ديوار بدون سقف دارد ميبرد. به او توضيح ميدهد كه وقتي در كورههاي آجرپزي در محلي كه همه زوجها، جفتجفت بودند، مشغول نوشتن «علي» «مع» بوده، پدر بزرگ كه به خاطر فوت پسرش، عصباني است، بيتوجه خشت علي را برميدارد و ميخواهد بر زمين بزند كه نام علي را ميبيند. او خشت را سرجايش ميگذارد و كنار «مع» نميگذارد. بلکه كمي آن طرفتر ميگذارد و همين باعث ميشود، تو به مهتاب نرسي. حالا هم هر وقت مهتاب را به خاطر مهتاب دوست داشته باشي، خودم خبرت ميكنم.
يازده من(فصل بيست و يكم)
گفتگوي مفصل درويش مصطفي در مسجد قندي با علي كه گرفتار انگشتر عقيق و فيروزهاش است، به پردهبرداري عرفاني درويش از نيات و خلقيات علي ميانجامد. دست در كشكول ميبرد و ورقهايي از كتاب نفس علي را بيرون ميكشد. علي باور ندارد كه درويش به ضمير و حتي گذشته او آگاه باشد. مسير بازارچه تا خانة چهارديواري درويش را طي ميكند. علي از علاقهاش به مهتاب ميگويد و درويش از عشق صاف و بيغلو عش حرف ميزند. علي نگاهي انساني دارد و درويش نگاهي عرفاني. درويش ميگويد حتي كتاب فتاح را ميداند و خوانده است؛ ولي نبايد علي كتاب او را بخواند. هر كس حق دارد كتاب خودش را بخواند. نوشتههاي علي روی آجر در كارخانة آجرپزي پدر بزرگ با نام علي و مهتاب و اول اسم اين دو كه«مع» ميشود، تركيب«الحق مع علي» را به طور معجزهآسا ميسازد. علي بر ازدواج با مهتاب اسرار دارد. درويش ميگويد مهتاب را دوست بدار؛ ولي اين چيزي كه تو از مهتاب ميگويي انساني و مشابه همة زنها است و با اولين در آغوش گرفتن او، مهتاب تو، مثل همة زنها است. کاری کن که مهتابت آيينهاي باشد كه خورشيد را همانگونه كه هست، بازبتاباند.
يازده او(فصل بيستو دوم)
ابو راصف كه شهيد می شود، مريم چند روزي در الجزاير می ماند. علي به آپارتمان مريم و مهتاب ميرود و روي تخت خالي مريم ميخوابد، ولي خوابش نميبرد. فكر ميكند روز وصل با مهتاب رسيده است؛ اما به ياد جمله درويش مصطفي ميافتد. مهتاب از اتاقش بيرون ميآيد. از علت نخوابيدن علي و سروصدا كردنش ميپرسد و وقتي بيتابي علي و دوري كردنش را ميبيند، گريه ميكند و ميگويد كه خيلي دلش براي او ميسوزد. علي مابين حرف مهتاب، جمله درويش را تكرار ميكند. «من عشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شهيدا» كسي كه عشق بورزد و پاك بماند و در اين حال بميرد، مرگش شهيد گونه است.
شبي درويشي از خاك بلند ميشود و ميگويد، شب وصل تو رسيده است. ميخواهم فردا براي خواندن عقد به خانة مهتاب بيايم. علي با خوشحالي خبر را به مهتاب که همراه مریم از پاريس به آپارتمان مريم در تهران رفته بودند، ميدهد. شب علي كابوس ميبيند. احساس ميكند سنگي سنگين روي سينهاش است. وقتي صبح به آنجا ميرسد، بوي گوشت سوخته انسان مشامش را ميآزارد و تداعي بوي گوشت قورمهپزان در سال 1312 برايش تكرار ميشود. آن شب مريم و مهتاب در بمباران موشكهاي صدام سوخته و شهيد شده بودند. علي به ياد سنگيني سنگ قبر روی سينهاش ميافتد. تعبيرش را ميفهمد و ميگويد سنگ مزار مهتاب بود كه يك عمر به او عشق ورزيد. او در همه عمرش پاك بود و بعد هم مانند شهيد مرد.
