بهنام نوجواني پرشور و سرآمد…
داستان بهنام
اثر داود امیریان
بهنام نوجواني پرشور و سرآمد رشتة كشتي در اثر آشنايي با سيد صالح موسوي كه پنجسال بزرگتر از بهنام است به رفتارهاي انقلابي رو ميكند نسبت به فعال شدن گروهك خلق عرب، هوشيار است با آغاز تهاجم ارتش عراق به خرمشهر به رغم تحريز برادر بزرگتر پابهپاي سيد صالح در شناسايي و عمليات شركت ميكند. دستگيري و به هلاكت رساندن عراقيها و دستبرد زدن به مهمات آنها، چهرهاي ويژه به او ميبخشد تا اينكه… در صحنه انفجار خمپاره دشمن مجروح و در اتاق عمل به شهادت ميرسد.
فصل 1
مجيد دوست صالح(همان صالي) به دنبالش ميآيد تا با هم به ورزشگاه خرمشهر بروند. در راه صحبت از قهرماني كشتي استاني است كه تا چند روز ديگر در ورزشگاه خرمشهر قرار است برگزار شود. در مسير بهنام را ميبيند كه از پشت سر، صدايشان ميكند. مجيد سربهسر بهنام ميگذارد. بهنام مثل رگبار جوابش را ميدهد صالحي ميخندد و به زماني ميانديشد كه نخستين بار بهنام را ديده بود. صالح و مجيد هر دو پانزده ساله بودند. از چند سال قبل كشتي را جدي گرفته بودند. گرچه صالح ميدانست كه مجيد از او بهتر است و سال قبل در مسلبقات قهرماني نوجوانان استان، مجيد قهرمان شد و صالح را دلداري ميداد كه اگر خوب تمرين كند، حتماً موفق ميشود.
اول تابستان بود كه صالح در سالن كشتي متوجه كودكي، نه، ده ساله شد. فهميد اسمش بهنام است. كم سن ترين كشتيگير سالن، استخواني اما فرز و سرو زباندار. حتي به بزرگتر از خودش هم گير ميداد و شر، راه ميانداخت و سالن را به هم ميريخت. يكبار برروي يكي از كشتي گيرهاي ورزيده كه بهنام را مسخره كرده بود و راحت روي تشك كشتي دراز كشيده بود، يك سطل آب يخ ريخته بود و به او شوك وارد كرده بود و بعد خودش ايستاده و غش غش خنديده بود. از آن روز به بعد كسي جرأت نكرد سربهسر بهنام بگذارد. كم كم بهنام به صالح نزديك و نزديكترشد صالح تنها كسي بود كه سربهسر بهنام نميگذاشت و او را دوست داشت. دوستي آن دو كه با هم چهار پنج سال فاصله سني داشتند به جايي رسيد كه بهنام صالح را كاكا صدا ميكرد. صالح بعدها فهميد بهنام برادر كوچك داريوش است كه از جوانان مؤمن و مذهبي محلة نقدي بود و در منزلشان جلسات قرائت قرآن داشت اما چون بهنام در جلسات شلوغ ميكرد و آن را به هم ميزد، داريوش، بهنام را بيرون ميكرد. وقتي داريوش فهميد بهنام به صالح علاقه دارد و صالح هم بچه مؤمن و درستكار و ورزشكار است، سفارش بهنام را به صالح كرد. دوستي بهنام و صالح ادامه داشت تا زمان انقلاب كه خرمشهر هم دستخوش حوادث آن شد.
فصل2
زمان انقلاب، بهنام با قوطي اسپري روي ديوار شعار مينويسد. هاشم(دوست بهنام) هشدار ميدهد كه سربازها دارند ميآيند. بهنام و هاشم فرار ميكنند و به كوچهاي ميپيچند. بهنام قلاب ميگيرد هاشم از ديواري بالا ميرود اما هنگام بالا رفتن بهنام سربازي سر ميرسد. هاشم فكر ميكند الان است كه بهنام با گلولة سرباز كشته شود اما در كمال تعجب آنها، سرباز به بهنام كمك ميكند تا ازديوار بالا برود و همراه هاشم فرار كند. مدرسهها تعطيل ميشود و بهنام همراه تظاهر كنندهها، به تظاهرات ميرود و با تيروكمانش بلاي جان سربازهاي رژم ميشود. سر چهار راه نقدي آشوب ميشود. فرمانده شهرباني روي جيپ، بلندگويي به دست گرفته و همراه بد و بيراه گفتن، به سرباهاي تحت امر، دستور ميدهد كه تظاهركنندگان را گلوله باران كنند. بهنام با تيروكمانش سنگي به بلندگوي دستي فرمانده شهرباني ميزند و فرمانده ميترسد و از پشت، زمين ميخورد سربازها فرار ميكنند فرمانده هم بعد كه سنگي به پيشانيش خورده بود، فرار ميكند. بهنام، هاشم و صالح را ميبيند. صالح ميگويد كه فردا دوازدهم بهمن، امام خميني به ايران ميآيد و بهنام با خوشحالي ميگويد كه او هم در دوازدهم بهمن به دنيا آمده است.
