چوپاني در حال گلهچراني توسط مردمي…
رمان نون والقلم
اثرجلال آل احمد
چوپاني در حال گلهچراني توسط مردميكه وزير شاه را از دست داده بودند، به طور تصادفي وزير حاكم دربار ميشود. او با درستي به كار وزارت مشغول ميشود ولي توسط حسودان از پا درميآيد. او لباسهاي چوپاني خود را به يكي از پسرانش يادگار ميدهد و در حفظ آن سفارش زيادي ميكند. نوة آن چوپان اسدا.. خان، مانند پدرش ميرزا بنويس ميشود و داستان حكومت قلندرها را مينويسد. او يك همكار به نام ميرزاعبدالزكي دارد كه او را براي همكاري با قلندرها تشويق ميكند. شاه با نظر سنجيهاي مُنَجمباشي و وزير اعظم و …براي غافلگيري قلندرها به قشلاق ميرود. قلندرها، وقت را براي حكومت كردن مناسب ميبينند. حسن پسر حاج ممرضا(از بازاريان معتبر شهر) كه پدرش، توسط حكومت كشته شده است از ميرزا اسدا… ميخواهد كه به حكومت قلندرها بپيوندد و مشكلات دستگاه را حل كند. ميرزا پس از بحث مفصلي كه بيفايده بودن حكومت قلندرها را ثابت ميكرد، براي به اثبات رساندن سخنانش همكارياش را آغاز ميكند. قلندرها ابتدا موفق ميشوند، مردم را از بعضي سختيهاي دستگاه حكومت شاه مانند دزدي و كشتار و… نجات دهند ولي به تدريج با افراطيگري و بيتدبيري خودشان و مشكلاتي كه با توطئه افراد حكومت شاه در شهر ايجاد شد، قلندرها شكست ميخورند. شاه برميگردد، بسياري از افراد كه با حكومت قلندرها همكاري داشتند را ميكشد و يا زنداني ميكند. سران دو حكومت با هم تباني ميكنند. قرار ميشود سران قلندرها با تعدادي از زنهاي حرمسراي قبلي شاه به هند بروند. ميرزا اسدا… كه مبغوض حكومت سابق و ناخرسند از حكومت قلندرها است در بازگشت حاكم، به مجازات زندان و اعدام محكوم ميشود با ميانجيگري حكيم باشي، لباسهاي چوپاني پدربزرگش را ميپوشد و به سفر تبعيد از شهر وادار ميشود.
پيش دستك:
چوپاني در هنگام كنجكاوي به هياهوي مردميكه به آسمان نگاه ميكردند، متوجه نشستن قوشي بر شانهاش ميشود و بعد مردم با هيجان به طرفش سرازير ميشوند. چوپان را باخود به دربار شاه ميبرند و ميگويند وزير شاه مرده است و قوش او را براي جانشين وزير، انتخاب كرده است. چوپان بيخبر از آنچه گذشت و با شگفتي وزير شدنش را قبول ميكند. ولي لباسهاي چوپانياش را در بقچهاي ميگذارد و زير زمين پنهان ميكند. او هر از چند گاهي سراغ آنها ميرود و در خلوت با خدا راز و نياز ميكند و از خدا ميخواهد به او كمك كند، تا فراموش نكند كه قبلاَ چه كسي بوده و به فكر زيردستان باشد. وزير دستراست شاه كه از حكمهاي مردمي چوپان به ستوه آمده است كينهتوزانه كارهاي چوپان را زير نظر ميگيرد تا بهانهاي براي بركناري او پيدا كند. وزير ميبيند چوپان، پنهاني به زير زميني ميرود اين خبر را به شاه ميدهد. شاه كه از كار و نيت چوپان با خبر ميشود، او را تحسين ميكند و مسئوليت بيشتري به او ميدهد. ولي در نهايت چوپان از دست حسودان جان سالم به در نميبرد. روزي كه به چوپان سم ميخورانند تا به زندگياش پايان بدهند، چوپان به خانه ميآيد و وصيت ميكند كه بچههايش دنبال كار حكومتي نروند. او در آخر سفارش زيادي براي نگهداري لباس چوپانياش ميكند.
