عبدوس از کردهای میشکالی است که در شمال خراسان زندگی…
خلاصه رمان «کلیدر»
اثر محمود دولت آبادی
فصل اول:
عبدوس از کردهای میشکالی است که در شمال خراسان زندگی میکند. او به خاطر ازدواج با مهتاو که کنیزی بلوچی بود از قبیلة خود طرد میشود و به میان کردهای توپکالی میآید و با شغل چوپانی زندگی جدیدی را آغاز میکند. خداوند به او و مهتاو دختر رشید و زیبایی میدهد که نامش را مارال میگذارند. وقتی مارال به سن بلوغ میرسد صمصامخان برادرزادة نیرمخان خواستگار او میشود. عبدوس وقتی جواب رد به خان میدهد و مارال را به دلاور که همچون خودش شغل چوپانی داشت میدهد. نیرمخان با برنامة از پیش تهیه شده دلاور و عبدوس را وارد یک درگیری میکند. دلاور و عبدوس و رجب کشمیر چوپانهای نیرمخان بودند. نیرمخان گله را به دشتی میفرستد که مربوط به خانی دیگر بود. مباشر آن خان به چوپانهای نیرم خان حمله میکند و کشته میشود. سه چوپان نیرمخان به زندان شهر سبزوار میروند. به این ترتیب مارال هم سایة پدر و هم سایة نامزد خود را از دست میدهد. مهتاو از غصه مریض میشود و میمیرد. چند گوسفند که عبدوس با زحمت جمعآوری کرده بود با بیماری و نبودن چوپان تلف میشود.
صمصامخان پیدرپی به مارال حمله میکند تا او را تصاحب کند اما مارال با چنگ و دندان او را از خود میراند. سرانجام به ملاقات پدر میرود و به پدر و نامزد خود میگوید که تصمیم دارد به نزد عمهاش در کلیدر، دشت سوزن ده برود. عبدوس سالهای سال بود که با خواهرش بلقیس که عروس کلمیشیها شده بود، قهر بود ولی برای رفتن مارال مانع نمیشد چرا که چارهای جز این ندارد.
مارال با قرهآت که دلاور به او هدیه داده است به طرف کوههای کلیدر میرود. مارال قبل از رفتن به کاروانسرای حاج نورا… که چسبیده به ساختمان شهربانی است میرود. شب را در آنجا میماند. پیرخالو صاحب کاروانسرا با او همکلام میشود و از زندگی عمه بلقیس میگوید که سه پسر به نامهای گلمحمد، خانمحمد و بیگمحمد دارد و یک دختر به نام شیرو. خانمحمد در یک دزدی که با پسر خاله، علیاکبر حاج پسند و بابقلی بندار، دکاندار چمنسیاه همراه بود به زندان افتاده است. علیاکبر که پسرخالة خان محمد است با دادن پول به شهربانی از زندان آزاد میشود و گناه دزدی به عهدة خانمحمد میافتد. دزدی مربوط به ربودن گوسفندهای حاجحسین چارگوشلی بود که علیاکبر و بابقلی بندار گوسفندها را بین خود تقسیم میکنند. خانمحمد با کینهای شدید در زندان میسوزد. همسر او سمن و پسر کوچک او که قادر به خوب حرف زدن نبود به خانة پدر زنش میروند. پسرک به تدریج لال میشود. خانمحمد پسر ارشد بلقیس و کلمیشی است. گلمحمد پسر دوم آنها است. گلمحمد در خدمت سربازی چند نشان درجه یک گرفته است. او جوانی نه چندان رشید اما شجاع است. در جنگهایی که حکومت او را شرکت داده است، رشادتهای زیادی از خود نشان داده است و در نهایت وقتی خبر کشته شدن دوستش(علی هراتی) را مجبور میشود به همسرش زیور بدهد، برای نجات آن زن، از بیکسی و ناامیدی او را به عقد خود درمیآورد. بلقیس از این وصلت ناراضی است چرا که زیور بچهدار هم نمیشود. بیگ محمد پسر آخر بلقیس است که زن ندارد. شیرو تنها دختر بلقیس، برای علیاکبر حاج پسند خواستگاری شده است. گلاندام خانم خواهر بزرگ عبدوس، شیرو را برای پسر بزرگ خود که زنش را از دست داده است و صاحب دختری مادر مرده است خواستگاری کرده است. شیرو حاضر نشده است، عروس مرد زن مرده بشود. او عاشق خواستگار دیگرش ماه درویش است که خوش چین است و سیدی است که نقالی میکند و روضه میخواند. پسران بلقیس حاضر نیستند خواهرشان زن مردی نادار بشود. این خبرها را پیرخالو به مارال میدهد و در آخر میگوید زمستان سختی در پش خواهند داشت؛ چرا که باران نباریده است. گوسفندها آذوقة لازم برای پروار شدن ندارند. مارال با وجود دانستن مشکلات خانوادة بلقیس، چارهای جز پیوستن به عمه نمیبیند. او با اسب تیزروی خود قرهآت به سمت سوزن ده که بین نیشابور و سبزوار است حرکت میکند.
مارال و اسب، خسته به کاریزی میرسند. مارال هوس میکند شنا کند. گلمحمد بدون اینکه مارال را بشناسد او را از پشت نیزار میبیند. دچار هیجان و تشویش میشود. مارال به طرف لباس خود میدود. گلمحمد سوار بر شترش«بادی» میشود و میرود. گلمحمد برای خرید آذوقة قسطی به مغازة بابقلی بندار، دکاندار روستای قلعه چمن رفته بود و در راه برگشت به سوی سوزن ده(زمینهای دیمکار کلمیشیها) بود تا آذوقه را به خانوادة کلمیشیها برساند. مردان کلمیشی در محله در چادرها به سر میبردند و گلة خود را مراقبت میکردند. گلمحمد به خاطر محصول دیمکار سوزن ده، با زنهای کلمیشی در حال درو است. گلمحمد به خاطر کم محصولی سوزن ده عصبانی است او دوست دارد کار دروی دیم را به زنها بسپارد و به محل برود و در کنار برادرش بیگمحمد و خانعمو و صبر و داماد خانعمو به چوپانی مشغول شود اما کلمیشی او را به اصرار به سوزن ده فرستاده است. کلمیشیها در سوزن ده خانههای خشتی ساختهاند تا هم استراحتگاهی برای کوچ ییلاق و قشلاق خود داشته باشند و هم محصول دیمکاری به دست بیاورند. سوزن ده، دشتی بین کوههای کلیدر(ییلاق) و طاغزار(قشلاق) است.
مارال بعد از پوشیدن لباس و متعجب از چشمان حریص مرد غریبه و فرار ناگهانی او، به سوی سوزن ده حرکت میکند. در راه مردی به نام ماهدرویش را میبیند که اصرار دارد پیغامی را همراه با دستمالی ابریشمی به شیرو برساند. مارال وقتی به سوزن ده میرسد با استقبال گرم عمه بلقیس مواجه میشود. او شیرو را میبیند ابتدا تصمیم میگیرد به حرمت عمه، پیغام ماهدرویش را به شیرو ندهد ولی وقتی گریههای بیامان شیرو را میبیند دلش میسوزد و میگوید ماه درویش در نیمه شب منتظر او میماند تا او با شناسنامهاش بیاید و بعد با هم فرار کنند. شیرو منتظر فرصت مناسب لحظه شماری میکند. زیور به خاطر خراب کردن خمیر نان در تنور مورد بازخواست بلقیس قرار میگیرد. مارال با چابکی نانها را میپزد. بلقیس زیور را با تعریف کردن از مارال خوار میکند. گلمحمد از راه میرسد از گران کردن اجناس توسط بابقلی شکایت میکند. مادر او را دلداری میدهد و میگوید زمستان امسال را رد کنند قرضهای خود را میدهند. گلمحمد با دیدن مارال بهتزده به او نگاه میکند. زیور از نگاههای مشکوک شوهرش و شرم مارال به رنج میافتد و با رفتار غلط خود مارال را میآزارد.
صبرخان و خانعمو پیغام برای گلمحمد میفرستند که برای دختر دزدی برای دایی مدیار بیاید. مدیار جوان رشید، برادر کوچکتر عبدوس است. او مرد کار نیست. اوقات خود را با دزدی و عیاشی میگذراند. مدیار عاشق صوقی برادرزادة حاج حسینچارگوشلی شده است در شبی که گلمحمد با چهار مرد به چارگوشلی میرود، شیرو هم با ماهدرویش فرار میکند.
فصل دوم:
حاج حسین صوقی را که مال فراوان هم از پدر به ارث برده به نام پسرش نادعلی کرده است. قرار است با تمام شدن خدمت سربازی نادعلی، صوقی جواب نهایی را بدهد تا مراسم عروسی برپا شود. صوقی عاشق مدیار است او منتظر است مدیار بیاید او را از خانة عمویش بدزدد. گلمحمد به کمک داییاش میرود. علیاکبر حاجپسند هم با چهار مرد، صبرخان، خانعمو،گلمحمد و مدیار همراه میشود آنها به چارگوشلی میرسند. مدیار جلوتر میرود. صوقی منتظر او بود ولی در محاصره زن عمویش ماهسلطان میافتد. سگها با دیدن مدیار پارس میکنند. نادعلی با تفنگ از خانه بیرون میآید. حاج حسین هم به دنبال دزد میدود. صوقی بیتابی خود را برای رفتن نشان میدهد و رسوا میشود. نادعلی تیراندازی میکند. مدیار کشته میشود از طرف مردهای مدیار هم تیراندازی میشود. تیر به حاجحسین اصابت میکند و او را میکشد. صوقی را ماهسلطان نگه میدارد تا به طرف مدیار نرود. گلمحمد به مردها میگوید باید برگردنند و مدیار را زخمی یا مرده برگردانند. نادعلی فکر میکند دزد را زخمی کرده است. او از یک طرف برای پدر شیون میکند از یک طرف به صوقی پرخاش میکند تا نام مردی را که دوستش داشت بگوید از یک طرف به دنبال مرد زخمی میگردد تا او را بشناسد ولی موفق نمیشود. گلمحمد جنازة مدیار را پیدا میکند. مردها میگویند چون حاج حسین کشته شده بنابراین محکوم هستند و حالا باید با پنهان کردن جنازة مدیار نشانی از خانوادة خود باقی نگذارند. گلمحمد قبول نمیکند و اصرار دارد که داییاش با آداب و رسوم و دعای ملا دفن شود. بعد از اتمام کار دفن، مردها بدون گذاشتن آثار جنایت متفرق میشوند. در شبی که گلمحمد برای دزدیدن دختر میرود شیرو از فرصت استفاده میکند همراه ماهدرویش میرود و زندگی مشترک خود را بدون اجازة برادران و پدرش کلمیشی آغاز میکند. آنها در خانة بابقلی بندار به نوکری مشغول میشوند.
کلمیشی از محله به سوزن ده میآید با گلمحمد پرخاش میکند هم به خاطر رفتن به دختر دزدی و مراقبت نکردن از خواهرش شیرو که آبرویشان را برده است. گلمحمد کلافه و عصبانی به دنبال شیرو میرود ولی نمیتواند آزاری به او برساند. بیگ محمد با شنیدن خبر به خشم میآید با سرعت خود را به سیاه چمن میرساند بعد از زدن کتک فراوان به آن دو، گیسهای شیرو را میبرد. تکهای از شلوار ماهدرویش را هم در نزد انظار مردم میبرد و برای پدرش میآورد. پدر او را تحسین میکند و میگوید مرا آرام کردی. بابقلی به بیگ محمد پرخاش میکند و میگوید قرار است من کدخدای قلعه چمن بشوم و تو حق نداری با وجود من به اینجا بیایی و قشقرق به پا کنی. بیگمحمد تنبیه خواهرش را حق خود میداند. کلمیشیها از بابقلی به خاطر بدهیای که دارند حساب میبرند. بابقلی به خاطر خشکسالی قیمت اجناس خود را بالا میبرد مردم از ترس گرسنگی دم نمیآورند. بابقلی که پشتش به خانبزرگ آلاجاقی گرم است روزبهروز بیشتر به مردم رعیت زور میگوید.
فصل سوم:
نادعلی با امنیهها به دنبال قاتل پدر میگردد ولی نمییابد. به سراغ کلمیشیها میآید ولی بینتیجه برمیگردد. به او میگویند بهتر است از خود صوقی بپرسید. نادعلی به خانه باز میگردد. بازبان خوش، با شکنجه، با هر راهی که به عقلش میرسد با صوقی برخورد میکند ولی صوقی حاضر نمیشود نامی از مدیار و قبیلهاش به زبان بیاورد. در زمانی که نادعلی صوقی را درون چاه برده بود تا از او اعتراف بگیرد، مرد گورکن به خانة نادعلی میآید و میگوید من با چشمان خود دیدم که چهار مرد جسد مردی را دفن کردند. صوقی از درون چاه حرفهای گورکن را میشنود. گورکن میگوید در ازای آرد و گندم که به خاطر سیر کردن خانوادة عیالوارش لازم دارد، حاضر است محل دفن را نشان دهد تا با بیرون آوردن جنازه، قاتلان پدر نادعلی شناسایی شوند.
نادعلی صوقی را به مادرش میسپارد و همراه گورکن به قبرستان میرود ولی هنگام نبش قبر ماری از روی جنازه بلند میشود و گورکن را درجا میکشد نادعلی با دیدن این صحنه بیمار میشود و در بستر میافتد.