فصل3
بهنام در سالن كشتي با مصيب كه نوجواني چهارده، پانزده ساله است كشتي ميگيرد و برنده ميشود. مصيب بهنام را بغل ميكند و ميگويد كه تا حالا هيچ كس او را ضربه فني نكرده بود. هاشم همراه با تماشاچيان سالن، بهنام را تشويق ميكنند.
فصل4
هاشم، بهنام را به دليل قهرمان شدنش در كشتي به نوشابه دعوت ميكند در هنگام خوردن نوشابه متوجه ميشود جاسم پاپتي مزاحم ليلا دختر همسايهشان شده است. بهنام با جاسم پاپتي درگير ميشود و جاسم از ترس فرار ميكند. ليلا و مردم از بهنام قدرداني ميكنند. بهنام همراه هاشم، ليلا را تا منزل ميرسانند تا دوباره مزاحمتي براي او ايجا نشود.
فصل5
تابستان داريوش، برادرش بهنام را به تعميرگاه سپاه ميبرد تا زير دست احمدآقا، تعميركاري ماشين را ياد بگيرد. بهنام دل به كار ميدهد و روز به روز در كارش پيشرفت ميكند. كاركنان تعميرگاه از بهنام خوششان ميآيد. صداي انفجار بمب ميآيد احمدآقا ميگويد كه باز خلق عرب(گروه ضدانقلابي) دست به بمب گذاري و ترور زدهاند. محمد نوراني به تعميرگاه ميآيد تا ماشين را با خود ببرد.
بهنام به مسجدجامع ميرود ميبيند كه روستائيان در نرسيده به مسجدجامع جمعشدهاند. ميشنود كه عراقيها روستاهاي مرزي را با توپخانه زدهاند. و مردم در حال كوچ هستند. بهنام از اينكه خانوادة او نيز از خرمشهر بروند، قلبش به درد ميآيد.
فصل6
بهنام و هاشم همراه كودكان ديگر كه در رودخانه كارون شنا ميكردند، قايق سواري ميكنند. هاشم به آب ميپرد و زير آب ميرود و با نيامدن به بالاي آب ميخواهد با بهنام شوخي كند. بهنام فكر ميكند هاشم در حال غرق شدن است به او كمك ميكند تا داخل قايق بيايد اما بعد متوجه شوخي بهنام ميشود. دختر بچههاي داخل آب دوردست را نشان ميدهند و جيغ ميكشند و ميگويند، كوسه، كوسه. اما ناگهان صداي انفجارها در آب بلند ميشود همه فرار ميكنند اما انفجار پشت سر هم باعث زخمي شدن دختر بچهاي ميشود. بهنام لباسهايش را ميپوشد و موتور سواري از كنار آنها عبور ميكند و فرياد مينها عبور مي كند و فرياد مي زند كه عراقي ها آمدند. مدم زند كه عراقيها آمدند. مردم زير انفجارها اين طر ف و آن طرف ميدوند.
بهنام با خودش فكر ميكند كه الان وقت كمك كردن به مردم است همان چيزي كه هميشه دوست داشت يعني با دشمن جنگيدن و مقاومت و شتافتن در كمك كردن به مردم. بهنام نوزادي را كه مادرش در اثر انفجار در حوض آب افتاده و شهيد ميشود را از خانه ويران شده از انفجار نجات ميدهد. مردم ميگويند كه جنگ شروع شده است و عراق به ايران حمله كرده است.