مجلس اول:
در شهر دو ميرزا بنويس، كارهاي مردم را انجام ميدهند. يكي ميرزا اسدا… كه نام همسرش زرين تاج است. دو فرزند دارد به نامهاي حميد و حميده. حميد كه بزرگتر است به مكتب ميرود. ميرزا وضع مالي خوبي ندارد. با سختي بسيار، زندگي خانوادهاش را ميگذارند. او براي تأمين هزينة مكتب، حميد را به نوشتن مشق سر لوحه براي مكتبدار(خانمباجي) واميدارد. از ديگر كارهاي ميرزا، نوشتن شكايتهاي مردم از حكومت است كه درباريان اسب و قاطر آنها را به زور ميگرفتند و يا ظلميكه كسي به فرد مظلمي ميكرد و فرد مظلوم ميخواست شكايتش را به ديوان قضاي حكومت بنويسد. ميرزا گاهي كارهاي تقسيم اموال فوت شدهاي را بين ورثه عهدهدار ميشد و پول خوبي ميگرفت ولي ميزان الشريعة درباره اين كار را متعلق به خود ميدانست و چند بار ميرزا را براي دخالت در اين امور تهديد كرده بود كه با وساطت خاندايي(طبيب شهر)، از غضب حكومت نجات پيدا كرده بود. ميرزاي ديگر، سيد عبدالزكي است كه همسرش(رخشنده) از او بچهدار نشده است و به همين دليل ميرزا هميشه مورد سرزنش و تهديد رخشنده قرار ميگيرد. ميرزا صاحب خانة بزرگ و كلفت و نوكر و شاگرد پادو و…و حجره در بازار است. او به جز ميرزا بنويس بودن كارهاي دعا نويسي و احضار ارواح هم ميكند كه مورد غضب خاندايي و ميرزا اسدالله واقع ميشود. او گاه با دواهاي عجيب و غريب كه به مريضها و مراجعين ميهد، آنها را دچار بيماري جديدي ميكند. طبيب مجبور است به معالجه آنها مشغول شود. طبيب چند بار به سيد تذكر داده بود كه افراد بيمار را به نزد او بفرستد و بساط دعا نويسي را برچيند ولي سيد براي به دست آوردن پول بيشتر اين كار را ادامه ميدهد.
مجلس دوم:
ميرزا مشغول نوشتن سرمشقهاي لوح مكتبدار حميد است و به سوالهاي حميد كه ميپرسيد چرا ما فقير هستيم جواب ميدهد، شاگرد سيد عبدالزكي به نزدش ميآيد و پيغام ميدهد كه سيد با او كار دارد. ميرزا بعد از جمع كردن بساطش و روانه كردن حميد به خانه، نزد همكارش ميرود. سيد از كسادي كار به خاطر توجه مردم به قلندرها ميگويد و بعد از كار نان و آبداري حرف ميزند و از ميرزا ميخواهد كه با او همكاري كند. ميگويد كه حاجممرضا(بازاري معتمد شهر) مرده است. از طرف حكومت، ميزانالشريعه از او خواسته است به املاك آن مرحوم برود. بعد از صلح و صفا دادن به پسران حاجممرضا كار ثبت و ضبط اموال فوت شده را انجام دهد. ثلث مال را كه مربوط به حكومت ميشود بگيرد و بقيه را بين وارثها تقسيم كند. سيدميرزا ميگويد، چون دست تنها است دوست دارد او هم همراهش برود و پول خوبي هم عايدش بشود. ميرزا قبول ميكند. سيد در آخر ميگويد، همسرش به خاطر بچهدار نشدنش ميخواهد از او طلاق بگيرد. خانلرخان خواستگار سابق همسرش، ميخواهد زن سيد را بگيرد. سيد گريه ميكند و از ميرزا چاره ميجويد. ميرزا اسدا… او را دلداري ميدهد و توصيه ميكند خودش را به حكيم نشان بدهد. قرار ميشود حكيم(خان دايي) به خانة اسدالله بيايد و سيدعبدالزكي را در آنجا معالجه كند. ميرزا وقتي به خانه ميرود، ماجرا را براي زنش تعريف ميكند و از او ميخواهد به خانة سيد برود و زن او را با كار قالي بافي سرگرم كند.