فصل چهارم:
صوقی از دست ماهسلطان به طرف چادرهای ایل مدیار میگریزد. حرفهایی که شنیده بود به کلمیشیها میگوید. کسی او را تحویل نمیگیرد. خانعمو میگوید با گوش کردن به حرفهای او خود را رسوا میکنیم. بلقیس میخواهد او را نگه دارد به خاطر عشقی که به برادرش مدیار داشت دوست داشت او را پناه دهد اما از ترس گرفتار شدن گلمحمد او را به رفتن مجبور میکند. کلمیشی با حال عصبی از گلمحمد میخواهد محصول دیم را درو کنند. گلمحمد هنگام درو عصبانی میشود و کار را رها میکند. او میگوید این محصول کم را زنها هم میتوانند درو کنند. گلمحمد به کمک چوپانها(بیگمحمد و صبرخان) میرود. زنها و خان عمو به کلمیشی کمک میکنند تا محصول دیم را جمع کنند. به خاطر بیآبی، علف به دهان گوسفندها نمیرسد. بیماری به سراغ گلةکلمیشیها میآید آنها بیمارها را جدا میکنند و سر میبرند. ولی تعداد گوسفندهای بیمار زیاد میشود. گلمحمد دکتری را برای درمان گوسفندها میآورد. دکتر میگوید از شهر دکتر و دوا بیاورید. چون هزینه درمان بسیار زیاد است. گلمحمد به شهر میرود ولی با هر ادارهای مشکل را مطرح میکند دست رد به سینة او میزنند. گلمحمد عصبانی میشود میگوید من برای حفظ حکومت خدمت کردم شما هم باید برای حفظ من و خانوادة من کمک کنید ولی با کمال ناباوری میبیند که او را از اداره بیرون میاندازند. گلمحمد به نزد بابقلی میرود از او میخواهد یکبار دیگر به فریاد آنها برسد و پوست گوسفندهای مردة آنها را بخرد. بابقلی با اکراه قبول میکند. ماهدرویش گلمحمد را میبیند از او التماس میکند که شیرو و او را ببخشد ولی گلمحمد رو برمیگرداند.
در سیاه چمن ماهدرویش به شیرهکشخانة خاله صنما میرود. در آنجا قدیر بلخی با هم درد دل میکنند. بلخی پهلوان از طرف بابقلی و آلاجاقی ظلم دیده و با چهار دختر قد و نیمقد بیکار مانده است. قدیر هم توسط بابقلی ظلم دیده است شترهایش توسط بابقلی با قیمت نازل خریداری شده. پدر قدیر، کربلایی خداداد، علیل شده است. او شترهای را که قدیر مشغول پروار آنها بوده و با آنها زندگی میگذراند به بابقلی فروخته است. قدیر هم از پدر خشمناک است هم از بابقلی کربلایی خداداد پسر بزرگتر دیگری به نام عباسجان دارد. او عیاش و شیرهای است. عباسجان و قدیر روزگار خوش کودکی را به یاد دارند که مادر نداشتند اما پدرشان ساربان بود با کاروان شتر به آذربایجان میرفت با بار فراوان و پول و سود فراوان بر میگشت. وقتی حکومت بلشویکیها میرسد ایرانیها را از آنجا بیرون میکنند. عدهای را هم دستگیر میکنند. خداداد که با عماد و همسرش کار تجارت میکرد متوجه دستگیری عماد میشود. عماد ثروت فراوان و همسرش را به خداداد میسپارد و میگوید از آنها خوب مراقبت کند تا او آزاد شود. ولی خداداد مال عماد را بالا میکشد و به زن او هم پولی نمیدهد. زن عماد در مشهد به محلة بدنام میرود با عباسجان ارتباط برقرار میکند و از طریق عباسجان مالهای خود را از خداداد میگیرد. خداداد وقتی علیل میشود دار و نادار خود را میفروشد و تبدیل به پول میکند در اخر هم شترهایی را که قدیر به آنها وابسته بود میفروشد. عباسجان هر بار با کتک زدن و شکنجه دادن پدر مقداری پول میگیرد و میرود و خرج عیاشی خود میکند. قدیر پدر را ترو خشک میکند اما هر چه التماس میکند، پرخاش میکند تا پدر به او پول بدهد تا او هم مانند دیگر جوانها کار کند و زن بگیرد، خداداد زیر بار نمیرود.
قدیر و بلخی و علیخاکی در شیرهکش خانة صنما حرف میزنند. قدیر ماهدرویش را به خاطر بیغیرتی سرزنش میکند. شیدا پسر کوچکتر بابقلی، پسر هرزه است او به خانة شیرو میرود. شیرو از ماهدرویش میخواهد او را تنها نگذارد. اما ماهدرویش برای شیره کشیدن او را تنها میگذارد. شیرو بتدریج از ماهدرویش بدش میآید و از شیدا خوشش میآید ولی دوست دارد برادرهایش او را ببخشند. قدیر در کوچه پرسه میزند از شیرهکش خانة خاله صنما بیرون میآید و به شترهایش که در دست شیدا است با حسرت نگاه میکند.
فصل پنجم:
گلمحمد برای آوردن دکتر و دوا برای گوسفندها رفته بود ولی با بیمهری مسئولان ادارات مواجه میشود. تصمیم میگیرد برای نجات از گرسنگی به بابقلی التماس کند تا بر سر چادرها بیاید و پوست گوسفندهای مرده را بخرد. بابقلی با اکراه قبول میکند. گلمحمد با حال خراب به نزد مردها میآید و میگوید چاقوها را تیز کنید و بدون معطلی گوسفندهای مریض را بکشد رودخانهای از خون گوسفندها درست میشود. مردان و زنان کلمیشی اشک میریزند و از این بلایی که بر سرشان آمده به خدا پناه میآورند.
بابقلی میگوید پوستها را به کاروانسرای حاج نورالله بیاورند. گلمحمد از او میخواهد پولش را نقد بدهد و به جای بدهیهای قبلی نگذارد.
فصل ششم(جلد دوم):
کلمیشیها با یک سوم گله به قشلاق در طاغزار میروند. گلمحمد و بیگمحمد از کار چوپانی ناامید شدهاند. آنها معتقد هستند این گلة کوچک را صبرخان با کمک زنها میتواند اداره کند. بیگمحمد به مزدوری هیزم کشی برای ارباب تلخآبادی میرود. گلمحمد هم با مندلی که زغال فروش است و کار هیزم کشی میکند همکار میشود. طاغی درغتچههایی کوتاه در کویر هستند. مارال که از هنگام ورود به خاطر سرباری و بیکاری دلتنگ بود و احساس بیکسی و بیپناهی میکرد حرفهای تحریک آمیز شیرو و دختر عمویش ماهک(زنصبرخان) که میگفتند گلمحمد با نگاههای عجیب و شرمآور میفهماند که به مارال دل بسته است و عاقبت او را به زنی خواهد گرفت، مارال را به هیجان میآورد. نیشزبانهای زیور به مارال هم برقرار بود که به تحریک حرفهای ماهک احساس میکرد مارال شویش را از او خواهد گرفت؛ لذا به مارال میگفت«از اینجا برو»
مارال در آخرین ملاقات که با بلقیس به دیدار پدر و نامزدش دلاور رفته بود سردی بین خود و دلاور را دیده بود تمام این دلایل باعث میشود مارال بیپروا برای اولین بار به نزد گلمحمد برود. بلقیس غذای گلمحمد را به جای اینکه به زیور بدهد به مارال میدهد تا در طاغزار برایش ببرد. مارال میگوید از بیکاری و سربار بودن خسته شده و میخواهد در هیزم کشی به گلمحمد کمک کند. گلمحمد با دیدن مارال به یاد اولین دیدار خود با او میافتد. از نامزدش دلاور میپرسد که آیا به او دلبستگی دارد. مارال از سردی آخرین دیدارشان حرف میزند. گلمحمد به هیجان میآید و میگوید من به جهت خویشی از دلاور مستحقتر هستم که ترا به زنی بگیرم. مارال چیزی جز این نمیخواست در آن روز گلمحمد مارال را به سیاهچمن میبرد و عقد میکند. وقتی به خانه میآید به همه اعلام میکند مارال از امروز زن من است. زیور میخواهد منفجر شود. در ذهن خود نقشه خوار کردن مارال و حتی قتل او را میکشد به حسادت با مارال برای هیزمکشی به طاغزار میرود و به گلمحمد کمک میکند. گلمحمد از دو زن خود میخواهد با هم بسازند. مارال سعی میکند زیور را در کارهای مربوط به گلمحمد مقدم بداند ولی عشق گلمحمد به مارال پنهان شدنی نیست و این زیور را میسوزاند.
مارال در اولین روز عقد گوشوارههای خود را به گلمحمد میدهد تا به شهر ببرد و با پول آن وسایل لازم برای تهیه سیاه چادرشان را بخرد. گلمحمد با بار هیزم به شهر سبزوار میرود دلش نمیآید گوشوارهها را بفروشد. آنها را نزد خان بزرگ آلاجاقی به امانت میگذارد مبلغی میگیرد. هنگام خرید پینهدوزی را میبیند که با نگاه گرم او را به سوی خود جلب میکند. گلمحمد ناخودآگاه به طرفش میرود. گیوهاش را برای دوخت به او میدهد. پینهدوز که ستار نام دارد باخوشرویی با گلمحمد برخورد میکند. گلمحمد از اینکه ستار بدون هیچ آشنایی قبلی با او گرم صحبت میکند به فکر فرو میرود. گلمحمد با کمک مارال و زیور بار هیزم به شهر میبرد و زندگی را میچرخاند. در آن ایام است که نادعلی با حال خراب به نزد گلمحمد میآید و میگوید« من میدانم شما پدرم را کشتید ولی اشکالی ندارد چون من هم یکی از شما را کشتهام. دیگر حسابی ندارم ولی خبردار شدم صوقی به نزد شما آمده بود. من فقط صوقی را میخواهم قول میدهم دیگر شکنجهاش ندهم کاری با او ندارم فقط میخواهم بدانم کجاست. گلمحمد میگوید ما نتوانستیم او را در بین خود نگه داریم او هم ناامید شد و رفت. نادعلی پریشان میشود. گلمحمد و مندلی که بار به شهر میبرند کمک میکنند تا نادعلی بیمار را به سمت خانهاش برسانند.
فصل هفتم:
نادعلی در سیاهچمن از گلمحمد و مندلی جدا میافتد و به خانة داییاش بابقلیبندا میرود. اصلان پسر بزرگ بابقلی پشت دکان میایستد و به هیچکس و هیچچیز به جز پول فکر نمیکند. شیدا که از مادر با اصلان ناتنی است با حمایت مادرش نورجهان در ناز و نعمت بزرگ میشود ولی با سختگیریهای پدرش مجبور است به کار پروارداری شترها مشغول شود. بابقلی به فکر افتاده است شیدا را با شترها برای هیزم کشی به نزد گلمحمد بفرستد. شیدا پسر عیاشی است. او با زنهایی که شوهر بیعرضه دارند ارتباط برقرار میکند. زنهای مورد علاقة او شیرو و لالا هستند. لالا ابتدا زن دایی قدیر(داور) بود لالا زمانی قدیر را دوست داشت ولی کمکم به شیدا علاقهمند شد. لالا از داور طلاق گرفته است. بابقلی او را به چوپان خود«چپاو داده است تا شوهری بالای سرش باشد اما لالا با شیدا ارتباط دارد و نسبت به شیرو هم حسادت میکند.
نادعلی وقتی از خانة دایی بیتوجهای میبیند به طرف قدیر میرود. قدیر که سرخورده از پدر و بابقلی شده سعی میکند نظر نادعلی را برای مباشری جلب کند. قدیر نادعلی را به خانهشان میبرد و برایش شراب ناب میریزد.
(نادعلی قدیر را احترام میگذارد میخواهد او را به چارگوشلی ببرد در کاروانسرا عباسجان آنها را میبیند به قدیر حسادت میکند. عباسجان که میدانست نادعلی به خاطر گم شدن صوقی ناراحت است به دروغ میگوید با چشمان خود دیده است که صوقی جز دخترهای بدکاره شده است.
قدیر به عباسجان چندبار هشدار میدهد که از نادعلی کناره بگیرد و با دروغهای خود او را اذیت نکند. عباسجان که دست و دلبازی نادعلی را میبیند بیشتر خود را به او نزدیک میکند تا بیشتر از او پول بگیرد. در قمار نادعلی مبلغ زیادی به عباسجان میبازد. قیدر که میداند نادعلی بیمار و مست است و حساب پولهایش را ندارد به عباسجان حمله میکند تا پولهای نادعلی را پس بگیرد. جنگ سختی بین عباسجان و قدیر بوجود میآید نادعلی با دیدن دعوای آنها سوار اسب میشود و از کاروانسرا بیرون میآید. قدیر عباسجان را نفرین میکند و میگوید قرار بود مرا به مباشری املاک خود انتخاب کند تو آمدی او را پشیمان کردی!)
فصل هشتم:
دو مأمور مالیات به سوی چادرهای کلمیشی میآیند. مردها در محله نیستند. صبرخان و کلمیشی به دنبال گله هستند بیگمحمد و گلمحمد هیزم کشی میکنند. بلقیس هم در بیرون چادرها کار میکند مارال و ماهک با آمدن دو مأمور فرار میکنند و خود را به بلقیس میرسانند. زیور فرصت فرار پیدا نمیکند. مأمورها بعد از پرس و جو از زندگی و کار و محل مردها آب و غذا از زیور میخواهند. زیور تند برای آنها آب و غذا میدهد. یکی از مردها قصد تجاوز به زیور را دارد که زیور فرار میکند و خود را به گلمحمد میرساند و ماجرا را تعریف میکند. گلمحمد به نزد مأمورها میآید سعی میکند خشم خود را فرو بدهد.
مأمورها اصرار دارند که مالیات بگیرند. گلمحمد میگوید زمستان و بهار خشکی داشتهایم گلهمان از بین رفته است چیزی نداریم بدهیم ولی سال بعد جبران میکنیم. یکی از مأمورها میگوید باید خودت به شهر بیایی و در اداره این حرفها را بگویی.