فصل 7
روزهاي آخر شهريور مردم كم كم و با گذشت زمان و ادامه جنگ، خرمشهر را تخليه ميكنند و به شهرهاي ديگرميروند. خانواده بهنام ميمانند. چون پدر بهنام مخالف رفتن بود. داريوش و شاهپور برادران بهنام كه پاسدار بودند و آموزش ديده بودند اسلحه به دست ميگيرنند و بهنام هم بهرغم اصرار آنها به ماندن در خانه از خانه بيرون ميآيد و دنبال اين بود كه چكار ميتواند بكند.
فصل8
نوجواني به سپاه خبرميدهد كه در خانهشان اسلحه و مهمات پنهان كردهاند. صالح همراه مجيد و ديگر دوستان شبانه به آن خانه ميريزند و مهمات را جمع آوري و براي استفاده در جنگ به سپاه ميبرند و به صاحبخانه كه عرب بود هشدار ميدهد كه اگر باز هم مهمات داشته باشند و تحويل ندهند و يا با ستون پنجم همكاري كنند ديگر به آنها رحم نخواهند كرد. سپاه مهمات كم داشت جنگ شروع شده بود و نيروهاي آموزش ديده، بدون مهمات مانده بودند. رئيس جمهور هم فقط شعار ميداد. صالح به مقر ميرود و نزديك مقر نوجوان سيزده سالهاي را ميبيند كه فانوسها را جمع كرده و تند تند آنها را نفت ميريزد. صالح رضا عسگري را ميبيند و سفارش بهنام را به دوست قديمياش ميكند. بهنام در تاريكي صالح را نميشناسد و ميخواهد با او هم دعوا راه بيندازد كه صالح جلو ميآيد و خود را به بهنام نشان ميدهد بهنام ازديدن صالح خوشحال ميشود و از صالح ميخواهد كه با هم به جنگ عراقيها بروند. صالح ميگويد كه فعلاً بهنام به همين كارش ادامه دهد.
فصل9
زير انفجارهاي توپ و خمپاره، بهنام كلمن آب را در دست گرفته و براي بچههايي كه ميجنگند ميبرد. كلمن تركش ميخورد و سوراخي پيدا ميكند و بهنام سوراخ را با انگشت ميگيرد و بعد در كاسهاي كمي آب براي كبوتران تشنه ميريزد. كلمن آب را به سنگر بهروز مرادي ميرساند مصيب را هم آنجا ميبيند كه دارد ميجنگد دژبانهاي پادگان، دژ مهماتي را كه داخل پادگان وجود دارد به محمد نوراني نميدهند و ميگويند اجازه نداريم. مردم با دست خالي مقاومت ميكنند خمپارهاي منفجر ميشود و مصيب خودش را روي بهنام مياندازد اما خودش زخمي ميشود. بهنام او را داخل فرغوني ميگذارد تا به بهداري برساند مصيب در راه شهيد ميشود بهنام جنازه مصيب را به حياط مسجد جامع ميبرد شهدا را كنار هم گذاشتهاند و بازماندهها به سراغ شهدايشان آمدهاند و شيون ميكنند. شهدا را به گورستان ميبرند و بنا به فرموده امام، بيغسل و كفن، دفن ميكنند. بهنام در گورستان، هاشم را ميبيند كه به علت شهادت همه خانوادهاش، تعادل روحياش را از دست داده است. محمد نوراني ميگويد او را به مش محمد بسپارد تا هاشم را به اهواز ببرند بلكه در اهواز بتوانند براي او كاري كنند. اين لحظه بود كه بهنام دلش براي خانوادهاش تنگ ميشود و به سوي خانه ميرود.
فصل10
بهنام به خانه رسيد و ديد كه وانتي جلوي در است و پدر و برادران بهنام(داريوش و شاهپور) دارند اسباب واثاثيه را سوار وانت ميكنند. پدر بهنام ميگويد كه با آنها به اهواز برود، اما بهنام قبول نميكند. اما شاهپور ميگويد كه اهواز برود از ستاد مهاجرين جنگي سراغي از مادرش بگيرد كه همراه شوهر و برادرش به اهواز بروند. بهنام همراه پدر ميرود و از خرمشهر خارج ميشود و در اهواز به خانه يكي از بستگانشان ميرود.
فصل11
بهنام با زور و التماس سوار وانتي ميشود و ميخواهد به خرمشهر برگردد. يك سرباز كه محل خدمتش در كردستان است با همان وانت دارد به خرمشهر برميگردد تا خانوادهاش را به جاي امن ببرد. اما در مسير موتوسواري آنها را به جادهاي ميبرد كه عراقيها سر ميرسند. سرباز زخمي ميشود و بهنام و راننده وانت اسير دست عراقيها ميشوند.