منِ او( فصل بيست سوم)
راوي(نويسنده) در تماس با علي فتاح كه پيرمردي شصت ساله است به خانيآباد ميرود تا كتاب منِ او را نشانش دهد و اجازه چاپ بگيرد. علي فتاح با خدمتكارش(نعمت) از كار روزانهشان برميگردند و راوي را در حال گشتن و سؤال كردن نشاني خانة علي فتاح ميبينند. علي او را به گرمي ميپذيرد. نعمت فكر ميكند اربابش باز هم ميخواهد از اموالش ببخشد. نعمت ميگويد، ديگر چيزي از اموال نمانده كه ببخشي! علي، راوي را معرفي ميكند. راوي هفت كور را نگاه ميكند كه از سفر دور دنيا به محله خانيآباد رسيدهاند. راوي خانه و اتاقها را هم زيباتر از آن ميبيند كه در كتاب من او نوشته است. علي فتاح رضايت خود را از نوشتن كتاب من او اعلام ميكند. راوي اثر انگشت از او ميگيرد و در كتاب ميگذارد. راوي ميخواهد برود. اما علي فتاح ميگويد که بمان و بقيه من او را، ببين و ثبت كن. هليا و هاني از راه ميرسند و از دايي ميخواهند با آنها به بهشت زهرا برود. هاني ميگويد قرار است يك شهيد گمنام را كه بعد از ده سال، گروه تفحص شهدا، سالم كشف كردهاند، شناسايي كند. راوي همراه آنها به بهشت زهرا ميرود. هاني به مسئولان ميگويد كه شهيد سالم است. اما او را نميشناسد. علي فتاح وقتي براي ديدن پيكر شهيد گمنام ميرود، بر روي يكي از تختهاي مرده شورخانه ميخوابد و ميميرد. پزشك بهشت زهرا، از راه ميرسد، هر دو جنازه را معاينه ميكند و جواز دفن صادر ميكند. مردهشور هر دو را ميشويد و پرچم ايران را روي آنها مياندازد. جمعيت سپاهي از راه ميرسند و براي تشيع جنازة شهيد گمنام نوحه خواني ميكنند. راوي و هاني به دنبال جنازه و مردان سپاهي ميدوند. راوي همه چيز را ثبت ميكند. هاني و راوي وقتي از دفن شهيد گمنام برميگردند، به دنبال پدر بزرگ ميگردند. معلوم ميشود كه علي فتاح را به جاي شهيد گمنام دفن كردهاند. هاني به پزشك بهشت زهرا اعتراض ميكند. پزشك ميگويد، ما فكر كرديم، شما دو شهيد گمنام آورده بوديد. يكي جوان يك پير. او ميگويد، ما آنقدر شهيد سالم ديدهايم كه هيچ شك نكرديم و نفهميديم اين پيرمرد تا چند دقيقه پيش زنده بوده است. هاني دستور نبش قبر ميدهد. هليا از شنيدن خبر فوت پدر بزرگ غش ميكند. درويش از قبر بيرون ميآيد و به هاني فرياد ميزند، بهتر است به فكر زندهها باشند. پزشك قلب هليا را معاينه ميكند و با تأسف ميگويد قلبش كار نميكند. هاني ميگويد سمت راست را هم معاينه كنيد. پزشك متوجه قلب دوم هليا ميشود. قلب پدرش(ابو راصف) هليا را زنده نگه می دارد. همه خوشحال ميشوند. در كنار قبر علي فتاح، چند زن و بچه جمع ميشوند و براي حاج علي فتاح عزاداري ميكنند. هاني و هليا و راوي با تعجب ميپرسند شما از كجا خبردار شديد؟ آنها ميگويند ديروز نعمت، پاكتي آورد كه درون آن آدرس اين قبر نوشته شده بود. آنها متوجه ميشوند كه آدرس را علي فتاح در پاكت پول گذاشته بوده و ساعت مردنش را هم ميدانسته است. درويش ميآيد و جملة «مَن عشَّقَ فَعَفَ و…» را تكرار ميكند و ميگويد«كذلك نجزي المؤمنين.»