مجلس سوم:
زرين تاج خانم به خانه سيد ميرود به حميده سفارش ميكند براي رخشندهخانم، شيرين زباني كند. رخشندهخانم از ديدن آنها خوشحال ميشود. در مقابل با پيشنهاد قالي بافي مخالفت ميكند ولي با صحبتهاي خيرخواهانة زرينتاج كه حس خير رساني رخشنده را بيدار كرده بود برنامه كار قاليبافي، ريخته ميشود. از طرفي ميرزا سراغ حكيم باشي، خاندايياش ميرود و از موضوع فوت حاج ممرضا و پيشنهادي كه به همكارش سيد شده است ميگويد. خاندايي ميگويد، حاج ممرضا توسط سم كشته شده است. معلوم نيست به چه دليل اين كار را كردهاند. خاندايي از ميرزا ميخواهد براي معلوم شدن موضوع، به خانه آن مرحوم برود تا خبر درستي از ماجرا بشنود. قرار ميشود خاندايي هم به خانه ميرزا برود و سيد را معالجه كند. ميرزا به كوچة حاج ممرضا ميرسد، دو نگهبان كه كنار خانة مهروموم شدة حاجي ايستادهاند را ميبيند با شنيدن صحبتهايي از آنها، متوجه ميشود خانواده حاجي را به ده فرستادهاند. بين پسران حاجي اختلاف افتاده است و قرار است املاك مرحوم توسط افراد حكومت تقسيم شود. ميرزا به خانهاش ميآيد و موضوع را به سيد و خاندايي ميگويد، خاندايي ابتدا سيد را معالجه ميكند و ميگويد از نظر جسمي هيچ مشكلي ندارد و فقط بايد دعا كند خدا به او بچه بدهد. در مورد حاجممرضا به آنها سفارش ميكند، بادقت به موضع نگاه كنند چون بوي خون و غصب اموال ميآيد. او از ميرزا ميخواهد به اين سفر برود و چون به جز حاجممرضا، چند نفر ديگر هم به طور مشكوك كشته شدهاند، احتمال خطر براي ميرزا هم هست. خاندايي، ميرزا را از بابت سرپرستي زن و دو بچهاش اطمينان ميدهد.
مجلس چهارم
در شهري كه دوميرزا بنويس زندگي ميكردند، عدهاي قلندر از سي چهل سال پيش در تكيهها نفوذ پيدا كرده بودند و با افكار خاصي زندگي ميكردند. آنها مركز عالم خلقت را نقطه ميدانستند و تمام تكاليف شرعي را از دوش مردم برداشته بودند با رمز و كنايه حرف ميزدند. قبل از آمدن به شهر قلندرها افراد بيابانگرد بودند. وقتي جنگ ميشد و در روستاها فقر و قحطي پيدا ميشد قلندرها با شعار حيدر حيدر به شهر ميآمدند و در تكيهها بست مينشستند. وقتي عدة آنها زياد ميشد، هر كدام به كاري مشغول ميشدند و بافروش توليدات خود زندگي ميكردند. ميرزا كوچك جَفردان، رهبر اين گروه خود را درون خمرة تيزاب فرو كرد و مرد. مريدانش ميگويد او كه شخص واحدشان بوده غايب شده و روزي ظهور خواهد كرد. جانشين او تراب تركشدوز به خاطر بريدن سر دشمن سركش(اشتر پختر)(اين كار به گفتة شاه با همكاري افراد شاه صورت گرفته بود)«اشتر پختر» در بين حكومت و مردم معروف ميشود. در آن زمان بين قلندرها و حكومت هيچ مشكلي نبود خبر ميرسد كه تراب تركشدوز توپ جنگي ساخته است، اوضاع دربار به هم ميريزد. درباريان هرگاه ميخواهند اين خبر را به شاه بدهند، از ترس غضب شاه، پشيمان ميشوند. خانلرخان(شاعر)، وزير اعظم، داروغه، ميزانالشريعه و منجم باشي، پس از اجراي نقشههاي مختلف، موفق ميشوند، موضوع را با دادن پيشنهادهاي پرثمر به شاه بگويند. وزير اعظم ابتدا شش بازاري را كه با قلندرها همكاري داشتند، ميكشد كه يكي از بازاريها حاجممرضا است. وقتي اخبار به شاه ميرسد، ابتدا عصباني ميشود ولي وقتي خبر كشتن بازاريها و پيشنهاد وزير مبني بر اينكه شاه با عدة زيادي شهر را به عنوان رفتن به قشلاق ترك كند، ميشنود. و در وضعيت پيشآمده قلندرها ميدان را براي خود خالي ميبينند، از تكيهها بيرون ميآيند. در اين زمان به راحتي ميشود همه آنها را از بين برد، شاه راضي ميشود و به پاس اين فكر سنجيده بين آنها سكه و پول تقسيم ميكند.