فصل12
افسر عراقي به صورت آنها سيلي ميزند و محل نيروهاي ايراني را ميپرسد. موتور سوار كه از ستون پجم بوده حرفهاي بهنام و راننده وانت را براي افسر عراقي ترجمه ميكند. آنها فقط ميگويند دنبال خانوادهشان هستند هر سه را به درخت نخل ميبندند. بهنام خود را از زير طناب رها ميكند و مخفيانه فرار ميكند تا نيروي كمكي براي آزادي دو نفر همراهش بياورد، سرباز زخمي است و راننده هم پاي دويدن ندارد. بهنام با تلاش زياد خود را به نيروهاي تكاور خرمشهر ميرساند.
فصل13
بهنام در حياط مسجدجامع زانوي غم بغل كرده است و شيخ شريف قنوتي طلبه جواني كه داوطلبانه از بروجرد آمده است او را دلداري ميدهد كه خود را در شهادت آن سرباز و راننده مقصر نداند زيرا وقتي بهنام نيرهاي كمكي را با خود برده بود با صحنة تيرباران و شهادت سرباز و راننده مواجه شده بود. بهروز مرادي به حياط مسجدجامع ميآيد و كمك ميخواهد شيخ شريف و بهنام اعلام آمادگي ميكنند. عراقيها به زمين فوتبال خليج فارس واستاديوم، رسيده بودند نيروهاي بهروز مرادي با آنها درگير ميشوند. بهنام هم كه سلاح ندارد كلمن آب و كولهاي پر از نارنجك و گلوله با خود حمل ميكرد. محله خالي از سكنه شده بود و تنها پيرزني تك و تنها در خانهاي زندگي ميكرد كه حمله عراقيها و نزديك شدن آنها را نيز باور نميكرد. بهنام و بهروز مرادي به زور پيرزن را راضي ميكنند تا اجازه دهد آنها پشت بام خانه او بروند و از آنجا عراقيها را با آرپيجي بزنند و بعد به زور او را راضي ميكنند كه به مسجدجامع برود و در آنجا از امنيت بيشتري برخوردار شود. پيرزن راضي ميشود و بهنام او را به مسجدجامع ميبرد.
فصل14
نيروهاي داوطلب بيشتري از شهرهاي مختلف به طرف خرمشهر سرازير ميشوند و بهنام به چند دختر كه كوكتل مولوتف درست ميكنند كمك ميكند. شيخ شريف به دختران و زنان اصرار ميكند كه ديگر سرسختي نكنند و شهر را ترك كنند اما خانم حكيمي ميگويد نگران ما نباشيد اگرهركدام از ما اسير شديم حق شليك داريد. بهنام ميخواهد تعدادي از كوكتل مولوتفها را به گروه محمد نوراني برساند، اما آنها را پيدا نميكند. خودش ا به پشت بام يكي از خانههاي خالي از سكنه ميرساند از آنجا با كوكتل مولوتف به جنگ تانكها و سربازهاي عراقي ميرود بعد با نزديك شدن تانكها به سرعت خود را به مسجدجامع ميرساند و نزديك شدن تانكها به گروه صالح موسوي كه براي گرفتن مهمات به مسجد آمده بودند، خبر ميدهد.
فصل 15
گروه سيد صالح براي مقابله ميروند. رسول نوراني برادر كوچك محمد نوراني كه هم سن و سال بهنام بود خود را به آنها ميرساند و ميگويد برادرم ميگويد كه هواپيماها خودي دارند ميآيند تا عراقيها را بمباران كنند. هواپيماها سر ميرسند و راكت ميزنند. سيد صالح آرپيجي را با خود ميبرد و به بهنام ميگويد كه همراه رسول نزد بقيه نيروها بماند. بهنام طاقت نميآورد، خود را به مسجدجامع ميرساند و از مشمحمد نارنجك ميخواهد اما مشمحمد به گمان بچه سال بودن او نارنجك نميدهد. بهنام دو نارنجك را برميدارد و فرار ميكند و با همان دو نارنجك ميتواند هفت عراقي را گريان و پا برهنه اسير كند و با خود به مسجد جامع بياورد.
