عقابهاي تپه 60

3

 oghabha

احمد و سعيد در روز دوم ورود خود

 

خلاصه رمان «عقابهاي تپه 60»

اثر محمد رضابايرامي

احمد و سعيد در روز دوم ورود خود با صداي گوش‌خراشي از خواب مي‌پرند. فكر مي‌كنند دشمن به آنها حمله كرده است. در سنگر كسي را نمي‌بينند. خود را به بيرون از سنگر مي‌اندازند تا جان پناهي براي در امان ماندن پيدا كنند.

آنها بچه‌ها را بالاي تپه به طور تجمعي مي‌بينند. تعجب مي‌كنند. هواپيماها از بالاي سر آنها عبور مي‌كنند و بعد از لحظاتي بمبهاي خود را به زمين مي‌فرستند.

سعيد به خاطر خيز تندي كه برمي‌دارد از ناحيه سر مجروح مي‌شود. ناصر از راه مي‌رسد سر سعيد را پانسمان مي‌كند و به بچه‌ها توضيح مي‌دهدكه هواپيماهاي خودي برروي مواضع دشمن آتش خوبي ريختند و به مقر خود برگشتند. احمد و سعيد گله كردند كه چرا آنها را خبر نكردند. ناصر مي‌گويد، دلش نيامد آنها را بيدار كند.

ناصر كه از يك‌سال پيش به جبهه آمده است، سعيد و احمد را به منطقه مي‌برد و توضيحاتي در باره منطقه و خط مقدم كه تپه شصت است مي‌دهد و اضافه مي‌كند تپه‌هاي منطقه همه شبيه هم هستند . فقط تپه شصت از بقيه كمي بلندتر است. به همين دليل از اهميت خاصي برخوردار است و دشمن سعي مي‌كند آن را به تصرف خود درآورد. سال پيش آن تپه در دست دشمن بود كه با تلاش نيروهاي خودي پس گرفته شد. اكنون نيز دشمن در فكر تدارك حمله است تا تپه شصت را پس بگيرد. به همين جهت واحد اطلاعات – عمليات هر شب به گشت‌زني مي‌رود تا از تحركات دشمن اطلاعات لازم را جمع‌آوري كند و به فرماندهي بدهد.

سعيد و احمد با شنيدن حرفهاي ناصر مشتاق مي‌شوند جزء كادر اصلي دسته باشند و در جمع‌آوري اطلاعات خدمت كنند. ولي حبيب هر بار آنها را در پست تأمين نگهبان مي‌گذارد تا آنها با كارهاي دسته آشنا شوند. مدتي هم براي جمع‌آوري مين مي‌فرستد. احمد و سعيد در روزهاي اول متوجه پرواز عقابها بر فراز تپه‌ها، خصوصاٌ تپه شصت مي‌شوند. آن دو به طرف لانة عقابها مي‌روند. عقابها براي حفظ تنها جوجه خود به آن دو حمله مي‌كنند. دشمن متوجه آنها مي‌شود و خمپاره‌اي شليك مي‌كند. عقاب مادر مي‌ميرد. احمد ناراحت مي‌شود. روز بعد سراغ جوجه مي‌رود. او را مي‌آورد و تربيت مي‌كند. فرمانده احمد را به خاطر بي‌اجازه رفتن به خط تنبيه سختي مي‌كند ولي به او اجازه نگهداري عقاب را مي‌دهد. احمد در ضمن خدمت در دسته سعي مي‌كند به عقاب پرواز بياموزد. عقاب بزرگ مي‌شود و در آسمان پرواز مي‌كند. عقاب دوست دارد اطراف تپه شصت كه لانة سابقش بوده پرواز كند روزي در هنگام پرواز طوفان شن به راه مي‌افتد. ناصر به احمد گفته بود، منطقه طوفانهاي شديدي دارد. در آن روز گرد و خاك و شن داخل دهان و چشم احمد مي‌رود. بات اين حال مي‌خواهد عقاب را كه تازه با پرواز آشنا شده، از خطر طوفان باخبر كند ولي عقاب نمي‌تواند علامت‌هاي احمد را بفهمد عقاب ناپديد مي‌شود احمد بعد از طوفان تمام گوشه و كنار شن‌زارها و علف‌زارها را مي‌گردد ولي نااميد و ناراحت به سنگر خود برمي‌گردد. احمد خود را سرزنش مي‌كند و فكر مي‌كند اگر جوجه را نمي‌آورد اين اتاق نمي‌افتاد. شايد پدر عقاب هم زنده مي‌ماند و جوجه خود را بزرگ مي‌كرد. پدر عقاب در روزهاي اول با ديدن جوجه در كنار سنگر اوج گرفت و در قعر آسمان ناپديد شد. دوست احمد گفت، عقابها هنگام مرگ تا آخرين توان اوج مي‌كيرند. احمد با نگراني مي‌خوابد صبح با خبر خوش بازگشت جوجه عقاب از خواب بيدار مي‌شود. همه خصوصاً حاجي از بازگشت عقاب با بال زخمي متعجب مي‌شوند حاجي مي‌گويد: عقاب باهوش است. احمد به فكر مي‌افتد او را تربيت كند و با صداي سوتي مخصوص او را از آسمان به زمين بكشاند تا هنگام خطر بتواند خود را نجات دهد.