گلمحمد سرگردان است نمیداند چه کند او از پروندة کشته شدن حاجحسین چارگوشلی میترسید میداند ممکن است او را نگه دارند و زنان او گرسنه بمانند. شب است مأمورها قرار میگذارند بعد از استراحت، صبح با گلمحمد به شهر بروند. خانعمو که بعد از تلف شدن گله به کار دزدی رو آورده است از راه میرسد. با مشورت قرار میشود دو مأمور را بکشند و از شر رفتن به شهر و احتمال لو رفتن به جهت قتل حاجحسین که خانعمو هم در آن شرکت داشت نجات یابند. کار کشتن دو مأمور با انداختن آنها به چاه و سوزاندن وسایل غیر ضرورشان تمام میشود. دو اسب آنها با دو تفنگ و سازو برگشان به غنیمت کلمیشیها میافتد. در همان زمان علیاکبر حاج پسند با شیدا از راه میرسند. شیدا برای همکار شدن با گلمحمد آمده است علیاکبر آمده است تا بلقیس را برای عروسی دخترش دعوت کند. قرار است خدیجه را به اصلان پسر بابقلیبندار بدهند. مردم میگویند این دو خانواده با هم جور میآیند هر دو برای تکمیل مال و شهرت خود به این ازدواج دل بستهاند. بابقلی به مال علیاکبر و علیاکبر به حکم کدخدایی بابقلی که آلاجاقی شفاهی آن را گفته است و قرار است حکم آن را هم به زودی از شهربانی بگیرد. علیاکبر هنگام ورود به یک لنگه پوتین سربازی برخورد میکند وقتی می پرسد این از کجا آمده است گلمحمد میگوید از دورة سربازیام به یادگار مانده است.
فصل نهم
(جلد سوم)
نادعلی از بیماری شدیدی که با کابوسهای وحشتناک از قبرستان و نیشمار و مرگ مرد گورکن همراه بود جان سالم به در میبرد. تبهایی که با هذیان همراه بود از تنش خارج میشود. نادعلی که با پرستاری مادرش ماهسلطان به بهبودی نسبی رسیده، تصمیم میگیرد ابتدا به خانوادة عیالوار مرد گورکن که به خاطر او جانش را از دست داد کمک کند. او سعی میکند صوقه و مرگ پدر را فراموش کند و به فکر نگهداری از اموال پدر باشد.
در همان حال است که خبر میرسد که قدیر از طرف آلاجاقی پیغام آورده است قدیر میگوید آلاجاقی میخواهد با تو دیدار بکند. قدیر به نادعلی میگوید، آلاجاقی و بابقلی بندار چشم به مال و حشم تو دارند و میخواهند آنها را از چنگ تو در بیاورند همانطور که مال دیگر خورده اربابها را با نیرنگ به دست آوردهاند. نادعلی هنوز در گیجی بیماری است که با صحبتهای آلاجاقی و بندار متوجه میشود آنها به بهانة بیمار شدن او میخواهند مال او را بگیرند.
( نادعلی دوست داشت قدیر مباشرش میشد ولی با جنگی که از قدیر و عباسجان میبیند از این تصمیم صرفنظر میکند. در قلعة زعفرانیه نادعلی توسط آلاجاقی و بابقلی و کدخدا حسن خام میشود اموال و حشم خود را به ارباب بزرگ و بابقلی واگذار میکند. آنها مأموران محضر را هم برای گرفتن امضاء از نادعلی آورده بودند.
نادعلی با حال پریشان به خانة داییاش میآید و با ناسزا از بابقلی پول طلب میکند. نادعلی پیدرپی به قدیر میگوید با هم به مشهد برویم و با این پولها عیاشی کنیم. قدیر میگوید میخواهد دروگر شود.
فصل دهم:
زیور از خبر باردار بودن مارال به جنون کشیده میشود تصمیم میگیرد با سنگ به شکم مارال بکوبد تا مادر و فرزند را بکشد. اما در لحظه پرتاب معصومیت مارال او را به خود میآورد. زیور به شدت گریه میکند و از مارال میخواهد او را ببخشد. مارال نیز به شدت گریه میکند. دو زن همدیگر را در آغوش میگیرند. زیور از مارال میخواهد از این موضوع حرفی به گلمحمد نزند. میگوید:« از این به بعد کنیز تو و فرزندت میشود» مارال او را مطمئن میکند که حرفی به کسی نخواهد گفت و در ادامه میگوید تو خانم من هستی و همیشه برایم قابل احترام باقی خواهی ماند.
ستار با همراهی موسی به چادر کلمیشی میآیند. ستار گیوههای پارة کلمیشی را میدوزد. بلقیس از برخورد گرم ستار خوشش میآید و از او میخواهد یک کیف کوچک چرمی برای چشمزخم برای نوة در راهش بدوزد. کلمیشی نگران نیامدن گلمحمد است او همیشه به برادرش علی(خان عمو) پرخاش میکند چرا که کشتن حاج حسین چارگوشلی و کشتن امنیهها را از چشم خانعمو میداند که مردی بیقید و خوشطبع است. خانعمو بعد از تلف شدن گلهاش راه درستی برای زندگی ندارد. زنش مرده است. تنها دلخوشی او دخترش ماهک و دامادش صبرخان است. ولی از همه بیشتر پسران برادرش را دوست دارد خصوصاً بیگمحمد را چشمان خود مینامد و جوانی خود را در بیگ محمد میبیند. موسی با ستار دوست است. البته ستار با همة مردم دوستی میکند. ستار از کودکی پدر و مادر خود را در رودارس از دست داده است. وقتی به خود میآید که متوجه میشود با کمونیستهای شوروی در آذربایجان همکاری میکند. ستار خاطره تلخی از تسلیم شهر و تسلیم اسلحه به قشون پهلوی دارد. ستار با دکتر افشار که اعلامیه چاپ میکند و رفیق فرهود که رئیس سازمان حزب توده در شهر سبزوار است همکاری دارد. فربود باقی مانده از حملة ژاندارمهای رضاخان در غار سنگی مشهد است که هفتاد نفر کشته شدند. فربود پنج سال اضافه شدن فربود در بین مردم سخرانی میکند قرار قرار است لایحة پانزده درصد سهم رعیت در محصول اجرا شود. فربود با کمک اعضا میخواهد این موضوع را به گوش مردم روستا و ایلیاتی برساند. ستار با وسایل پینهدوزی به همه جا سفر میکند گاهی با مردم با محبت صحبت میکند و گاهی اعلامیه پخش میکند.
ستار مردم را خانوادة خود میداند. او خبر بیدار شدن رعیتها و دهقانها را شنیده است و از اخبار حملة رعیتها بر خانها و مأمورهای امنیه خوشحال است و حالا شنیده است گلمحمد دو امنیه را کشته است او میخواهد با گلمحمد آشنا بشود.
ستار در هنگام صحبت با فرهود میگوید، به اعضا تذکر بدهند که در میان مردم رعیت فقیر عیاشی و خوشگذرانی نکنند و حالا که دم از دفاع از حقوق رعیت میزنند مانند آنها زندگی کنند ستار زندگی بسیار فقیرانهای دارد و مانند رعیتها با نان خالی شب را سپری میکند به همین دلیل او دوستان زیادی دارد.
موسی یکی از دوستان اوست. موسی پسر زغال فروش فقیر«مندلی» است مندلی موسی را بعد از فوت مادرش به پیرخالوی کاروانسرادار میدهد. موسی پسرخواندة پیرخالو میشود. موسی وقتی به سن نوجوانی میرسد به خانة بابقلیبندار فرستاده میشود و با آموختن کار قالیبافی در نزد نورجهان، استاد قالیبافی میشود. بابقلی به جهت خسیسی به زن خود نیز خرجی نیدهد. مادر اصلان هم به خاطر کار زیاد بیمار میشود و میمیرد و حالا نورجهان(مادر شیدا) به خاطر کار زیاد دچار پا درد است. او اتاقش را با بابقلی جدا کرده است ولی دائم در حال کار و پذیرایی از مهمانهایی بابقلی است که یا آلاجاقی و اطرافیانش هستند و یا مأمورهای حکومتی، است. موسی در کنار نورجهان کار میکند. او برای دیدن پدرش به طاغزار آمده است تا او را برای خواستگاری رفتن به خانة آتش ببرد. آتش زن بیوهای است که دختری به نام رعنا دارد. رعنا خواستگاری دارد به نام حبیب چاقوکش. آتش نمیخواهد رعنا را به او بدهد.
ستار با موسی به طاغزار میآیند. علی اشکین با چند مأمور به محل چادرهای کلمیشی میآیند و سراغ گلمحمد را میگیرند. گلمحمد و خانعمو به موقع از آمدن مأمورها با خبر میشوند و فرار میکنند. علی اشکین با ستار به حال مشکوک حرف میزند و میگوید تو را میشناسم تو در قائلة آذربایجان جان سالم بهدر بردی و حالا به زودی تو را دیدار خواهم کرد علی اشکین به کلمیشی میگوید به گلمحمد بگو خودش را معرفی کند وگرنه بد میبیند.
آلاجاقی و سرگرد فربخش و شمل یاخوت(چاقوکش معروف) با تعدادی مهمان بابقلیبندار هستند. بندار حکم رسمی کدخداییاش را گرفته است و به همین مناسبت مهمانی داده است. از طرفی قرار است معاملة تریاک توسط آلاچاقی و بازخانافغانی صورت بگیرد. جهنخانبلوچ، مأمور بازخان برای تحویل دادن تریاکها آمده است. قربانبلوچ از مستخدمین بندار است او بار را از بازخان تحویل گرفته است موسی و قربان بلوچ با هم رفاقت دارند. آنها به ماهدرویش که از طرف بندار و پسرش شیدا ظلم میبیند دلسوزی میکنند او را نصیحت میکنند تا بیشتر مراقب همسرش شیرو باشد. قدیر با زخم زبان به ماه درویش میفهماند که بیعرضه است و نمیتواند جلوی شیدا و بابقلیبندار بایستد و حرف دلش را بزند. در میهمانی آلاجاقی از شیرو خوشش میآید و از بندار میخواهد او را به خاطر مهمانیهایی که دارد برای کلفتی به شهر بفرستد. شیدا به این کار اعتراض میکند او نمیخواهد شیرو به شهر برود. شیرو از شوهرش میخواهد که با هم از قلعهچمن فرار کنند. ولی ماهدرویش قبول نمیکند. شیدا برای شیرو هدیه میخرد و از او میخواهد به خانة آلاجاقی نرود ولی شیرو میرود.
بعد از ده روز بلقیس بیخبر از وجود شیرو به خانة آلاجاقی میرود تا گوشوارههای مارال را از گرو دربیاورد. وقتی شیرو را آنجا به نوکری میبیند ناراحت میشود و او را با خود میبرد. آلاجاقی در بارة گوشوارهها میگوید فعلاً وقت ندارم . بلقیس با شیرو به ملاقات عبدوس و خانمحمد میروند. عبدوس از بلقیس بابت عروسی مارال و گلمحمد گله میکند. بلقیس میگوید من دخالتی نداشتم آنها خودشان همدیگر را خواستند. بلقیش و شیرو با خانمحمد صحبت میکنند. خانمحمد میگوید به زودی دورة حبسش تمام میشود و وقتی برگردد جواب نامردی علیاکبر(پسرخالهاش) را میدهد. بلقیس شیرو را از رفتن به خانة ارباب منع میکند و او را به محله میآورد.
ایام نوروز از راه میرسد. بابقلی شتر مورد علاقة قدیر را ذبح میکند تا گوشت آن را به مردم بفروشد. قدیر خیلی ناراحت است ولی کاری از دستش برنمیآید. او پدرش را به حمام میبرد و با سختی او را میشوید. ولی هرچه به پدر التماس میکند تا محل پولهای خود را بگوید او نمیگوید.
نوروز است باران خوبی میبارد. کلمیشی از بیگمحمد میخواهد که از کار برای تلخهآبادی دست بکشد به کار گله بپردازد. موسی و ستار و عمو مندلو به خواستگاری رعنا دختر آتش میروند. موسی رقیب خود حبیب را با شمل یاقوت میبیند که برای به هم زدن خواستگاری میآیند. درگیری میشود. آتش با لگد شمل به حال مرگ میافتد. امنیهها میآیند ستار و شملیاقوت را به زندان میبرند. ستار هر چه توضیح میدهد که او کارهای نبوده ولی به او میگویند ما میدانستیم تو همهکاره هستی. در آذربایجان هم بودهای و تمام ریشههای شما را میشناسم ولی فعلاً با آنها کاری ندارم.
ستار قبل از رفتن به خواستگاری، موسی را با دوستان خود علیاکبر آهنگر و نصرا… دباغ آشنا میکند برای او از اخبار جدید که رعیتها اربابهای خود را میکشند میگوید و اینکه باید اعلامیهها را که مربوط به زمین و زراعت است به روستاها ببرد و به پهلوان بلخی و غضنفرخان بدهد. دکتر افشار به سهمیة اعلامیة اشاره میکند. ستار میگوید باید طوری نوشته شود که رعیتهای بیسواد آنها را بفهمند و کسانی را باید پیدا کرد تا برایشان بخوانند. ستار از نحوة کار سازمان انتقاد میکند.
فصل یازدهم
(جلد چهارم)
گله به یورتگاه کلیدر میرود. کلمیشی نگران نیامدن گلمحمد است. از زمانی که خانعمو و گلمحمد از دست مأمورها فرار کردند گلمحمد نیامده بود. کلمیشی به برادرش پرخاش میکند. گلمحمد میآید و میگوید برای ادای نذر به مشهد رفته بود.
خانمحمد وقتی آزاد میشود سراغ همسرش سمن و تمور پسر لالش میرود. او به محله میآید از خانوادهاش گله میکند که چرا به زن و بچهاش سری نزدهاند. وقتی گرفتاریهای خانواده را میشنود با آنها همدردی میکند و میگوید هرطور شده باید زهر خود را به پسرخاله علیاکبر برساند. همه میدانند موضوع کشته شدن دو مأمور توسط گلمحمد و خانعمو را علیاکبر با مدرک لنگه پوتین سربازی به حکومت داده است.
گلمحمد مجبور است به طور پنهانی سر چادرها بیاید و خانوادهاش را ببیند. مارال و زیور توافق کردهاند گلمحمد به زیور توجه بیشتر بکند گلمحمد وقتی به چادر مارال میآید زیور دلتنگی خود را به گلمحمد نشان میدهد. و این آخرین دیدار آنها است. گلمحمد دستگیر میشود.