فصل16
بهنام سوار جيپ تكاورها ميشود آنها را به محل درگيري سيد صالح با عراقيها ميبرد. بهنام نيز اسلحه به دست با نيروهاي عراقي درگير ميشود و با نارنجكي كه به كمرش بسته بود يك تانك را منفجر ميكند و راه تانكهاي ديگر را ميبندد و خدمههاي تانك را به اسيري ميگيرند. مدافعين خرمشهر روز دهم مهر، چند تانك از عراقيها به غنيمت ميگيرند.
فصل17
شاهپور سراغ بهنام ميآيد و بادلخوري به او ميگويد كه حرف، گوش نميكند حتي به خاطر همين سرخود عمل كردن و حرف گوش نكردن، صالحي هم از دست او دلخور است. بهنام قول ميدهد كه مواظب خودش باشد. شاهپور ميگويد كه شب بهنام به مدرسه دريابدرسايي نزد بچهها برود. بهنام همراه رسول نوراني به سمت مدرسه ميروند. اما چون خوابشان نميبرد به نگهباني ميايستند. در هنگام نگهباني متوجه نزديك شدن چند سرباز عراقي ميشوند آنها را تعقيب ميكنند متوجه ميشوند كه آنها براي يافتن پول و جواهر به خانههاي متروك از سكنه وارد شدند بهنام با انداختن نارنجكي آنها را هلاك ميكند. همان موقع صداي انفجار ديگري بلند ميشود. خمپارهاي به مدرسه دريابد رسايي خورده بود و همه بچهها به شهادت رسيده بودند.
فصل18
بهنام در گوشة حياط مسجدجامع خوابش ميبرد. وقتي از خواب بلند ميشود زنها در حياط مسجد در حال فعاليت غذا پختن و كارهاي ديگر هستند. مردي وارد حياط مسجد ميشود و سراغ جهان آرا را ميگيرد بهنام متوجه عكس لنگر سبز پشت دست مرد ميشود يادش ميآيد كه اين عكس پشت دست همان موتور سواري بود كه وانت آنها را به قلب عراقيها هدايت كرد و ساعتي هم كه مرد به دستش بسته بود ساعت همان سربازي است كه همراه راننده وانت عراقيها به شهادت رسانده بودند. بهنام مرد را تعقيب ميكند و متوجه ميشود او از ستون پنجم است و با بيسيم گراي مدرسه دريابد رسايي را هم او به عراقيها داده است و با انداختن نارنجكي او را هلاك ميكند. وقتي بهروز مرادي و گروهش از رزم شبانه برميگردند به آنها ميگويد كه انتقام شهداي ديشب را گرفتم.
فصل19
محمد جهانآرا، باسرگرد شريف و سرگرد اقاربپرست با هم تشكيل جلسه ميدهند. داريوش برادر بهنام بعد از واقعه كشته شدن جاسوس به دست بهنام عصباني سراغ بهنام آمده كم مانده بود كه بهنام را به خاطر حرف گوش نكردنش كتك بزند. اما بهروز مرادي مانع ميشود و ميگويد بهنام شير بچه است اگر آن نامرد را نميكشت، خودش كشته ميشد. داريوش هنوز اصرار دارد كه بهنام تنهايي جايي نرود.
بهنام خسته از يك روز نبرد و جنگ كوچه به كوچه در گوشه شبستان مسجد خوابيده بود از خستگي نميتوانست چشمهايش را باز كند اما ميشنود كه بهروز مرادي و سرگرد شريفنسب با همديگر درباره امشب صحبت ميكنند كه قصد دارند ضرب شست جانانه به دشمن نشان دهند اما به خاطر خستگي بچهها نميخواهند آنها را بيدار كنند. آنها داوطلب ميخواستند. بهنام بلند ميشود و ميگويد او هم با آنها ميخواهد برود. بهروز مرادي مخالفت ميكند اما بهنام ميگويد كه چه بخواهند و چه نخواهند بهنام با آنها ميرود. پنج نفر داوطلب ميشوند حمود، سامي، جليل، عندليب و سامعي به همراه بهروز مرادي و مرتضي قرباني كه بيرون منتظرشان بود. بهنام هم با آنها ميرود. آن شب را به درگيري با عراقيها ميگذرانند و با چند اسير به مسجدجامع برميگردند.