احمد تلاش فراوان مي‌كند. بالاخره در اوج نااميدي عقاب به صداي سوت احمد پاسخ مي‌دهد. احمد در كنار بچه‌ها از ثمره كار خود احساس شادي بيشتر مي‌كند. از واحد تداركات براي عقاب سهميه گوشت مقرر مي‌كنند. رزمنده براي عقاب شايعات درست كردند همه جا او را يك رزمنده گشتي اسم مي‌برند. مي‌گويند دسته حبيب ديگر گشت نمي‌روند به پاي عقاب دوربين مي‌بندند و به طرف خط دشمن مي‌فرستند. احمد از اين شايعات نگران مي‌شود به مسئول غذا مي‌گويد، اگر اين شايعات به گوش دشمن برسد، عقاب به خطر مي‌افتد. مسئول غذا به احمد اطمينان مي‌دهد كه اين شايعات در سنگرها براي خنده گفته مي‌شود و جدي نيست.

احمد به عنوان بيسيم‌چي از طرف حاجي انتخاب مي‌شود. در يك مأموريت كه بر روي تپه صد هفتاد و پنج – تپه‌اي كه كار آن با شهيد شدن دو بسيجي نيمكه تمام ماند. سعيد و احمد به عنوان آخرين تأمين در پست نگهباني گماشته مي‌شوند. در آخر كار آن دو متوجه دير كردن حبيب و نوروز مي‌شوند. سياهيهايي از جلوي چشم آنها حركت مي‌كنند. آن دو فكر مي‌كنند حبيب و نوروز و دوستان ديگر به مشكل افتاده‌اند و حالا دشمن براي پيدا كردن بقيه افراد مي‌گردد. سعيد به احمد مي‌گويد، سياهيها جلو كه آمدند تيراندازي كن. احمد موقع تيراندازي احساس بدي پيدا مي‌كند. انگار نيرويي او را از تيراندازي جلوگيري مي‌كند. سياهيها مي‌گذرند بعد از مدتي حبيب و نوروز با همه بچه‌هاي گشت از راه مي‌رسند. آنها مي‌گويند به خاطر شباهت بي‌اندازه تپه‌ها راه را گم كرده بوديم. احمد متوجه مي‌شود خداوند آنها را از پيشامد حادثه‌اي وحشتناك دور كرده است. بچه‌ها خدا را از اين نعمت شكر مي‌كنند و به مقر بر مي‌گردند.

در مأموريتي كه به خاطر تحركات بي‌اندازة دشمن براي حمله به تپه شصت است، يك گروه يازده نفري براي جمع‌آوري آخرين اطلاعات – عمليات از دشمن به طرف دشمن مي‌روند سعيد و احمد هم جزء كادر اصلي هستند. مأموريت به خوبي انجام مي‌شود هنگام بازگشت سعيد روي مين مي‌رود و زخمي مي‌شود دشمن متوجه حضور آنها مي‌شود و با شدت آتش بر شرشان مي‌ريزد. آنها در شيار تپه پنهان مي‌شوند و براي سعيد سايباني درست مي‌كنند. زخم‌هاي سعيد قابل پانسمان نيست او پي‌درپي به خاطر خونرسزي يس‌هوش مي‌شود و به هوش مي‌آيد و مرتب كلمه آب را به زبان مي‌آورد احمد كه خود را مسئول آمدن سعيد به دسته اطلاعات – عمليات مي‌داند سرزنش مي‌كند. مي‌خواهد براي نجات سعيد به او آب بدهد ولي حبيب قمقمه را از احمد مي‌گيرد و مي‌گويد اين كار مرگ او را نزديك‌تر مي‌كند. حبيب با دستمال خيس دهان و لبهاي سعيد را تر مي‌كند از طرفي بي‌سيم احمد به خاطر برخورد تركش از كار افتاده است آنها نمي‌توانند به خط بروند احمد با خدا راز و نياز مي‌كند. صبح با طلوع آفتاب عقاب به پرواز درمي‌آيد احمد با دقت متوجه مي‌شود آن عقاب، آذرخش است. او را با سوت به طرف زمين مي‌كشاند. حبيب با وسايلي كه در دست دارند پيغامي براي حاجي تهيه مي‌كنند و با بند پوتين به پاي عقاب مي‌بندد. عقاب با اصرار بچه‌ها به پرواز درمي‌آيد و بچه‌ها به ياد مي‌آورند عقاب در زمان طوفان كه گم شده بود با بال زخمي به سمت سنگرهاي دسته آمده بود.

مدتي نمي‌گذرد آتش سنگيني از طرف نيروهاي خودي به سمت نيروي دشمن ريخته مي‌شود. بچه‌ها متوجه مي‌شوند عقاب مأموريتش را به خوبي انجام داده آنها با سرعت سعيد را به سنگر خود مي‌برند دشمن از شدت آتش خودي قادر به هيچ تحركي نيست سعيد را با سرعت سوار آمبولانس مي‌كنند احمد و ديگر رزمنده‌ها خدا را شكر مي‌كنند و وجود عقاب را در بين خود افتخار مي‌كنند.

دیدگاه ها غیرفعال است