مجلس پنجم
ميرزا بنويسها بيخبر از همه جا با پنج قراول و پيشكار، كلانتر به طرف املاك حاجي ممرضا ميروند. وقتي به آنجا ميرسند، متوجه ترس مردم روستا و خالي شدن كوچهها ميشوند. ميرزا از پشت يك در، كلمه«جلادها» را هم ميشوند و به خراب بودن اوضاع يقين پيدا ميكند. او ميخواهد با حسن(پسر بزرگ حاجي) كه در زمان كودكي هم درس او بوده ملاقاتي بكند. وقتي موفق به اين ملاقات ميشود، حسن ماجرا را تعريف ميكند و ميگويد، پدرش را كشتهاند و برادر كوچكش را به عنوان گروگان به زندان انداختهاند تا آنها به مصادرة املاك پدر رضايت بدهند. ميرزا موضوع را به سيد ميگويد سيد از اينكه فريب دربار را خورده است ناراحت ميشود و قسم ميخورد كه او به خاطر گرفتن ثلث اموال و بعد اجرايي صلح و صفا بين پسران حاجي آمده است. نه بخاطر امضاء مصادرة اموال. پيشكار، نامة ميزانالشريعه و كلانتر را به سيد نشان ميدهد. به دستور پيشكار كلانتر، افراد براي برآورد وسعت آباديها(املاك مردم) حركت ميكنند. ريش سفيدان ده را براي شاهد به خانة مرحوم دعوت ميكنند، ميرزا در همان لحظة اول، مهر و قلم خود را جلوي چشمان همه ميشكند و ميگويد او در اين برنامه به عنوان دستيار آمده است ولي حالا هرگز حاضر به همكاري نيست. سيد به پيشكار ميگويد، براي اجراي حكم بايد تمامي وارثها از جمله همسر و دختران مرحوم هم حضور داشته باشند. وقتي پيشكار به فكر حاضر كردن وارثها است، مردم روستا به نگهبانها و پيشكار حمله ميكنند و آنها را در طويله مياندازند. حسن، املاك پدر را به رعيتهاي ميبخشد و بهمراه دو ميرزا بنويس به شهر ميآيد. مردم ده با شادي آنها را بدرقه ميكنند.
مجلس ششم:
مردم ميشنوند كه شاه فرار كرده است. قلندرها وارد شهر خواهند شد و آذوقهها را غارت خواهند كرد. مردم به بازار هجوم ميآورند و آذوقهها و زغالهاي بازار را ميخرند. صف نانواييها شلوغ ميشود. وقتي قلندرها ميآيند، مأموران حكومتي را كه هفت بازاري را سر به نيست كرده بودند، مثله ميكنند. مردم كمكم باور ميكنند، قلندرها ضد حكومت هستند و ميخواهند براي مردم خدمتي بكنند مردم با قلندرها همكاري ميكنند. دستگاههاي دولتي را تسخير ميكنند و قلندرها را در آنجا ميگمارند. خبر ميرسد از ارگ شاه خانلرخان و ميزانالشريعه و خدمه و زنان حرمسرا امان نامه ميخواهند. تراب تركشدوز آنها را ميپذيرد. قرار ميشود حرامسراي شاه با مسوليت خانلرخان اداره شود. ميزا الشريعه نيز بعد از پس دادن موقوفات به كار تدريس طلاب مشغول شود. قلندرها مركز حكومت را در ارگ قرار ميدهند مردم ديگر از قحطي و آشوب نميترسند.