فصل20
بهنام نارنجك و گلولههايي را كه از سنگر عراقيها يواشكي برداشته بود داخل كلمن خالي ميگذارد و به محمد نوراني و گروهش كه در پشت بام بودند و با احتياط از مهمات استفاده و به سوي عراقيها شليك ميكردند، ميرساند. محمد نوراني وقتي متوجه ميشود بهنام مهمات را از سنگر عراقيها برداشته ناراحت ميشود كه مبادا بهنام اسير شود. اما بهنام ميگويد كه اسير نخواهد شد. در حياط قفس دو پرنده را برميدارد و به مسجد جامع ميبرد و به خانم حكيمي ميدهد تا به آنها آب و دانه بدهد. كسي خبر ميآورد كه صالي و بقيه بچهها در نشاب درگير شدهاند و تشنهاند بهنام كلمن را از رسول نوراني ميگيرد ودنبال آب ميرود اما آب شهر قطع شده است. بهنام وارد حياط يك خانه ميشود و از آب جلبك بسته حوض، كلمن را پر ميكند و به طرف خيابان آرش ميرود.
فصل21
صالح موسوي ميبيند كه بهنام فرز و چابك از زير رگبار گلولهها ميآيد. صالح فرياد ميزند، بهنام اينجا چكار ميكني؟ بهنام ميگويد كه بريشان آب آورده است. بچهها از آب جلبك بسته خوردند و صالي به بهنام ميگويد داريوش اگر بفهمد از دست بهنام ناراحت ميشو بهتر است تا آنها به شناسايي ميروند او به يك جاي امن برود. اما بهنام اصرار ميكند كه همراه آنها به شناسايي برود. بهنام به طرف عراقيها ميرود. افسر عراقي او را ميگيرد و به صوتش سيلي ميزند بهنام با سرو صدا و گريه ميگويد كه من مادرم را ميخواهم و دنبال او ميگردم. سرباز عراقي حرفهاي بهنام را ترجمه ميكند. افسر عراقي حرفهاي بهنام را باور ميكند و با يك سيلي ديگر او را رها ميكند كه برود. بهنام به سوي صالح و گروهش ميآيد و به اين ترتيب مقر عراقيها را به آنها نشان ميدهد.
فصل22
مردم با چوب و چماق و دست خالي داوطلب نبرد با دشمن ميشوند اما جهانآرا نيروهاي مسلح ميخواهد. داوطلبها حاضر به برگشت نيستند جهانآرا آنها را به دست محمد نوراني ميسپارد تا يكي از محورها را مواظبت كنند. بهنام هم همراه نيروهاي صالح همراه ميشود و نتيجه آن گرفتن چند كاميون و آيفاهاي پر از سلاح بود و بهنام سوار بر آيفا در شهر ميچرخد و در شادي مردم شريك ميشود.
فصل23
بهنام همراه گروه بهروز مرادي در نزديكي كشتارگاه درگير ميشود. بهروز مرادي از كمبود مهمات، عصباني و ناراحت است. حمود زخمي ميشود بهنام او را سوار چرخ دستي ميكند تا به مسجد جامع برساند. بهنام از خستگي در مسجدجامع خوابش ميبرد. شيخ شريف با زنها جر و بحث ميكند كه شهر را ترك كنند عراقيها در حال رسيدن هستند.
فصل24
بهنام از شيون زنها از خواب بلند ميشود جهان آرا در گوشه حياط مسجدجامع براي زنها سخنراني ميكند و از آنها ميخواهد كه شهر را ترك كنند. زنها با گريه سوار ميني بوس ميشوند. خمپارهاي به مسجدجامع ميخورد و گوشهاي از ديوار آن فرو ميريزد.
فصل25
بهنام دوباره ميخواهد به مقر عراقيها برود. فرمانده تكاور مخالفت ميكند امام بهنام اصرار ميكند. سرو لباس خود را آشفته ميكند وميرود. فرمانده تكاور از رفتارهاي بهنام تعجب ميكند. بهنام به مقر عراقيها ميرود و چند سرباز در حال خوردن غذا هستند بهنام خود را به كري و لالي ميزند آنها دلشان ميسوزد و به بهنام غذا ميدهند وقتي سربازها سرگرم ميشوند بهنام چند خشاب و نارنجك برميدارد و در بقچهاش ميگذارد و بيرون ميآيد. در راه، يكي از نارنجكها را درون لوله تانك عراقيها مياندازد و فرار ميكند. لحظاتي بعد تانك منفجر ميشود. بهنام خود را به مسجدجامع ميرساند و بقيه نارنجكها و خشابها را به محمد نوراني ميدهد. محمد نوراني و فرمانده تكاورها از كارهاي بهنام هنوز در تعجب ميمانند.