شیرو که با خواست مادر به محله آمده بود مورد بیمهری برادران و پدر قرار میگیرد. او تصمیم میگیرد به قلعهچمن برگردد. خانعمو در حال رفتن به کلاته بود. بلقیس از خانعمو میخواهد شیرو را تا جایی که امکان دارد ببرد. خانعمو شیرو را پشت اسبش سوار میکند ولی حاضر نیست هیچ کلامی با او رد و بدل کند. شیرو متوجه میشود همه از او دوری میکنند حتی جواب سلام او را نمیدهند. خانعمو در مسیر کلاته شیرو را پیاده میکند.
فصل دوازدهم:
شیرو از این رفتار به شدت خشمناک میشود. وقتی راه خانه را پیاده میرود خسته و گرسنه و عصبانی است. ماهدرویش با شنیدن برگشت شیرو، به خانه میآید در میزند. شیرو با عصبانیت میگوید از اینجا برو. ماه درویش میخواهد با شکستن در وارد خانه شود. شیرو در را باز میکند و بیتوجه به ماهدرویش از خانه بیرون میآید و به خانه بابقلی میرود. بابقلی برای اصلان به خواستگاری خدیجه، دختر علیاکبر حاج پسند به کلاته کالخونی رفته است. نورجهان و شیدا در خانه هستند. ماهدرویش میخواهد با زور شیرو را به خانهاش برگرداند. شیرو با خشم به ماهدرویش ناسزا میگوید و گدایی و بدبختی او را به سرش میکوبد و میگوید من فکر کردم برای من زندگی درست میکنی. ماهدرویش به شیرو حمله میکند. شیرو هم در حمله به ماهدرویش کم نمیآورد. شیدا به سختی ماهدرویش را از خانه بیرون میکند. ماهدرویش دست بردار نیست. پیدرپی فریاد میزند و زنش را میخواهد. سرانجام شیدا ماهدرویش را کتک میزند. شیدا سراغ شیرو میرود و از او دلجویی میکند شیرو بغضآلود است از شیدا میخواهد فعلاً او را تنها بگذارد. شیدا از خانه بیرون میآید. از ماهدرویش میخواهد او را ببخشد به او میگوید شیرو در کارگاه قالیبافی رفته و خودش نمیخواهد از اینجا بیرون بیاید. شیدا سراغ لالا میرود. لالا از اینکه شیدا به شیرو توجه داشته است او را از خود میراند. صبح آن روز شیدا برای شتربانی به کلیدر میرود. جهنخان به خانة بابقلی حمله میکند. جهنخان بلوچی بابت پول تریاک بازخان چندبار به بابقلی هشدار داده بود ولی هربار وعده به آینده را شنیده بود. جهنخان میگوید بازخان دیگر صبر ندارد. دختر یکی از تفنگچیهای افغانی را گرو نگه داشته تا پول به او برسد در غیر این صورت دختر نامزد دار را از آنِ خود خواهد کرد. مرد افغانی همراه جهنخان و چند مرد دیگر با داد و فریاد، بابقلی و پسرانش را فرا میخواند. در خانه هیچکس نیست مگر نورجهان و شیرو و ماهدرویش. قدیر هم در آن حوالی میچرخد. پهلوان بلخی و دیگر همسایگان سعی دارتد جهنخان را آرام کنند. جهنخان حاضر به دادن مهلتی دیگر نیست. او از ماهدرویش میخواهد محل کار شیدا را نشان دهد. ماهدرویش از ترس نمیتواند حرف بزند مرد افغانی او را از بام به پایین پرتاب میکند. شیرو وقتی ماهدرویش را معلول میبیند به مرد افغانی حمله میکند و اگر همسایهها شیرو را جدا نمیکردند مرد افغانی به حال مرگ میافتاد. پهلوان بلخی مرد افغانی را به خانه میبرد و جای زخمهایش را مرهم میگذارد. ماهدرویش از کمر و پا صدمه دیده است. شیرو با کمک همسایهها ماهدرویش را به خانه میبرد همه سعی در مداوای او دارند ولی ماهدرویش هر لحظه نالهاش بیشتر میشود. جهنخان محل کار شیدا را از قدیر میپرسد جهن به نالههای نورجهان توجهی نمیکند به دشت میرود و شیدا را به عنوان گروگان میگیرد و به بازخان تحویل میدهد. به بابقلی هم پیغام میدهد هر زمان پول بازخان را آورد شیدا را میتواند ببیند.
بابقلی وقتی از راه میرسد و موضوع را میفهمد میخواهد مرد افغانی را از پهلوان بلخی بگیرد ولی بلخی میگوید او مهمان من است. مأمورها میآیند و مرد افغان را به زندان میبرند. بابقلی گریه میکند و میگوید پول تریاک را آلاجاقی نمیدهد. مردم متوجه میشوند بابقلی حق مردم را هم خود میخورد و هم به ارباب میدهد. در عوض با وجود ضربه خوردن از ارباب، به او احترام میگذارد. حق اعتراض ندارد.
در زندان گلمحمد و دلاور با هم میجنگند. ستار و عبدوس مراقب هستند آنها آسیبی به هم نرسانند. عبدوس جای خود را با دلاور عوض میکند. شمل یاقوت با نفوذی که به خاطر پدر و برادرانش در زندان دارد مهمانی برای آشتی گلمحمد و دلاور میدهد ولی دلاور حاضر به آشتی نمیشود و میگوید گلمحمد زن مرا تصاحب کرده است. ستار با گلمحمد صحبت میکند و برنامه فرار از زندان را طراحی میکند. گلمحمد با شمل و مرد افغانی صحبت میکند. قرار میشود در ملاقات هفتة بعد گلمحمد، از بیگمحمد و خانعمو کمک بگیرد. ستار از موسی کمک بگیرد و شمل هم از خانوادهاش. قرار میشود از دیوار کاروانسرای پیرخالو تونلی کنده شود تا کنار دیوار زندان . قرار میشود دلاور را هم در این فرار شرکت دهند تا موضوع را لو ندهد. برنامه اینطور ریخته میشود که بعد از کندن تونل پشت دیوار زندان، دست و دهان ستار در زندان بسته شود. دست و دهان موسی و پیرخالو توسط خانمحمد و خانعمو بسته شود تا مأمورها شکی به ستار و موسی نبرند. اسب و وسایل فرار توسط خانمحمد و خانعمو فراهم شده است. دلاور و شمل و گلمحمد و مرد افغانی موفق میشوند فرار کنند. سرگرد فربخش و سروانغزنه به ستار شک میکنند. حکومت او را در بازجوییهای مختلف شکنجه میکنند ولی ستار حرفی نمیزند. آنها به موسی که پسرخواندة پیرخالوست شک نمیکنند. موسی توسط پیرخالو نصیحت میشود.
در بین راه شمل از فرار خود پشیمان میشود. به شهربانی میرود و خود را معرفی میکند دلاور هم از گلمحمد و مرد افغان جدا میشود. گلمحمد با خانمحمد و خانعمو و مرد افغانی به سراغ پسرخالهاش علیاکبر حاج پسند می رود و او را به خاطر لو دادن آنها میکشد. مرد افغانی هم کشته میشود. آنها چوپان علیاکبر به نام محمدرضا گلخانم را با تعدادی گوسفندهای پروار علیاکبر با خود میآورند. گلاندام، خالة گلمحمد شیون میکند و روضهخوانی راه میاندازد و به قاتلان پسرش هم شام میدهد. از شیون گلاندام قاتلان هم گریه میافتند. اصلان سرپرست خدیجه و گلاندام خانم میشود. قبل از رفتن به خانة علیاکبر بلقیس پسر تازه به دنیا آمدة گلمحمد را به او نشان میدهد. گلمحمد از دیدن فرزندش خوشحال میشود ولی میگوید باید مزد علیاکبر را کف دستش بگذارد. نصیحتهای کلمیشی در گلمحمد اثر نمیکند. گلمحمد حتی به دیدن مارال هم بعد از چند ماه اسارت نمیرود و نمیتواند آرام بگیرد تا نقشه قتل علیاکبر را به اجرا میگذارد.
فصل سیزدهم
(جلد چهارم)
در زندان ستار را شکنجه میدهند تا به رهانیدن چهار مرد اعتراف کند اما ستار میگوید من پینهدوز هستم و کارم در زندان این بوده که گلمحمد و دلاور را آشتی دهم تا از خونریزی جلوگیری کنم.
پیرخالو از ارتباط موسی با ستار میپرسد. موسی میگوید هیچ ارتباطی ندارد. بابقلی از موسی میخواهد که به کارش برگردد چون اصلان هم او را دستتنها گذاشته و به خانة عروسش رفته است. موسی به دکان اکبر آهنگر میرود. نمیتواند از ستار و افکار ستار جدا شود. موسی و اکبر به خانة دکتر افشار میروند. دکتر میگوید حکومت نمیتواند موی دماغ ما بشود چون ما قادر هستیم. موسی با بستة اعلامیه به طرف قلعه چمن حرکت میکند او فراموش میکند با خود نان و آب بردارد. در قلعة زعفرانیه، رعیتها را در حال بحث در بارة پانزده درصد سهم رعیت میبیند. موسی عباسجان را در حال خوردن قلم گوسفند میبیند. عباسجان میگوید، در خانه کدخدا حسن ختنه سوراه است. آلاجاقی و بابقلیبندار، نادعلی را در مهمانی شرکت دادهاند. آنها به نادعلی تلقین کردهاند که بیمار است و نمیتواند از املاک و حشم باقی مانده از پدرش خوب نگهدارد بنابراین باید آنها را بفروشد.
موسی در راه متوجه میشود عباسجان جاسوسی مردم و رعیت مخالف حکومت و اربابها را میکند. موسی با ضعف فراوان به خانه بلخی میرسد و موضوع را به او میگوید. بلخی بستة اعلامیه را پنهان میکند ولی میگوید باید کسی که مطمئن باشد اعلامیه را برایمان بخواند.
موسی به دیدن ماهدرویش میرود. حال او را خراب میبیند. قربان بلوچ با شیره درد ماهدرویش را میکاهد. مردم از اینکه بابقلی، ماه درویش را به بیمارستان نمیبرد عصبانی هستند.
بابقلی با نادعلی از راه میرسد و از خدمتکارانش میخواهد زودتر بیایند و شام تهیه کنند. نادعلی به خانه قدیر میرود و مشروب میخورد و برای شام خوردن به خانة داییاش نمیرود ولی برای گرفتن پول املاکش فریاد میزند.
موسی از نادعلی میخواهد ماهدرویش را با خرج خود به بیمارستان ببرد. نادعلی قبول میکند. دوستان ماهدرویش او را آمادة سفر به شهری میکند. نادعلی به خاطر از دست دادن داراییاش گیج و عصبی است. او از قدیر میخواهد با هم به مشهد بروند و عیاشی کنند. قدیر میگوید، میخواهد کار دروگری کند. هنگام حرکت شتر جمازی دیده میشود که با سرعت به طرف خانهبندار میآید. آنها فکر میکنند گلمحمد است ولی وقتی شتر نزدیک میآید، شیدا با دختری افغانی که پشت شیدا بر روی شتر نشسته است دیده میشود. شیرو در شب فریاد یاخدا میکشد!
فصل چهاردهم:
شیدا تعریف میکند که همراه دختر افغانی که سارا نام دارد در گروی بازخان بود. سارا دختر آن مرد افغانی است که در خانه علیاکبر حاجپسند همراه گلمحمد رفته بود و توسط علیاکبر کشته شده بود. سارا وقتی از آمدن پدرش ناامید میشود نقشة فرار با شیدا را میکشد تا به ایران بیاید و از پدرش علت نیامدنش را بپرسد. سارا وقتی خبر کشته شدن پدر را میشنود در خانة بابقلی کنیزی میکند او دل به شیدا میبندد ولی شیدا را نمیبیند. بابقلی به شیدا میگوید برای رهایی از دست جهنخان بهتر است با گلمحمد صحبت کنیم تا تو را در محله نگه بدارند. گلمحمد بعد از مشورت با برادرانش و خانعمو میگوید اگر شیدا به محله بیاید بابقلی به خاطر پسرش رد ما را به مأمورها نمیدهد.
بابقلی به گلمحمد میگوید شیدا میتواند رابطه بین ما باشد مثلاً اگر مأمورها قصد حمله داشتند ما خبر را به شما میرسانیم. شیدا به محلة کلمیشیها میرود و در کار چوپانی به صبرخان کمک میکند. بلقیس هم به شیدا مانند پسر خود احترام میگذارد.
گلمحمد با آلاجاقی هم ارتباط برقرار میکند. پولهای خود را به او میسپارد. گلمحمد به بابقلی و آلاجاقی اعتماد میکند. گلمحمد در قلعه میدان ساکن میشود. بیبی مادر مراد است که هنوز از اجباری برنگشته است. بیبی خانهاش را به گلمحمدها و اطرافیانش میدهد و مانند مادر به آنها دلسوزی میکند. گلمحمد خبردارد که ارباب نجف در سنگرد مقدار زیادی اسلحه دارد که در دورة سربازیاش از ارتش دزدیده است. گلمحمد با اطرافیانش به خانه ارباب میرود و تقاضای اسلحهها را میکند. ارباب جوان با اکراه اسلحهها را تحویل میدهد. گلمحمد با افرادش به خانة قباد میآید و شب را آنجا میگذراند. صبح آن روز ارباب نجف، علیاشکین و مأمورین را به رد گلمحمدها میفرستد. گلمحمد با کمک قباد که مردی شجاع است، علیاشکین و مأمورهایش را زخمی میکند و بعد از خلع سلاح کردن، آنها را به شهر میفرستد. دو مأمور هم کشته میشود.
فصل پانزدهم:
آوازة گلمحمد در همه جا میپیچد. مردم شایعاتی برای او میسازند. بعضی او را جوانمرد مینامند و بعضی هم خونخوار.