مجلس هفتم:
حسن از ميرزارها ميخواهد كه به كمك قلندرها بيايند و به كارهاي حكومتي كمك برسانند. ميرزا اسدالله ابتدا قبول نميكند. بحث زيادي براي بيفايده بودن حكومت قلندرها ميكند. او عقيدة قلندرها را از اساس اشتباه ميداند و حكومت كردن بدون اشتباه را ناممكن. ميرزا ميگويد شاه برميگردد. رفتنش توطئه است و اين، دام گذاشتن براي مقابله با توپهاي قلندرها است. حسن و ميرزا عبدالزكي به او اصرار ميكنند كه در كار قضاوت دخالت كند. و جلوي مشكلات را بگيرد تا با كمك يكديگر بتوانند حكومتي بدون ظلم و ستم و خونريزي بر پا كنند. ميرزا قبول ميكند ولي ميگويد ميدانم كه نميشود. مردم متوجه ميشوند در اين حكومت جديد دو كار دزدي و هيزي كه در حكومت قبلي فراوان بود، نيست. مردم باهم همكاري ميكنند. اولين شكايتي كه به ميرزا ميشود، دربارة گرفتن هاونهاي برنجي مردم است. قلندرها بعد از استقرار به فكر ميافتند توپهاي خود را زياد كنند. آنها براي ساختن توپ به هاونهاي مردم احتياج دارند. آنها با زور به در خانهها ميروند و هاونهاي مردم را ميگيرند به جاي آن هاون سنگي ميكارند. سه تن از مردم كه هاون زيبا و خاصي داشتند شكايت ميكنند ميرزا شكايت آنها را مينويسد. قرار ميشود هاونهاي آنها را برگردانند. شكايت بعدي مربوط به زنهايي بود كه مردهاي آنها به قلندرها پيوسته بودند و ميرزا موضوع را به قلندرها ميگويد قرار ميشود مردهاي متأهل به خانههايشان هم سركشي كنند. زندگي با خوبي و خوشي پيش ميرود. مردم با اطمينان به امنيت در پناه توپهاي قلندرها، از برگشت شاه واهمه ندارند. قلندرها هنگامي كه ميخواستند قدرت توپهاي خود را پيش چشم مردم به آزمايش و تماشاي مردم قرار دهند، توپها در لحظة شليك ميتركند و عدة زيادي كشته و مجروح ميشوند از فرداي آن روز بار ديگر صف نانواييها شلوغ ميشود. مردم از ترس ناامني و قحطي به مغازهها هجوم ميبرند. محتكران سوخت و آذوقه را در انبارها جمع ميكنند تا به قيمت گران بفروشند. قلندرها مجبور ميشوند چند محتكر را اعدام كنند يا به زندان بيندازند. ميرزا اسدالله به اين كار اعتراض ميكند و به حسن و سيد ميگويد كه چنين روزهايي را پيش بيني ميكرده است خانلرخان زنان حرمسرا را به آشوب تحريك ميكند. ميزانالشريعه جيره طلاب را قطع ميكند. شكايت ديگر مربوط به طلاب است. بزرگ آنها به ميرزا ميگويد قلندرها عمله شيطان هستند چون مردم را از مسجدها دور كردهاند و به تكيهها كشاندهاند . ميرزا موضوع را براي تراب تركشدوز ميگويد و به آنها ميفهماند حكومت شاه فراري، ميزانالشريعه و خانلرخان را براي خراب كاري در وضعيت جديد در شهر نگه داشته است. تراب به خاطر تركيدن توپها، چله گرفته است و توجهي به مشكلات ايجاد شده ندارد. خبر ميرسد كه شاه و درباريان از سفر قشلاق برميگردند. فصل بهار نزديك است. نقشة از پيش طراحي شدة وزير در حال وقوع است. قلندرها براي مبارزه آماده ميشوند توپهاي خود را جلوي راه حكومتيان قرار ميدهند مدتي از رسيدن درباريان جلوگيري ميكنند. اخبار پراكنده شده در شهر مردم را به هراس انداخته بود ولي باعث عقب نشيني قلندرها نميشود مردم شنيده بودند كه شاه با همساية سنيمذهب مصالحه كرده است. نصف مملكت را به آنها داده در عوض چهارصد توپ جنگي گرفته است. سرمايهدارها بعد از دادن جزيه و ماليات به قلندرها از شهر فرار ميكنند. مردم فقير بار ديگر جلوي مغازهها صف ميكشند. قلندرها با كمك بعضي از مردم راه ورود شاه به