خلاصه داستان
«کودکی به نام این»، «پسر سرگردان» و «مردی به نام دیوید»
نوشته دیوید پلزر
پنجم مارس 1973، دیوید بعد از انجام کارهای خانه…
کودکی به نام «این»:
پنجم مارس 1973، دیوید بعد از انجام کارهای خانه و کتک خوردن از مادرش به مدرسه میرود. در مدرسه پرستار کبودی های او را معاینه و دلیل آنها را می پرسد. دیوید همان طور که مادر به او یاد داده است، درباره ی علت کبودی ها دروغ میگوید. او نمی خواهد مدیر مدرسه مثل دفعه ی قبل به مادرش زنگ بزند و برای او در خانه بیش از این دردسر ایجاد کند. اما این بار مسئولین مدرسه برای او ناهار گرفته و او را با مأمور پلیسی همراه میسازند. دیوید می ترسد به خاطر دزدی از غذای همکلاسی هایش دستگیر شده باشد. چون مادر به او غذا نمیدهد و او برای رفع گرسنگی اغلب غذا میدزدد. اما مأمور پلیس به مادر او زنگ زده و می گوید از این به بعد دیوید تحت تکلف اداره ی حمایت از خردسالان «سان ماتئو» قرار خواهد گرفت و به خانه بازنخواهد گشت. او از امروز آزاد است.
زندگی دیوید در ابتدا پر از تحقیر، گرسنگی، کمبود و شکنجه های ابتکاری مادرش نبود. آنها خانوادهای خوشبخت بودند. پدر مأمور اداره ی آتشنشانی بود. مادر همیشه خانه را تمیز نگه می داشت، غذاهای خوشمزه میپخت و برای رفتن به پیکنیک و سفر برنامه ریزی میکرد. دیوید روزی را به یاد دارد که در آغوش گرم مادر بر روی پل رودخانه غروب خورشید را تماشا میکرد. اما رفتار مادر کم کم تغییر میکند. او ابتدا دیوید را به خاطر این که پسر بدی است تنبیه کرده و از بازی با برادرانش، تماشای تلویزیون و … محروم میکند. ابا پناه بردن مادر به الکل، خلق و خوی او روز بدتر و بدتر شد. پس از آن تلاش دیوید برای راضی نگه داشتن مادر بی فایده است و هر روز به طور وحشیانه تری مورد ضرب و شتم قرار میگیرد. او یک بار دیوید را بر روی شعلة گاز می سوزاند. ابتدا این تنبیهات دور از چشم پدر است، اما کم کم تنبیه های مادر علنی میشود. وقتی دیوید اجازه نمی یابد درخانه غذا بخورد، مجبور به دزدی از همکلاسی هایش میشود. با برملا شدن هویت دزد، مدیر با خانه تماس میگیرد. مادر با حفظ ظاهری موجه، دلیل این رفتار و خودزنی دیوید را حسودی به تولد برادر کوچکش، راسل، و تلاش برای جلب توجه جلوه می دهد.
پس از آن مادر نه تنها شبهای متوالی او را از خوردن غذا محروم میکند، بلکه او را مجبور میکند بعد از بازگشتن از مدرسه محتویات معده اش را خالی کند تا او آنها را چک کند. دیوید برای سیر کردن شکم خود، گدایی میکند. یک بار مادر یک قاشق آمونیاک به خورد او میدهد و جان کندن او بر روی کاشیهای آشپزخانه را تماشا میکند. وقتی مادر این نمایش را جلوی پدر به اجرا درمی آورد، دیوید از پدرش هم به این خاطر که برای نجات او تلاشی نمیکند، متنفر میشود. مادر، دیوید را دلیل دعوا و مرافه اش با پدر میداند و به همین دلیل او را به گاراژ تبعید میکند.
شکنجه های مادر روز به روز بدتر میشود. دیوید تصمیم میگیرد مادر را شکست دهد، بنابراین با قدرت ذهنش لحظات سخت و دردآور را پشت سر میگذارد.
یک روز به طور غریبی رفتار مادر با دیوید مهربان می شود. با حضور مددکار اجتماعی در خانه، دیوید دلیل این تغییر را می فهمد. او نباید فریب بازی های مادرش را میخورد. گرچه تا پیش از این مدرسه محل فرار از شکنجه های جانکاه برای دیوید بود، وقتی بزرگتر میشود، در مدرسه توسط همکلاسی های قلدرش نیز مورد ضرب و شتم قرار می گیرد. او توجه معلم جانشین را به خود جلب میکند. معلم او را نزد پرستار مدرسه برده و از آن پس، پرستار هر روز آثار ضرب و جرح بر بدن دیوید را چک می کند.
با رفتن پدر و ترک خانواده، دیوید آخرین جرقه های امیدش را از دست میدهد. او که دیگر تحت تسلط مادر قرار گرفته، تنها آرزویش این است که مادر او را بکشد.
تجربه هایی که دیوید پشت سرگذاشته، درک و دید متفاوتی از دنیا به او میدهد. حالا او همراه پسرش، استیون، عازم کلبه و رودخانه ایست که زمانی در کودکی همراه خانواده اش روزهای خوبی را آنجا پشت سر گذاشته است. او پسرش را در آغوش گرفته و از حس عشق متقابلشان میگرید.
پسر سرگردان:
دیوید بعد از نجات از چنگال شکنجه گر مادرش، در اجتماعی جدید قرار میگیرد که برایش غریب است. او خیلی زود فریب میخورد و در جهت جلب توجه دیگران و یافتن دوست، مورد سوءاستفاده قرار میگیرد. دیوید به کمک افراد دلسوز و والدین خوانده هایش، دوران نوجوانی و سرکشی اش را پشت سر میگذارد. با پشت سر گذاشتن فراز ونشیبهای بیشمار، دیوید موفق می شود تصمیمی سرنوشت ساز گرفته و آینده اش را رقم بزند.
مردی به نام دیوید:
دیوید به کمک سازمان های حمایت از کودکان از چنگال مادر الکلی شکنجه گرش نجات می یابد. او برای رسیدن به آرزوهای دوران کودکی اش، سخت تلاش میکند. دیوید علیرغم از دست دادن پدرش و اختلال ناخواسته در روند کاراداری اش، بالأخره موفق میشود به شغل مورد علاقه اش دست یابد. دیوید با دختری به نام پتسی آشنا شده و با او همخانه میشود. پتسی بعد از مدتی باردار شده و با دیوید ازدواج میکند. دیوید به پسرش، استیون، علاقه ی بسیاری دارد و تمام تلاش خود را برای ایجاد رفاه او به کار می بندد. او با از دست دادن شغلش به خاطر تعدیل نیرو، بر شغل دومش در بازداشتگاه کودکان و ایراد سخنرانی جهت تغییر وضع کودکان تحت ستم، روی می آورد. پتسی وضعیت مالی نامتعادل او را نمیتواند تحمل کند و از هم جدا میشوند. دیوید بعد از طلاق، با ویراستار کتابش (پسری به نام این)، مارشا، آشنا شده و به او دل می بندد. انتشار کتاب های دیوید با اقبال عمومی روبه رو میشود. او به راه خود در دفاع از کودکان مورد تعدی ادامه داده و در آن به موفقیت های بزرگی دست می یابد. مارشا و دیوید با هم ازدواج کرده و بالأخره دیوید به زندگی سرشار از صلح و آرامش دست می یابد.