در زندان سرگرد فربخش ستار را فرا میخواند. پروندهاش را میبندد و میگوید چون مدرکی علیه تو نیست تو آزاد هستی. سرگرد دوربین به ستار میدهد و میگوید این را به گلمحمد بده و بگو که من بد او را نمیخواهم. ستار با تعجب از زندان بیرون میآید. ستار عباسجان را در ادارة امنیه میبیند. عباسجان میگوید آمدهام ببینم میتوانم معافی قدیر را بگیرم. ستار به دکان اکبر آهنگر میرود و خبر آزاد شدن خود را میدهد. آنها به منزل دکتر افشار میروند. قرار است محل کار ستار را تغییر دهند. ستار در آنجا با رفیق فربود صحبت میکند و از او میخواهد سازمان به او اجازه دهد تا او با گلمحمد همکاری کند. ستار میگوید اگر مشکلی پیش آمد مسئولیتش با خودم است. رفیق با اکراه قبول میکند. ستار از روان نوشتن اعلامیههایی که برای رعیتها نوشته میشود سخن میگوید. فربود از همکلامی با ستار احساس شادمانی میکند.
ستار در کاروانسرا شیرو را میبیند و علت آمدن به شهر را میپرسد. شیرو از بیماری ماهدرویش میگوید. دلاور ماه درویش را داخل کاروانسرا میآورد تا بعد از صرف غذا و استراحت به قلعهچمن برگردد. نادعلی خرج بیمارستان او را داده است. یک خر نرینه هم برای او خریده تا بتواند به خانهاش برگردد. ستار با دوربین و وسایل پینهدوزی به سوی گلمحمد میرود. نادعلی و دلاور و شیرو و ماهدرویش و عباسجان با هم حرکت میکنند.
در قلعة زعفرانيه غضنفر در بارة پانزده درصد رعيت با كدخدا حسن بحث ميكند. مردم از غضنفر حمايت ميكنند و از كدخدا كه به نفع آلاجاقي حرف ميزنند ناراحت ميشوند. خبر ميرسد رعيتها و دهقانها با خانها ميجنگند. تعدادي انبار خانها را آتش زدهاند چندخان و مأمور دولت كشته شده است. مردم از اينكه هميشه محتاج ارباب هستند ناراحتند آنها اميدوارند با قانون جديد بتوانند شكم خانواده هاشان را سير كنند. در قلعهچمن خاننايب با هفت امنيه مهمان بابقلي هستند. دلاور از ترس به بيشه ميرود. ستار از شيرو مي خواهد به موسي بگويد براي دلاور آب و غذا ببرد.
فصل شانزدهم
(جلد ششم)
عباسجان با اسب اربابي ميتاخت تا اخبار آمد و شدها و سخنهاي مردم رعيت را بشنود و به بابقلي گزارش دهد. عباسجان با شيرو همكلام ميشود از رفيقهاي گلمحمد و ستار و موسي ميپرسد. شيرو ميگويد من نميدانم. عباسجان اخبار را ميرساند. شيدا قرار است بار ديگر از ترس جهنخان به محله گلمحمدها برود قرار است پيغام پدرش را هم كه آمدن خاننايب براي پيدا كردن گلمحمد را هم به آنها برساند. سارا قبل از رفتن شيدا به او ميگويد، من به اميد تو اينجا آمدهام. لالا در مقابل چشمان سارا با شيدا ارتباط برقرار ميكند تا سارا را از شيدا نااميد كند. ناگهان شيدا متوجه ميشود سارا با شتر جمازش فرار كرد. شيدا به طرف گلمحمد ميرود ولي از نيمه راه برميگردد و به پدر ميگويد، گلمحمد خبر آمدن خاننايب را شنيده بود. بابقلي شيدا را به خاطر اينكه خود را زودتر به گلمحمد نرسانده و خودش را به او نشان نداده توبيخ ميكند.
ستار به خانة پهلوان بلخي ميرود. براتعلي سالار و علي خاكي هم به آنجا ميروند. نادعلي خبر آمدن ستار را به موسي ميدهد. شيرو پيغام غذا بردن براي دلاور را به موسي ميدهد. موسي وقتي غذاي خود را ميبرد عباسجان را هم ميبيند. موسي از اينكه عباسجان او را ميپايد عصباني است اما كاري از پيش نمي برد.
بلوچ باربندار را میآورد. موسی به او میگوید بندار گفته است بار را پنهانی داخل انبار ببرید. بندار میخواهد شیدا را بار دیگر به محلة کلمیشیها بفرستد. شیدا از آمدن شیرو باخبر شده است دلش میخواهد او را ببیند. ستار با قربان همکلام میشود او متوجه میشود قربان بلوچ همان قربان قوچ معروف در حزب است. او از این آشنایی در پوست خود نمیگنجد. ستار از دوربین و پیغام سرگرد فربخش میگوید و اینکه دورگردها باید امسال مراقب باشند سهم خود را سر زمین بگیرند اجازه ندهند بعد از انبار شدن خرمنها و به طور نسیه حقشان را بگیرند. شیدا دوست ندارد از قلعهچمن برود او به فکر شیرو است ولی از ترس جهن باید برود.
فصل هفدهم:
بیگمحمد ستار را به نزد گلمحمد میبرد در راه از دزدیاش و بعد پشیمانی بیاندازهاش میگوید. ستار با محبت با بیگمحمد حرف میزند و از پشیمانی بیگمحمد ابراز رضایت میکند. در مسیر، خبر اینکه پینهدوز آمده … گیوههاتان را بیاورید تا بدوزد میپیچد. عدهای دور ستار جمع میشوند ستار بعد از تمام شدن کارش به طرف قلعه میدان حرکت میکند. گلمحمد با دیدن دوربین و پیغام ستارهگیج و سرگردان میشود میخواهد به ستار شک کند. مرتب از ستار میپرسد، این کار سرگرد چه معنی میتواند داشته باشد. آیا ممکن است او دوست ما باشد. ستار میگوید نمیدانم!
خبر آمدن نایبخان به محلة ملا معراج میرسد. ستار با دوربین نگاه میکند فریاد میزند خاننایب چادر ملا معراج را آتشزده و حالا دارد ریش پیرمرد را میسوزاند. گلمحمد با دوربین نگاه میکند. از خشم برافروخته میشود. ستار و گلمحمد به این نتیجه میرسند که سرگرد فربخش به خاطر دیدن این قبیل صحنهها دوربین را فرستاده است تا گلمحمدها به موقع متوجه خطر بشوند. گلمحمد با شتاب دستور حرکت به سوی چادرهای ملا معراج را میدهد. آنها موفق میشوند خاننایب و مأمورانش غافلگیر کنند. گلمحمد سرخان نایب را میبرد و به دست مأمورانش میدهد تا به شهر ببرند. ستار صورت ملا معراج را مرهم میگذارد. دود از سیاه چادر بلند است.
ستار متوجه زخمیشدن پای گلمحمد میشود. ستار با کمک دیگران موفق میشود گلوله را از پای گلمحمد بیرون بیاورد ولی به حیدر میگوید باید هر چه زودتر برود و مردی را که در ششتمد هست بیاورد تا گلمحمد را دوا و درمان کند. خبر میرسد قربان بلوچ آمد.
فصل هجدهم:
دورگرها ابزار خود را به نزد مردان قرشمال میبرند تا آنها را برای درو گندم تیز کند. بلخی و علیخاکی براتعلی سالار رزاق با رعیتها صحبت کردهاند تا سهم خود را علاوه بر پانزده درصد سودی که دولت تأمین کرده است سر زمین از ارباب بگیرند.
قدیر و شیدا هم به محلة قرشمالها آمدهاند تا وسایل خود را تیز کنند. وسیله قدر کهنه و دسته شکسته است ولی امیدوار است او را به کار بگیرند. شیدا چشم به دختر قرشمالی دوخته است. او برای خانوادة فقیر دختر، نان و غذا میبرد تا سر سفرة آنها بنشیند
هنگام درو زنها و دخترها برای برداشته خوشههای گندم که از زیر دست دروگرها زمین میریزد هجوم میآورند. لاله متوجه چشمچرانی شیدا به دختر قرشمالی است. او با بهانهای دختر را کتک میزند دختر هم کم نمیآورد و به لالا حمله میکند مردها به دختر دستهای خوشه گندم میدهند او را از صحنه بیرون میکنند تا لالا ساکت شود.
شیدا شیرو را از دست داده است او با جاسوسی عباسجان لو رفت… ماهدرویش به خاطر بیماری جسمی دچار بیماری روحی شده بود و مرتب با خود واگویه میکرد. به شیرهکش خانه میرفت و شیرو را اذیت میکرد. ماهدرویش پیدرپی میگفت مردم پشت سر من غیبت میکنند. عباسجان به ماهدرویش میگوید رعیتها در خانة بلخی جمع شدهاند و در حال غیبت کردن هستند. ماهدرویش فکر میکند در بارة او غیبت میکنند وقتی وارد خانة بلخی میشود متوجه میشود از اربابها غیبت میکنند و با هم پیمان میبندند که سهم خود را سر خرمن بگیرند. ماهدرویش بیرون میآید و به دنبال شیرو میگردد. شیرو هم به دنبال ماهدرویش. شیدا در کوچهها پرسه میزند. عباسجان محل پرسه زدن شیدا را نشان شیرو میدهد به ماهدرویش هم همان آدرس را میدهد. ماهدرویش شیدا را با شیرو در خلوت میبیند و از شیرو قهر میکند و به خانه نمیرود شیرو عصبانی میشود و تصمیم میگیرد به نزد برادرانش برگردد. شیدا به دنبال شیرو میرود و از او خواهش میکند نرود ولی شیرو با دشنه او را تهدید میکند. حالا لالا خوشحال است هم شیرو از دل شیدا بیرون شده و هم دختر قرشمال. ماهدرویش از اینکه به خانة بلخی رفته و حرفهای آنها را شنیده ناراحت است او حرفهای رعیتها را با ابراز پشیمانی همه جا پخش میکند و میگوید من گناه کردم نباید میشنیدم. اربابها از پیمان رعیتها باخبر شدهاند و نقشه کشیدهاند تا خرمن را سریع به انبار قلعة زعفرانیه ببرند.
فصل نوزدهم:
همة اهل روستا به صحرا رفتهاند. عدهای برای دروگری و عدهای برای خوشه چینی. ماهدرویش و بابا گلاب هم که ناتوان هستند برای دعا میروند. قدیر که امیدوار بود او را به کار بگیرند با اعتراض اصلان که میگفت او نه وسیلة درستی دارد و نه توانایی کار، کنار گذاشته میشود او با خشم و کینه عقب میرود و نقشه آتش زدن خرمن را در سر میپروراند. نادعلی میآید به خانة دایاش و میگوید خواهرت ماه سلطان، مادرم مرد. پدرزن بلخی که مردی دروگر بود هنگام رسیدن درو به سخن میآید و از قدیم و مرگ و میرهای ناشی از خشکسالی میگوید و فردای آن روز میمیرد. ارباب آلاجاقی قرار گذاشته است غروب مراسم روضه خوانی به راه بیندازد. مردم آبادی را در خانة بندار جمع میکنند به جای سید ماهدرویش که همیشه روضههای مراسم بندار را میخواند ملایی را آوردهاند تا مردم را از حلال و حرام آگاه کند تا مردم بترسند و چشم به مال ارباب نداشته باشند. مردم میدانند ارباب این کار را کرده است تا رعیتها از آخرت بترسند. مرد روحانی میگوید«آی برادر! این دانههای گندم زبان دارند! از قهر و خشم و عقوبت بترسید!»
فصل بیستم:
رعیتها بعد از درو میخواهند سهم خود را بگیرند ولی متوجه میشوند خرمن اتش گرفته است. هر کس با توانایی که دارد برای خاموش کردن خرمن تلاش میکند. مردم میدانند این رزق یکسالشان است آنها حاضر هستند خرمن به انبار ارباب برود ولی نسوزد. در انبار ارباب باز میتوانند امیدوار باشند که با اذیت و آزار هم که شده لقمهای به دهانشان میرسد اما اگر بسوزد هیچ لقمهای نیست.
آتش خاموش میشود بندار با چابکی بقیه خرمن را به انبار زعفرانیه میبرند. عباسجان با قدیر صحبت میکند و میگوید من میدانم تو این کار را کردهای ولی به آنها گفتم کار این سه نفری است که هر روز جلسه میگذاشتند و بر علیه اربابها صحبت از پانزده درصد سود میکردند. عباسجان میگوید من جان تو را خریدم تو هم باید قول بدهی با خفه کردن پدر پیرمان پولهای پنهان او را بدست بیاوریم اربابها با امنیه از راه میرسند. پهلوان بلخی و علی خاکی و براتعلی سالار رزاق را دستگیر میکنند و در زیر زمینخانه بندار به ستون میبندند. جلیل پسر آلاجاقی و اصلان و شیدا با تازیانه به این سه نفر حمله میکنند. هیچ کس به حرف این سه مرد که گندم را بیشتر از فرزندان خود دوست داشتند گوش نمیکند. آنها در مقابل چشمان خانوادهشان تازیانه میخورند. انگار تا قصد مرگ قرار بود کتک بخورند که ناگهان نادعلی از راه میرسد تفنگ را از دست مأمور امنیه میگیرد با شلیک تفنگ سه پسر ارباب را میرهاند و سه مرد دروگر را نجات میدهد. سه مرد بیجان شدهاند ولی توسط مردم تیمار میشوند. براتعلی قدیر را میبیند و میگوید من میدانم این کار از کینة شتری تو سرچشمه گرفته است اگر میخواهی خودم نکشمت از این آبادی بیرون برو. قدیر میترسد نمیداند چه کار کند. عباسجان میگوید بیا راهی برایت پیدا کردهام. اربابها تو را میخواهند.
فصل بیستویکم:
(جلد هفتم)
دوره حبس عبدوس به سر ميرسد. او به سوي گلمحمد ميآيد. آوازة او را شنيده و فرارش از زندان را هم ديده است. او حالا ناراحت نيست كه دخترش مارال گلمحمد را به دلاور ترجيح داده است. به عبدوس ميگويد گلمحمد در خانة مادر خواندهاش بیبی ساکن است. گلمحمد مارال و فرزندش را هم به نزدش آورده است. عبدوس وقتی به خانه گلمحمد میرسد همه خوشحال میشوند بلقیس هم از راه میرسد او میگویید شیرو آمده تا نزد برادرهایش بماند. گلمحمد حکم شیرو را به برادرانش میسپارد. عبدوس و بلقیس از دیدن یکدیگر خوشحال میشوند گلمحمد میگوید نامی برای نوة نوپای خود پیدا کند. عبدوس میبیند خانه گلمحمد تبدیل به خانة حاکمان شده است که شکایات مردم در آنجا شنیده میشود و به مشکلات مردم رسیدگی میشود.