فصل26
روز بعد با گرايي كه بهنام داده بود مقر عراقيها با خمپاره زده ميشود. بهنام در حاليكه به كبوترها غذا ميدهد تركش ميخورد او را به بيمارستان ميرسانند زخمش را پانسمان ميكنند. پيرزني به نام ننه هادي با زني كه چند بچه قدونيم قد همراهش است صحبت ميكند. زن از شوهرش حميد ميگويد كه از او بيخبر است و از رفتن به اردوگاه آوارگان جنگي و از مرگ دو فرزندش در اثر سرما و گرسنگي بعد از رفتن زن، پيرزن ميگويد كه خبر ندارد كه حميد او شهيد شده است. بهنام به زور بغض خود را فرو ميخورد.
فصل27
شب بهنام موقع استراحت از صالح درباره بهشت ميپرسد. صالح از بهشت براي بهنام ميگويد. بهنام ميپرسد اگر شهيد شود او هم به بهشت ميرود؟ صالح ميگويد كه بهنام بايد زنده بماند اما اگر شهد شود او هم به بهشت ميرود. بهنام خواب خود را به صالح تعريف ميكند اينكه عراقيها را شكست دادهاند و خرمشهر دوباره آباد شده است.
فصل28
محسن راستاني با دوربين عكاسي و ضبط صوت از همه بچهها مصاحبه ميگيرد. صالح به بهنام ميگويد كه او هم مصاحبه كند و عكس بيندازد. بهنام در مصاحبه ميگويد كه امام خميني را تنها نگذارند و پدر و مادرها هم بچههايشان را لوس ونُنر بار نياورند. روز عيد قربان است و گروه صالح آماده رفتن به نبردي ديگر. بهنام التماس ميكند كه برود اما صالح قبول نميكند. بهنام هر حقهاي ميزند صالح متوجه ميشود و قبول نميكند صالح ميرود و بهنام ميماند.
فصل29
بهنام خودش را به مسجدجامع ميرساند. حياط مسجد شلوغ است. رسول نوراني ميگويد كه شيخشريف را عراقيها اسير و مثله(قطعهقطعه) كردهاند. بهنام گريه ميكند و به بهروز مرادي يادآوري ميكند كه امروز عيد قربان است. فتحا… افشار با يك وانت سر ميرسد و به بهمن اينانلو ميگويد كه بايد اين مهمات را به گروه صالي(سيد صالح موسوي) برسانند بهنام هم سريع پشت وانت ميرود و پنهان ميشود.
فصل30
صالح و گروهش درخيابان با آرش درگير شده بودند. وانت فتحا… افشار سر ميرسد. صالح متوجه ميشود كه بهنام از پشت وانت پايين ميپرد. صالح با بهنام دعوا ميكند كه چرا به محل درگيري آمده است. بهنام جوراب سفيدي را نشان صالي ميدهد و ميگويد كه برايش جوراب آورده است صالح فرياد ميزند يك هفته است پوتينها از پايش در نيامده. صالح از بهنام دلجويي ميكند وسفارش ميكند كه از سنگر بيرون نيايد تا او بگويد. صالح به سمت گروهش ميرود تا با آنها درباره رفتن به بالاي پشت بامها و موضوع ديدهباني صحبت كند. سوت خمپارهاي بلند ميشود. وقتي صالح در ميان گردو غبار از جا بلند ميشود بچهها را ميبيند كه مجروح روي زمين افتادهاند. صالح متوجه بهنام ميشود كه با سروروي خونيني افتاده است. وانت به سمت بيمارستان حركت ميكند. در بيمارستان به صالح آمپول ضد شوك ميزنند. بهنام را به اتاق عمل ميبرند. وقتي دكتر از اتاق عمل بيرون ميآيد خبر شهادت بهنام را ميدهد. صالح از شنيدن خبر شهادت بهنام از هوش ميرود.
فصل31
سوم خرداد 61 خرمشهر آزاد ميشود. صالح به مسجدجامع ميرود. ياد شهدا ميافتد و ياد بهنام و به ياد خواب او كه اينك تعبير شده است.