شهر را ميبندند. از طرفي خانلرخان و ميزانالشريعه با تعدادي از هواداران پادشاه كه در شهر هستند، اخبار جنگ را پيگيري ميكنند و با دربار در تماس هستند. آنها ابتدا ميترسند، ميدانند اگر قلندرها پيروز شوند روزگار آنها سياه خواهد شد. نقشه ميكشند تا آب به انبار باروت قلندرها ببندند. وقتي نقشه آنها عملي ميشود مبارزه با توپ براي قلندرها هم غير ممكن ميشود. دربار حكومت وقتي راه را باز ميبينند باشتاب به طرف شهر حركت ميكنند. خانلرخان به ميرزا عبدالزكي پيغام ميفرستد كه هرچه زودتر رخشنده را طلاق بدهد. ميرزا عبدالزكي موضوع را به ميرزا ميگويد. ميرزا جواب ميدهد كه من ميدانستم عاقبت، آنها پيروز ميشوند. قلندرها نبايد به خانلرخان و ميزان الشريعه اعتماد ميكردند. وقتي رخشنده خانم از تهديد با خبر ميشود به شوهرش اطمينان ميدهد كه هيچ رغبتي به رفتن به دربار و همسر خانلرخان شدن را ندارد و شخصا به سراغش ميرود و تف به صورت او مياندازند. كار قالي بافي كه حاصل تدبير زرين تاج بود به قدري در زندگي رخشنده اثر كرده است كه او به مشكل شوهرش نميانديشد قلندرها وقتي شكست خود را حتميميبينند با خانلرخان و ميزانالشريعه به مذاكره مينشينند. تراب تركش دوز به افرادش ميگويد در هند شخصي است كه به مرام قلندرها اعتقاد دارد و حاضر است به آنها پناهندگي بدهد. قلندرها تصميم ميگيرند قبل از رسيدن شاه خود را از شهر دور كنند. خانلرخان نقشة آنها را ميپسندد و ميگويد زنان حرمسرا را هم كه هر كدام پانصد اشرفي مهريهشان است با خود ببرند. شاه در قشلاق كه اقامت داشت، حرمسراي جديدي درست كرده است و به اين زنها احتياجي ندارد. تراب تركشدوز از سيصد زن، صدو سي تن را كه سر حالتر هستند انتخاب ميكند تا براي مردان هندي پيشكش ببرد. خانلرخان را هم تا سر مرز با خود همراه ميكند تا هيچ توطئهاي از طرف دربار برايشان پيش نيايد.
سيد عبدالزكي موضوع هزيمت قلندرها به هند را به ميرزا ميگويد و از او ميخواهد همراه آنها به هند برود. ميرزا قبول نميكند و ميگويد از كارگزاران حكومت قلندرها بوده و حالا بايد تقاصش را هم ببيند فرار را هم اختيار نميكند از طرفي اعتقاد دارد شخص مهميدر دستگاه حكومتي قلندرها نبوده كه حالا بترسد.
وقتي شاه و درباريان ميآيند كشتار و زنداني كردنها آغاز ميشود ميرزا به زندان ميافتد. با وساطت خاندايي ميرزا به جاي اعدام به تبعيد از شهر محكوم ميشود. در روزي كه ميرزا براي تبعيد از زندان آماده ميشود، خانوادهاش به سفارش او لباسهاي چوپاني پدربزرگش را به زندان ميآوردند. ميرزا خانودهاش را به خاندايي ميسپارد و ميرود.
پس دستك:
راوي به اول قصه كه از چوپان(ممرضا) آغاز كرده بود برميگردد. وقتي چوپان به وسيلة سم كشته ميشود، دو پسرش چون كار ديگري بلد نبودند به طور شراكت به كار مكتبداري مشغول ميشوند. برادري شراكت خود را به هم ميزند و سهمش را به غريبهاي ميفروشد و به كمك دوستان پدرش، ميرزا بنويس ديوان حكومت ميشود. پسر ديگر، مكتبداري را ادامه ميدهد و بعد از مرگش، پسر ميرزا اسدا… را وارث كار خود و همچنين وارث لباس چوپاني پدر ميكند. حالا عدهاي ميگويند، اين داستان را ميرزا عبدالزكي در هند نوشته است؛ ولي خبر درست اين است كه اين داستان را بايد ميرزااسدا… بعد از بيست سال قلندري و سيرو سياحت نوشته باشد. چون يك نسخة آن به دست حميد رسيده است همراه با لباسهاي چوپاني. ميرزا در نامهاي آنها را تنها وارثه خود به حميد شمرده است.