هر کس به ظلمی دچار شده است دادش را به خانه گلمحمد میآورد. گلمحمد با کمک برادران و دوستانش ستار و قربان و کاظم شل و ملا معراج و پسرش و قباد و تعدادی تفنگچی به مشکلات رسیدگی میکند. خبر میرسید دو یاغی راهزن با دسیسه ارباب نجف با نام گلمحمدها به مردم ضعیف ستم میکنند تا مردم نسبت به گلمحمدها ابراز انزجار کنند. گلمحمدها دو یاغی به نام بوژدنی و علی چخماق را (دزمین) پیدا میکنند و در نزد انظار مردم با خواری نشان میدهند. خان عمو در آنجا به خاطر یک زن بیوه میماند. برادر شوهر زن بیوه شکایت خان عمو را به گلمحمد میکند. گلمحمد بعد از محاکمة بوژدنی و علی چخماق متوجه میشود آنها از ارباب نجف دستور میگیرند. بوژدنی حاضر نمیشود نام ارباب را ببرد ولی علی چخماق حاضر میشود با گلمحمد به نزد ارباب نجف برود و شهادت بدهد. گلمحمد بوژدنی را به مردی که گوسالة شیرخوارهاش را از زیر سینه گاو مادهاش دزدیده است میدهد تا به بیابان ببرد و هر جور دلش میخواهد با او رفتار کند. گلمحمد دستور رفتن به سنگرد میدهد. در بین راه به دزمین میروند و خان عمو را از خانة زن بیوه که هنوز عدهاش به سر نرسیده بیرون میکشند. گلمحمد میگوید زن بیوه بعد از تمام شدن عدهاش به عقد برادر شوهرش در بیاید. خان عمو با سرافکندگی همراه گلمحمدها به سنگرد میرود.
مردم دزد زده همراه گلمحمدها به خانة نجف ارباب میروند. گلمحمد نجف را مجبور میکند مردم دزد زده را راضی کند. در خانة نجف حاجعلی سرخفی دیده میشود. ارباب نجف میخواهد لیلا دختر سرخفی را عقد کند. لیلا را بیگمحمد از قبل خواستگاری کرده است. ولی خرسفی که خود ارباب است دوست ندارد با گلمحمدها فامیل شود. گلمحمد به خرسفی میگوید بزودی به خواستگاری لیلا خواهیم آمد. خرسفی که دو روست میگوید ما قصد داشتیم برای این امر خیر به نزد شما بیاییم و اجازه بگیریم که لیلا را به ارباب نجف بدهیم. گلمحمد بعد از گرفتن حق مردم میرود. خرسفی به ارباب نجف میگوید. تو چطور کاری نکردی او نجف را تحریک به جنایتی دیگر میکند. قرار میشود نجف تفنگچیاش را همراه با دو خدمتکارش که رعیت بودند و در انبار مشغول دادن حق دزد زدها بودند بکشد و به حکومت شکایت ببرد که گلمحمدها آمدند کشتن و آتش زدند و غارت کردند. نجف این کار را میکند. دو امنیه از راه میرسند و میگویند سرگرد فربخش پیغام فرستاده است تا ملاقاتی با گلمحمد داشته باشد تا دربارة تأمین دادن حکومت در مقابل صدهزارتومان صحبت کنند.
فصل بیست و دوم:
گلمحمد خانعمو را به خاطر خطایی که کرده است سرزنش میکند و میگوید اگر زن میخواهی بگو تا برایت بگیریم. خانعمو عذر خواهی میکند و میگوید من زن نمیخواهم ولی آن زن باعث گناه شد. بلوچ به نزد گلمحمد میآید و دعوت بابقلی برای عروسی اصلان و خدیجه را به گلمحمد میرساند. بلوچ گوشوارههای مارال را هم از طرف آلاجاقی آورده و قرار ملاقاتی از گلمحمد خواسته است. جهنخان هم ملاقاتی با گلمحمد میخواهد. قرار است مشکل بندار آقاجاقی با«بازخان» و جهن توسط گلمحمد حل شود.
گلمحمد از این چهار ملاقات گیج شده است. نمیداند چه نقشهای برای او کشیدهاند. گلمحمد با بلوچ و ستار و بلقیس مشورت میکند. بلقیس میگوید تو با آلاجاقی سر یک سفره مینشستی و پولهایت را به امانت نزد او میگذاری. از طرفی برای مردم ادعای مبارزه با اربابها را میکنی.
ستار میگوید آنها میخواهند ابتدا تو را بدنام کنند بعد هم سربهنیست. در بارة ملاقات با جهنخان هم میگویند مال قاچاق تریاک را خوردهاند حالا تو را میخواهند به اسم میانجی به میان آتش بکشانند. گلمحمد گیج و کلافه است با مارال هم صحبت میکند. مارال میگوید من با تو همراه خواهم شد. از طرفی خبر شکایت ارباب نجف مبنی بر اینکه گلمحمدها آمدند و کشتند و آتش زدند گلمحمد را عصبی کرده است.
گلمحمد به همه شک دارد حتی به ستار هم با شک نگاه میکند تا جایی که دلش میخواهد ستار را به بیابان ببرد و او را بکشد. به ستار میگوید تو به چه دلیل جان خود را به خطر انداختی و نزد من ماندهای. ستار از علاقهاش به مردم میگوید. از علاقهاش به کسانی که به نفع مردم رعیت از خود گذشتگی میکنند میگوید گلمحمد بوژدنی را در بیابان نیمهجان میبیند برای جلب اعتمادش به ستار دستور میدهد شلیک کند. ستار که تا به حال انسانی را نکشته بود ابتدا امتناء میکند ولی برای جلب اعتماد گلمحمد این کار را میکند. ستار میگرید. گلمحمد میگوید اشکالی ندارد چون انسان ظالمی را کشتی. گلمحمد با بلوچ هم گفتگو میکند وقتی متوجه میشود بلوچ همان قربان قوچ معروف در کوههای شیروان است خوشحال میشود و افتخار میکند که چنین دوستانی دارد. قربان قوچ در کوههای شیروان حکومت را به ستوه آورده بود. حالا هم به طور مخفی در خانة بندار کار میکند. گلمحمد فکر میکرد چون با اربابها نان و نمک خورده باید با آنها کنار بیاید ولی قربان خلاف این نظر را داشت. بلقیس برای بار آخر از پسرانش میخواهد شیرو را بپذیرند. پسرها قبول نمیکنند. شیرو سر به بیابان میزند بلقیس هم به دنبالش میرود. شیرو میخواهد خودش را بکشد. بلقیس او را دلداری میدهد و با خود به سر چادرها میبرد و میگوید پدرت هم بیمار است نمیتواند حرفی بزند اگر هم چیزی گفت خودم جوابش را میدهم. گلمحمد افراد را آماده میکند تا برای دستگیری نجف به سنگرد بروند. گلمحمد مارال را با تفنگ و فشنگ در حالی که فرزندش را به پشتش بسته است بر روی قرهآت میبیند.
فصل بیست و سوم:
(جلد هشتم)
در محله، کلمیشی با ناله و فغان بلقیس را فرا میخواند. کلمیشی میخواهد شیرو را بکشد ولی با حملة بلقیس مواجه میشود. کلمیشی میگوید صبر کن خوب بشوم جوابت را میدهم. کلمیشی دچار زایدة مخرج شده مخرج شده است. بلقیس با کمک ماهک و زیور و شیرو، کلمیشی را مداوا میکند. صبرخان هم تب نوبه کرده است. دو مرد در چادر خوابیدهاند. کسی نیست گله را به چرا ببرد. شیرو و بلقیس گله را به صحرا میبرند شیدا و دلاور با یک اسب از راه میرسند. کلمیشی با غضب به دلاور نگاه میکند. دلاور کمک میکند تا شیرو گله را جمع کند. شیدا به خاطر پنهان شدن به محله آمده است. دلاور که برای دیدن مارال آمده بود بر میگردد. دلاور چوپان بندار شده است ولی او آمده بود تا مارال را ببیند و نیشزبانی بزند. دلاور هنگام برگشت به قلعه چمن تعدادی سواره را میبیند که اسیری را میبرند او مارال را سوار بر قرهآت میبیند ولی درجا خشکش میزند. گلمحمد دستور میدهد دلاور را به نزد آنها بیاورند. گلمحمد خوشحال است چرا که نجف سنگردی را اسیر کرده است. همه خوشحال هستند گلمحمد به نزد پدر و مادرش آمده است. او دستور برافروختن آتش داده است. کلمیشی گلمحمد را به خاطر اسیر کردن نجف ارباب که بسیار معروف و جوان و پولدار است سرزنش میکند گلمحمد وقتی علت را میگوید، کلمیشی آرام میشود. دلاور نزد گلمحمد میآید و اجازه میخواهد او به قلعه چمن برگردد چرا که بندار عروسی دارد و کارها عقب افتاده است. گلمحمد به برادرانش میگوید به دلاور توشه و غذا بدهند و او را راه بیندازند برود. دلاور متوجه میشود نمیتواند به مارال خورده بگیرد. او گلمحمد را همچون اربابها خطاب میکند. نجف سعی میکند با فریاد و نیشزبان و حرفهای تحریک آمیز گلمحمد را عصبی کرده تا او دست به کاری بزند تا در نزد مردم خوار شود. مردم رسوایی نجف را دیدند و حالا نجف میخواهد گلمحمد را خوار کند. ولی ستار مرتب به گلمحمد سفارش میکند که خودش را کنترل کند. نجف رو به ستار میگوید تو با آن تخته پارهات همه را فریب میدهی میدانم همة این درسها را تو به گلمحمد دادهای! ستار میگوید اگر گلمحمد دستور دهد خودم تو را میکشم. ستار که از کشتن بوژدنی گریه کرده بود حالا جرئت چنین کاری پیدا کرده است. آخر شب است همه خوابیدهاند اما گلمحمد بیدار است. ستار برای گرفتن اسلحه از فربخش رفته است. شیرو به کنار برادر میآید هدیهای به طرفش دراز میکند گلمحمد هدیه را میگیرد. شیرو به پای برادر میافتد. بلقیس اشک شوق میریزد.
فصل بیست و چهارم:
بلقیس از اینکه فرزندانش دورش هستند خوشحال است اما از اینکه لباس جنگ به تن دارد احساس بدی دارد. او برای فراهم کردن ناشتا زودتر از همه بیدار شده است. خانعمو از راه میرسد به گلمحمد بستة پولی میدهد و میگوید، این پول سرت است که فربخش به من داد تا سر تو را برای حکومت ببرم. میگوید اگر قبول نمیکردم سربه نیستم میکردند. گلمحمد گیج است نمیداند دادن دوربین و اسلحه و قول دادن برای تأمین از طرف دیگر پول دادن به خانعمو برای بریدن سر برادرزاده. خانعمو میگوید من متوجه شدم این پیشنهاد از طرف حکومت است نه از طرف فربخش. فربخش گفته بود این کار با نظر اربابها به حکومت رسیده است. بلقیس با شنیدن خبر، پسرش را به خاطر همسفر شدن با اربابها مؤاخذه میکند و میگوید این را من از قبل به تو گفته بودم. میگوید از اربابها تا وقتی که به نفعشان باشد دست دوستی دراز میکنند وقتی میشنوند که تو ارباب نجف را اسیر گرفتهای میدانند روزی هم سراغ آنها خواهی رفت گلمحمد به خود میآید ولی ملاقاتها را به هم نمیزند.
ستار با بار فشنگ میآید. در راه مردی از دزمین را با خود آورده است. مرد میگوید، ارباب میرخان به ما ظلم میکند. گلمحمد به یاد میآورد میرخان کسی است که شکایت از رعیتها را به نزد گلمحمد آورده بود و گفته بود رعیتها درختها و باغهای مرا به آتش میکشند او از گلمحمد قول گرفته بود تا به مشکل او هم رسیدگی کند. حالا گلمحمد میشنود میرخان رعیتها را از آمدن گلمحمد ترسانده است. رعیتها هم از ترس گلمحمد تصمیم به کوچ گرفتهاند. گلمحمد با ستار و مرد دزمینی حرکت میکند و به طرف مردم در حال کوچ میرود. پیرمردی جلو میآید و ریشه اختلاف با میرخان را از قدیم تعریف میکند و میگوید در زمانی که پدر میرخان زنده بود خشکسالی شد. پدر میرخان از مردم زمینهایشان را میگرفت و مقداری گندم به آنها میداد تا از گرسنگی نمیرند. وقتی پدر میرخان مرد، مردم به وارثها گفتند این زمینها را به ما برگردانید تا ما بتوانیم کار کنیم. وارثها خصوصاً میرخان که در دزمین زندگی میکند حاضر به هیچگونه مصالحه نیست مردم هم به لج او درختها را میکنند. او هم شکایت مردم را به شما کرده است و مردم را از شما ترسانده است. گلمحمد از اینکه فریب یک خان را خورده است به سراغ میرخان میرود او را اسیر میکند به مردم هم میگوید سر زندگیشان برگردند. گلمحمدها که برای ملاقات با جهن حرکت کردهاند در رباط زعفرانی اطراق میکنند منتظر هستند تا محمدخان که برای تأمین رفته بود از مشهد برگردد. صدای ماشین میشنوند. فکر میکنند ماشین امنیههاست ولی متوجه میشوند ماشین مربوط به زوار امام رضا(ع) است. مردم از گلمحمد میترسند ولی وقتی او را میشناسند و گلمحمد به آنها میگوید ما را هم دعا کنید. مردم از گلمحمد میخواهند برای دور شدن از خطر راهزنها یک نگهبان به آنها بدهد. گلمحمد محمدرضا نحلخانم را با آنها میفرستد از او میخواهد چندروزی برای استراحت نزد خانوادهاش در کلاته کالخونی برود.
گلمحمد تصمیم دارد ارباب نجف را با حالت اسیری به عروسی بندار ببرد. نجف در شب فریاد میزند و از پنج روز اسیری خود شکوه میکند. ستار دلش میسوزد، دستور میدهد دستهای او را باز کنند.
فصل بیست و پنجم:
(جلد نهم)
نادعلی در قهوهخانه ملک منصور اطراق کرده است. حال خوبی ندارد. بعد از فوت مادرش احساس بیکسی میکند. ستار هم به کاروانسرا وارد میشود. او با نادعلی صحبت میکند. عباسجان و ملک منصور در حال آماده کردن مشروب و آذوقة عروسی پسر بندار هستند. قرار است ملاقات جهن با گلمحمد در قهوه خانة ملک منصور صورت بگیرد. قبل از آمدن جهن و گلمحمد از هر دو طرف دو نفر میآیند اطراف را خوب جستجو میکنند تا اگر دامی هست متوجه شوند. گلمحمد و جهن با هم روبهرو میشوند. ستار با فاصلة کمی آنها را زیر نظر دارد. جهن لباس بلوچیاش را درآورده است و به لباس پهلوی درآمده گلمحمد متعجب میشود. جهن میگوید بهتر است تو هم زودتر این کار را بکنی. گلمحمد فکر میکرد آن دو بر سر پول تریاکها حرف خواهند زد ولی جهن میگوید آن مسئله را با کمک حکومت بین خودشان حل کردند و حالا مشکل تو هستی! گلمحمد میگوید من هم از تیرة بلوچی هستم ولی حاضر نیستم لباسم را دربیاورم و به لباس حکومت دربیایم. جهن موقع خداحافظی میگوید، بنابراین این اسلحة«مازور» توست یا به کمر میخواهد بو یا به کمر تو خواهد ماند. گلمحمد میفهمد این اعلام جنگ است. گلمحمد متعجب به قول تأمینی که حکومت به او داده و پیغام آن را ارباب آلاجاقی و بندار فرستاده میاندیشد. ستار و گلمحمد به بحث مینشینند و در نهایت به این نتیجه میرسند که دولت و اربابها میخواهند گلمحمد را از میان بردارند. بعد از رفتن جهن و اطرافیانش ماشین جیپ ارباب آلاجاقی کنار قهوهخانه نگه میدارد. از داخل ماشین رقاصهای با کمک جلیل پیاده میشود. دسته مطرب رفک هم پیاده میشوند قرار است جلیل آنها را یک روز زودتر به قلعهچمن برساند ولی حالا هوس کرده است در قهوهخانة ملک منصور برنامهای اجرا شود. گلمحمد از آواز خوشش میآید به یاد بیگمحمد میافتد که چگونه مینوازد و او را مست زندگی میکند. گلمحمد دوست دارد شادی کند بیگ محمد هم با شنیدن موسیقی لحظهای از بام کاروانسرا پایین میآید ولی بعد از برادرش عذرخواهی میکند و به پست نگهبانیاش برمیگردد. گلمحمد به بیگ محمد قول میدهد که بزودی برای خواستگاری لیلا به خرسف برود و عروسی مفصلی برای بیگمحمد برپا کند.
نادعلی با دیدن رقاصه بیاد میآورد که عباسجان گفته بود صوقی، رقاصه شده است. نادعلی که بیمار و مست است برای دیدن رقاصه با جلیل میجنگد. جلیل گوش نادعلی را میبرد. بعد از تمام شدن دعوا، خانمحمد که برای صحبت دربارة تأمینی به مشهد رفته بود از راه میرسد و میگوید، حکومت گلمحمد را میخواهد نه خانمحمد را.
فصل بیست و ششم:
قدیر بعد از آتش زدن خرمن نزد اربابها عزیز میشود به او پست دشتبان میدهند دیگر هیچکس جرئت ندارد بدون اجازة قدیر در دشت و صحرا راه برود و گندمی درو کند. او با کارد و مضفل مراقب رعیتها است. او دیگر بیچیز و افسرده نیست. لباسهای نو بر تن دارد. گیوه محکم دور چرمی به پا میکند هر چند دشتبانی او را به مال و منال نمیرساند اما میتواند او را از عطش بیکسی برهاند. قدیر خود را برای عروسی اصلان آماده میکند. اولین کسی است که به حمام میرود. عباسجان مرتب از او میخواهد تا پدر را بکشند و به پول برسند و از حالت بدبختی و گدایی نجات پیدا کنند. اما قدیر حاضر نیست دستش به خون پدر آغشته شود.
بندار برای عروسی اصلان تدارک مفصلی دیده است. مهمانهای زیادی را دعوت کرده است که اکثر آنها اربابها با خانوادههاشان هستند. مردم آبادی قلعهچمن همه در کار برپایی مراسم هستند. فقط بلخی و علیخاکی و براتعلی سالار رزاق دوست ندارند به عروسی بروند چرا که در زیر زمین آن خانه شلاق خوردهاند ولی آنها نگران گلمحمد هستند که قصد دارد به این عروسی بیاید. آنها میخواهند از نقشهای که اربابها برای گلمحمد کشیدهاند باخبر شوند. براتعلی به این نیت که میخواهد کنار پدرش که آشپزی عروسی را به عهده دارد باشد وارد عروسی میشود.
بلخی و علیخاکی عباسجان را میبینند که به طور مشکوک به خانة پدر آمد و شد میکند آنها او را با تهدید وادار میکنند تا از برنامة اربابها با گلمحمد بگوید. عباسجان که ترسیده است اعتراف میکند که در برنامه آنها هست که میخواهند گلمحمد را از میان بردارند اما نه در چنینروزی. عباسجان مدتی در بام خانة بندار نگهبانی میدهد و رسیدن مهمانها را اعلام میکند مطربها آماده برای خوشآمد گویی میشوند. وقتی همة مهمانها میآیند عباسجان از کار فرار میکند و به خانة پدر میرود و با سیخ داغ پدر را تهدید به مرگ میکند. هر بار کسی از راه میرسد. عباسجان سیخ را کنار میگذارد. یکبار نادعلی میآید و میخواهد در انباری آنها بخوابد یکبار موسی برای کار او را صدا میزند. هربار عباسجان تعجب میکند چرا که پدرش خیره به او نگاه میکند و کلامی حرف نمیزند.
در خانة بابقلی بندار آلاجاقی با سرگرد فربخش، تخابادی، میرخان، علیفرسخی، کدخداحسن، همه با خانوادههاشان آمدهاند. اربابها از گلمحمد شکایت میکنند آلاجاقی آنها را به آرامش دعوت میکند و میگوید صبر کنید همة کارها درست میشود. فرسخی از اسارت ارباب نجف شکوه میکند. گلمحمدها میآیند. بلخی و علیخاکی نگران هستند. از بلوچ سؤالهایی میپرسند. بلوچ به آنها اطمینان میدهد که اتفاقی نخواهد افتاد. بیگمحمد که در پشت بام نگهبانی میدهد خوشحال است که برادرش در قلعهچمن طرفدارانی دارد.
در مهمانی گلمحمد با آلاجاقی بحث میکند و در بارة ظلم خانها میگوید. نتیجه این میشود: گلمحمد نجف را آزاد کند در عوض خرسفی دخترش لیلا را به بیگمحمد بدهد. گلمحمد دستور میدهد نجف را بیاورند. اربابها از حال رقتآور نجف ناراحت میشوند همه دل پرخونی از گلمحمد دارند گلمحمدها برای خوردن شام نمیمانند میگویند شام را با خود میبریم. بعد از رفتن گلمحمدها خرسفی زبان به اعتراض میگشاید و میگوید من دختر به دزدها نمیدهم. من میروم مشهد در اداره امنیه بست مینشینم و از گلمحمدها شکایت میکنم. آلاجاقی میگوید همین کار را بکن. او میگوید من این حرف را به خاطر نجات ارباب نجف زدم حالا که نجف آزاد شد تو هم کار خودت را بکن. نادعلی قبل از آمدن گلمحمد به نزد داییاش آمده بود و گوش بریدهاش را نشان داده بود و از ارباب جلیل شکایت کرده بود. بندار نادعلی را در اتاق نورجهان برده بود و بعد از دلجویی از او از قدیر خواسته بود نادعلی را به خانهشان ببرد تا شر درست نشود قدیر وقتی به خانه میرود عباسجان پریشان است. عباسجان میخواهد حرفی به قدیر بزند ولی بار دیگر بندار قدیر را برای کار فرا میخواند. قدیر قرار بود شتر فربهن را زیر پای آلاجاقی قربانی کند. عباسجان از حالت پدر ترسیده است او میخواهد قدیر را به خانه ببرد ولی قدیر به علت زیادی کار نمیتواند با او به خانه برود.
آلاجاقی و فربخش را از شهر احضار میکنند. قرار میشود هر چه زودتر شام داده شود تا آلاجاقی دست عروس و داماد را در دست هم بگذارد و به شهر برود. اربابها دوست ندارند بروند چون قول بودن با رقاصه را بندار به آنها داده است خصوصاً جلیل. بالآخره بعد از تمام شدن کار عروسی قدیر به خانه میآید و پدر را مرده میبیند. قدیر به عباسجان حمله میکند و میگوید بگو که پدر را چطور کشتی؟! عباسجان قسم میخورد که از زمانی که آمدم او را تهدید به مرگ کنم او همینطور به من زل میزد. عباسجان با لرز و ترس ادامه میدهد که من نصف روز با یک مرده سرو کله میزدم و حالا میترسم. قدیر سعی در آرام کردن عباسجان میکند. در این زمان نادعلی در خانة آنها را میزند. دوبرادر در را باز نمیکنند. نادعلی ناامید میشود و با فریاد نه….از در خانه دور میشود.
فصل بیستو هفتم:
(جلد دهم)
در محله، زنهای کلمیشی بیگمحمد را برای داماد شدن آماده میکنند. آنها سر و دست و پاهای بیگمحمد را حنا بستهاند. حاجی خرسفی اجازه رفتن به خواستگاری دخترش را داده است. مردی با لباس امنیه میآید و از سید شرضا پیغام میآورد و میگوید مرگ یا تسلیم. گلمحمدها متوجه میشوند سید شرضا هم حکم حکومت را در دست دارد. حاج نوروز هم همین حکم را دارد. گلمحمد خانعمو را با طغرل و مدد و چخماق همراه بیگمحمد به خواستگاری میفرستد. گلمحمد میخواهد خانواده را به قلعه میدان ببرد تا زمستان را آنجا بمانند.
پنجسوار وقتی به خرسف میرسند اوضاع را غیر عادی میبینند. خانة خرسفی تخلیه شده است هیچکس نیست به آنها خوشآمد بگوید. پیرزنی به خانعمو و دیگر سواران اشاره میکند که بیایند. آنها متوجه میشوند خرسفی، وهب، پسر پیرزن را حبس کرده و نیز عدة زیادی را که با او مخالف بودند در خانههایشان حبس کرده است. پیرزن میگوید حاجی خرسفی با عدهای از مردم طرفدارش به مشهد رفتهاند و از گلمحمدها شکایت کردهاند خرسفی با دخترش جلوی ادارة امنیه بست نشسته و گفته است گلمحمدها میخواهند با زور تفنگ دخترم را بگیرند. بیگمحمد داماد خرسفی را پیدا میکند و با زور کتک از او اعتراف میگیرد. او میگوید تمام این نقشهها زیر سر ارباب آلاجاقی و بندار است. خانعمو عصبانی میشود انبار خرسفی را پیدا میکند به مردم میگوید بیایید حق خود را از اربابتان بگیرید. خان عمو به بهانة غذای نذری مردم را از خانههایشان بیرون میکشد ولی مردم جرئت نمیکنند به انبار دستدرازی کنند. عدهای میگویند به خاطر ترس از داماد خرسفی است. خان عمو عصبانی میشود دستور میدهد غله را به رودخانه سرازیر کنند. بیگمحمد هم دستور را اجرا میکند. همه ناراحت میشوند چرا که آذوقة زمستان مردم هدر میرفت. خانعمو از کار خود پشیمان میشود و میگوید شاید گلمحمد اینجا بود این کار را نمیکرد. زنها در قلعهمیدان مستقر میشوند. بلوچ از راه میرسد و به گلمحمد میگوید، فربخش همین امروز ملاقات فوری میخواهد. در همین لحظه صدای شلیک گلولهای میآید. بیگمحمد بر سر چاه بود و حنای دستو پای خود را با سنگ پاک میکرد. او متوجه دو سوار میشود که به سوی او شلیک میکنند. او با چابکی خود را نجات میدهد و به دنبال دو سوار میرود متوجه میشود حاج نوروز و دلاور هستند که با لباس چوپانی و با گروهی از امنیه آمدهاند تا گلمحمد را بکشند. بیگمحمد حاج نوروز را میکشد. دلاور دستگیر میشود. دلاور میگوید این نقشه را آلاجاقی و بندار کشیده بودند و رفتن حاجی خرسفی هم نقشة آنها بوده است. امنیهها موفق به فرار میشوند. بلوچ که مورد سوءظن گلمحمد قرار گرفته بود خود را به خطر انداخته بود تا بیگ محمد را از تیر نوروز نجات دهد. گلمحمد از بلوچ میپرسد چرا خودت را بدون اسلحه به خطر انداختی! بلوچ از اینکه گلمحمد به او شک کرده است ناراحت میشود و از هدف بزرگ خود میگوید از اینکه سالهای سال با ظالمان در جنگ بوده و حالا در لباس نوکری جاسوسی آنها را میکند. گلمحمد از بلوچ دلجویی میکند و میگوید من تو را خوب میشناسم ولی تعجب میکنم چرا آمدن تو همراه با شلیک گلوله شد. قرار ملاقات فربخشی با گلمحمد در قلعهمیدان گذاشته میشود. فربخش به گلمحمد میگوید، قرار است من را منتقل کنند چون من نتوانستم و نخواستم گلمحمدها را شکست بدهم گلمحمد همکاریهای فربخش را به یاد میآورد. فرستادن فشنگها و دادن دوربین… فربخش میگوید، مراقب خودت باش! چون قرار است کسی را جای من بگذارند تا بتواند زنده یا مردة تو را به حکومت و یا اربابها تحویل بدهد. آن شخص سرگرد بکتاش است.
فصل بیستو هشتم:
ستار با گریه و التماس از فربو میخواهد که حزب برای گلمحمد کاری بکند. فربو میگوید در این زمان که حکومت به دنبال افراد سازمان میرود تا آنها را دستگیر کند ما نمیتوانیم از یک گروه یاغی حکومت، حمایت کنیم. ستار از حزب و فربو ناراحت میشود برای قدم زدن و فکر کردن بیرون میرود. ستار به یاد آذربایجان میافتد که درست در زمان پیروزی، مسئولان ردة بالا دستور تحویل اسلحه را میدهند قشون پهلوی از راه میرسند شهر را میگیرند و جشن میگیرند و میگویند ما بر حزبیها پیروز شدیم در حالی که حزب اجازة جنگیدن نداده بود. ولی قشون پهلوی با عدهای اوباش به مردم بیگناه حمله میکنند و مردم را میکشند. فربو برای دلجویی، کنار ستار میآید و میگوید حزب نمیتواند کاری بکند. ستار میگوید من هم نمیتوانم دستور حزب را قبول کنم من به طرف گلمحمد میروم حتی اگر مرکز مرا توبیخ کند.
پانزده بهمن است به جان شاه سوء قصد میشود به این بهانه کمیته امنیت تشکیل میشود. تمام مخالفان دولت از جمله حزبی که فربو و ستار به آن وابسته هستند تحت تعقیب قرار میگیرند. فربو که رئیس حزب در شهر سبزوار است به افراد حزب خبر میدهد که خود را پنهان کنند. فربو به خانة معاون دادگستری رفته است و قرار است بگریزد. ستار برای بار آخر فربود را میبیند و میگوید برای پیوستن به گلمحمد به بیابان میرود. فربود میگوید کاش من هم غیرت تو را داشتم ولی زندانی هستم.
جلسه کمیتة امنیت با حضور آلاجاقی و سروان غزنه و سرگرد فربخش و رئیس شهربانی و شمل یاقوت و حبیب چاقوکش و … برگزار میشود. در آن جلسه خداحافظی فربخش مطرح میشود و جانشینی سرگرد بکتاش اعلام میشود. در آن جلسه از شمل و حبیب خواسته میشود به زندان بروند و ارازل اوباش و آدمکشها را از زندان بیرون بیاورند و در خیابانها بر علیه مخالفان شاه تظاهرات کنند و برای نجات یافتن شاه از ترور جشن بگیرند و مخالفها را هر جا دیدند بکشند. از طرف آلاجاقی هم دستور داده میشود مردم روستا به شهر بیایند و در مراسم دعا و شکرگزاری برای شاه شرکت کنند و با مردمی که برای مخالفان شاه تظاهرات میکنند، همراه شوند. ستار با چشمان خود میبیند که زندانیان و مردم روستا به چاپخانة دکتر افشار حمله میکنند و بعد به طرف دوستان ستار، اکبر و مهدی و نصرالله میروند. ستار قدیر را میبیند که چماق به دست دارد. ستار از قدیر میخواهد که دوستانش را نجات دهد. ولی دیر میشود ستار اکبر آهنگر را خونین میبیند. قدیر ستار را کنار میکشد و میگوید اگر میخواهی کشته نشوی از این محل برو…
فصل بیستو نهم:
سید شرضا تربتی به قلعهمیدان میآید با گلمحمد صحبت میکند و میگوید من مانند حاج نوروز ناجوانمردانه حمله نمیکنم چون با تو نان و نمک خوردهام به تو اعلام میکنم یا تسلیم شو و یا راه گریز را در پیش بگیر! گلمحمد از شرضا تشکر میکند ولی پیشنهاد او را قبول نمیکند. شرضا تربتی میگوید جهنخان اولین گروهی است که به طرف تو میآید و من پشت سر او هستم. سید شرضا نصف پولی را که گلمحمد به او قرض داده بود برمیگردند و میگوید بقیهاش را بعداً به وارثهایت میدهم. گلمحمد میگوید، حلال میکنم. او میگوید مأموران بکتاش هم در راه هستند. آلاجاقی و بندار هم مردم رعیت را اجیر کردهاند به فرماندهی بندار به سوی سنگرد میروند. سنگرد ارباب نجف پایگاه حمله کنندههاست. حمله امشب یا فردا از آنجا آغاز میشود. گلمحمد از خبرهایی که سید میدهد تشکر میکند بعد از رفتن سید، حیدر، ملا معراج میآید و خبر میدهد که مأمورها با زور آذوقه و اسب و قاطر مردم را میگیرند و در راه هستند. سنگرد از همه جا به قلعهمیدان نزدیکتر است. خبر میرسد، میرخان و تلخآبادی و دیگر خانها باردیگر مردم رعیت را به ستم کشیدهاند. از زمانی که به شاه سوءقصد شده خانها بار دیگر آزاد شدهاند چون مخالفها در فشار هستند. از پانزده درصد سود رعیت هم دیگر حرفی زده نمیشود. خانها مخالفهای خود را از روستا بیرون کردهاند. خانههای غضنفر هاشم آبادی و بلخی و خاکی به آتش کشیده شدهاند. آنها پای پیاده خود را به قلعهمیدان میرسانند تا در کنار گلمحمدها باشند. اما گلمحمد میگوید حاضر نیست خون کسی ریخته شود. گلمحمد پولی را که سید شرضا آورده بود به خانعمو میدهد و میگوید بین تفنگچیها تقسیم کن و بگذار بروند نزد خانوادههاشان. همه از تصمیم عجیب گلمحمد در هراس هستند. مارال با گلمحمد صحبت میکند ولی بیفایده است. او لباس رزم پوشیده آماده میشود و فریاد میزند من بدون تو نمیتوانم زنده بمانم ولی وقتی از رفتن ناامید میشود فرو میشکند و تفنگ و یراق را به زمین میاندازد و داخل خانه میشود. گلمحمد با تکتک افراد صحبت میکند و از همه میخواهد جانشان را نجات دهند و بروند دنبال زندگیشان. خانعمو، بیگمحمد، خانمحمد، ستار،بلوچ و… خانعمو از خانمحمد میخواهد زنده بماند و انتقام آنها را بگیرد چون خانمحمد کینهاش را میتواند در دل نگه بدارد. بلوچ اصرار بر ماندن دارد. خانمحمد هم میماند. خانعمو با ماهک که باردار شده و صبرخان خداحافظی میکند و وصیت میکند اگر فرزندشان پسر شد نامش را گلمحمد بگذارند و اگر دختر شد او را با پسر گلمحمد پیوند دهند. فرزند گلمحمد را به او میدهند تا برای بار آخر ببوسد. گلمحمد او را به خانعمو میدهد و میگوید نامی برایش بگذار! نام«مدگل» را برای او انتخاب میکنند پسر گلمحمد دوساله شده او را غرق بوسه میکنند و به بلقیس میدهند. بلقیس محکم و بدون گریه با پسرانش خداحافظی میکند. گلمحمد برای خداحافظی با مارال که حاضر نیست از گلمحمد جدا شود از مادرش کمک میطلبد. زیور و شیرو و عبدوس به دنبال گله رفتهاند. پلنگ به گله حمله کرده است صبرخان زخمی شده و در خانه بستری است. شیرو و عبدوس گله را جمع میکنند. ستار با نظر گلمحمد مخالف است. او میخواهد از مردمیکه بسویش برای کمک میآیند یاری بگیرد. او میگوید اگر این خونریزی به خاطر مردم است پس خودشان هم باید در این جنگ شرکت کنند.
گلمحمد میگوید مهاجمان با من کار دارند من حاضر نیستم به خاطر من خون کسی ریخته شود. شما هم باید بروید گلمحمد هنگام رفتن به مارال که با قهر به خانه رفته بود میرود و میگوید«می دهم قرهآت را برایت بیاورند.»
فصل سیام:
زیور که همراه گله رفته بود، راه خود را به سوی سنگرد تغییر میدهد او میرود با دشمنان شوهرش حرف بزند و آنها را از کشتن او برهذر دارد. آنها زیور را به اسارت میگیرند. جهنخان با ضرب و شتم از زیور میخواهد محل استقرار گلمحمد را بگوید. زیور میگوید شوهرم به کسی آزار نرسانده چرا میخواهید او را بکشید. با افشای جهن بر افشای محل گلمحمد زیور لال میشود و دیگر هیچ سخن نمیگوید. در بین راه نادعلی، حیدر و تعدادی که در حال برگشت بودند توسط جهنخان دستگیر میشوند. جهن وارد قلعهمیدان میشود. از بلقیس محل گلمحمد را میخواهد. بلقیس با حرفهای طعنهآمیز جهن را عصبانی میکند سپس بندار با سوارانش که از روستائیان آلاجاقی است از راه میرسد. بلقیس میگوید چه میخواهید بخورید. بندار میگوید آب! بلقیس میگوید به شمر آب بدهید. جهن برای جواب گرفتن از محلگلمحمد از فرزند او کمک میگیرد او را بلند میکند و به روی تنور داغ میگیرد مارال با پیشانیبند قرمز از خانه بیرون میپرد و میگوید گلمحمد گفت وقتی شما آمدید بگویم که در گاوطلاق هستند. دلاور با یک جهش تند میپرد و کودک را از جهن میگیرد و به کناری میکشاند. دلاور اسلحهاش را زمین میگذارد و میگوید من حاضر به جنگ نیستم.
صبرخان با حال تبدار به جهن حمله میکند. تفنگچیها به او تیراندازی میکنند بندار جلو میآید و تیر خلاص میزند. ماهک بر سر جنازة شوهرش شیون میکند گروه جن با اسارت بلقیس و مارال به طرف کوه گاوطلاق حرکت میکنند. پشت سر او سواران سیدشرضا قرار دارد و در دوطرف دیگر افراد آلاجاقی و بندار و افراد نجف سنگرد و تلخآبادی و…
جهن در بین راه با مارال همکلام میشود میخواهد از گلمحمد بیشتر بداند. مارال با تعریفهای خود از گلمحمد احساس کینه و بخل را در جهن بیشتر میکند، چرا که جهن و گلمحمد بلوچی هستند هر دو از یک تیرة مادری هستند اما دو پهلوان که یکی به غایت در نفس و انهدام دیگری میکوشد. در آخر جهن میگوید من دوست دارم پسر گلمحمد را بزرگ کنم. مارال با نفرت جواب میدهد در آتش تنور! شیدا به قدیر میگوید صبرخان مرد بیآزاری بود من با او چوپانی میکردم قدیر جواب میدهد در دعوا نقل و نبات پخش نمیکنند
حیدر ملامعراج که با اصرار گلمحمد از آنها جدا شده بود و بعد به اسارت جهن در امد میگریزد و خود را به گلمحمد میرساند و خبر رسیدن سواران را میدهد. گلمحمد از بلوچ میخواهد حیدر و خان محمد را هر چه زودتر از صحنه بیرون ببرد! بلوچ دوست ندارد برود او به ستار میگوید بیا جایمان را عوض کنیم اما ستار میگوید میخواهم با گلمحمد همخور شوم ستار به یاد حرفهایش با فربود میافتد که میگفت نمیتواند گلمحمد را رها کند. زیور با دستان خونین، خود را به گلمحمد میرساند و میگوید من یک امنیه را کشتم و فرار کردم بیگ محمد امنیه را زخمی پیدا میکند و به طرف گلمحمد میآورد. زیور مأمور نگهبانی از امنیه میشود. سواران جهن و بکتاش از دو سو، مسلسل کار میگذارند. حمله آغاز میشود. گلمحمد و ستار از یک سو، خانعمو و بیگمحمد هم در سویی دیگر جواب گلولهها را میدهند آنها تعداد زیادی از افراد مهاجم را میکشند سرانجام ابتدا بیگمحمد کشته میشود خانعمو فریاد میزند کور شدم بیگمحمد چشمم بود جوانیام بود خانعمو هم بعد از مبارزهای شدید کشته میشود. گلمحمد زخمی میشود گلمحمد از اینکه افراد زیادی کشته میشوند ناراحت است ستار میخواهد زخم گلمحمد را ببندد گلمحمد میگوید چرا نرفتی! ستار میگوید«یا عهد نکن یا به عهد وفا کن.» راهیست که با هم آمدهایم و باید با هم تمامش کنیم اگر چه پایانش مرگ است. مرگی که من از آن بیزارم و جز برای زندگی به طرفش نمیروم. اما این را بدان که من هم در مرگ دنبال نجات زندگیام هستم.
وقتی به ستار تیر میخورد ستار دستخونیاش را به دست خونی گلمحمد میدهد و میگوید حالا دیگر همخون شدیم ستار میمیرد زیور کشته میشود تنها گلمحمد نیمه جانی دارد از طرفی به گله حمله کردهاند عبدوس زخمیشده است شیرو با گرگها میجنگد مارال بیتاب است میخواهد فرار کند و خود را به گلمحمد برساند او به حال زیور غبطه میخورد بلقیس سعی در نگه داشتن و آرام کردن او دارد. مهاجمان خود را به قتلگاه میرساند سر خانعمو را به جهت بزرگی هیکل و مشکلبودن حمل جنازه میبرند و به گلمحمد تیر خلاص میزنند سر خانعمو را همراه با سه جنازة مرد و یک جنازة زن به طرف شهر حرکت میدهند در شهر جشن برپا میکنند اما مردم شیون و ناله میکنند فرماندار به شهردار میگوید سخنرانی کند. شهردار برای مردمی که پراکنده میشوند سخن میگوید سرانجام گودالی میکنند و جنازهها را در پشت دیوار رباط دفن میکنند. شب عزاداران از راه میرسند. بلوچ و نادعلی و موسی، شیرو و مارال و بلقیس و بیبی را دلجویی میدهند. بلوچ با سرعت کار بیرون آوردن جنازهها و دفن آنها در قتلگاه را انجام میدهد و میگوید باید هر چه زودتر پنهان شود بلوچ زنها را به موسی میسپارد با جنازة ستار خداحافظی میکند و بار دیگر به کوه و بیابان میگریزد و میرود. مارال جنازة زیور را با خود میبرد موسی زنها را کمک میکند.
پایان رمان ده جلدي كليدر اثر محمود دولتآبادي