راوي به خاطر خسته شدن از كار معلمي و اضافه شدن…
خلاصه داستان مدير مدرسه
اثر جلال آل احمد
فصل اول:
راوي به خاطر خسته شدن از كار معلمي و اضافه شدن حقوق، تصميم ميگيرد مدير شود. او بعد از دوندگي بسيار و رشوه دادن ميتواند رئيس فرهنگ را راضي به امضاي حكم مديريت دبستان بكند. مدرسه را چند روز قبل ديده بود. با وجود بد بودن راه مدرسه، او حاضر بود مدير آنجا شود. مدرسه در دامنة كوه درست شده بود و تا رسيدن به ايستگاه اتوبوس پيادهروي زيادي داشت. مالك آن كه فردي پولدار بود زمينهاي منطقه را با قيمت بسيار نازل خريداري كرده بود تا با ساختن يك مدرسه و اجاره دادنش به فرهنگ، ارزش زمينهايش را بالا ببرد. چون ميدانست پدر و مادرها به خاطر رفاه فرزندان خود، مجبور به آبادسازي اطراف مدرسه ميشوند. بعد از امضاء حكم، رئيس فرهنگ، راوي را به مدرسه ميبرد و مراسم معارفه را انجام ميدهد.
فصل دوم:
راوي در روز اول متوجه ميشود مدرسه شش كلاس دارد با 235 دانشآموز يك ناظم و هفت معلم و يك فراش. مدير سابق مدرسه به خاطر كارهاي سياسي «كمونيستي» به زندان رفته بود. ناظم با مهارت خاص، مدرسه را بدون مدير اداره كرده بود. مدير جديد با تكتك معلمها آشنا ميشود و تعارفات لازم براي آشنايي را انجام ميدهد.
مدرسه دو طبقه با يك سالن بزرگ كه فقط براي امتحان گرفتن از آن استفاده ميشد.
راوي ميگويد: «از اين سالن براي كارهاي ورزشي و هنري … ميتوان استفاده كرد.»
حياط مدرسه دو منبع آب داشت كه به خاطر نداشتن آب، فراش بايد در روز چند بار به آبانبار برود و با سختي، دو منبع را پر كند. وجود پنج مستراح با چاهكهاي دهان گشاد تعجب مدير را برميانگيزد. ناظم ميگويد: «فرهنگ اعتقاد دارد نبايد روي ملك مردم خرج كند.» مدير بعد از ديدن ساختمان، بخش مالي مدرسه را بررسي ميكند.
ناظم با دقت، حساب و كتاب مدرسه را به اطلاع مدير ميرساند. بعد از اين كار، مدير به پروندههاي دانشآموزان نگاه ميكند كه از دو برگ رونوشت شناسنامه و تصديق آبلهكوبي و تك و توك كارنامههاي سال قبل تشكيل ميشد. مدير متوجه ميشود، شغل پدران اغلب بچهها زراعت در زمين است.
فصل سوم:
روز دوم وقتي مدير به مدرسه ميرسد، بچهها با هدايت ناظم به كلاس ميروند، ولي از هفت معلم فقط دو معلم آمده بود. مدير بيرون مدرسه ميايستد تا معلمهاي بيانظباط با ديدن او از دير آمدن خجالت بكشند و ديگر تكرار نكنند. ناظم ميگويد: «كار هميشة آنهاست.» ناظم تعريف ميكند به خاطر سياسي بودن مدير سابق، آنها نتوانستند اعتماد مردم و انجمن محل را براي گرفتن كمك به بيبضاعتها و… جلب كنند. مدير به ناظم ميفهماند كه بايد وقتي ورود آخرين معلم بيانظباط را ميبيند، يك خط قرمز براي يك ساعت تأخيرش بكشد.
فصل چهارم:
روز سوم مدير متوجه كتك زدن دانشآموزان بيانظباط توسط ناظم ميشود. مدير، ناظم را كه كلي از كتك زدن خسته شده بود، نصيحت ميكند و ميگويد: «بايد تركهها را شكست و دور انداخت.» ناظم از كار خود دفاع ميكند و ميگويد: «اگر جلويشان را نگيريم قاطرهاي چموشي ميشوند.» مدير حرف را عوض ميكند. احوال مادر ناظم را ميپرسد. سرايدار برايش آب ميآورد. مدير در آخر از كتك خوردنهاي زمان مدرسه خود ميگويد كه اغلب بيگناه و بيجهت بود و اثرات بدي برايش داشت.
فصل پنجم:
مدير در هفتة اول به كارهاي مدرسه وارد ميشود. فرصت ميكند به زمستان مدرسه فكر كند. مدرسه با نه بخاري زغالسنگي گرم ميشد كه فراش بايد آنها را هر روز آماده ميكرد. فراش بايد براي پر كردن مخزن آب هم كلي وقت ميگذاشت. مدير، تقاضاي يك فراش جديد هم ميكند. مدير، بعدازظهرها به مدرسه نميرود. او احساس ميكند به علت سبكي درسي در بعدازظهرها نيازي به وجودش نيست. در آن ايام بازرسي ميآيد و تصديق ميكند كه مدرسه با وجود نداشتن وسايل لازم و تسهيلات، خوب اداره ميشود. دكتر بهداري هم ميآيد، بچهها را معاينه ميكند. قرار ميشود براي برداشتن تراخم چشم بچهها، ماهي يك بار به مدرسه بيايد. وسايل بهداشتي و دارويي مدرسه را فرهنگ به علت نداشتن بودجه تأمين نميكند. يكي از اولياء بچهها كه در ارتش است به طور مجاني اين وسايل را ميآورد.
بچهها به خاطر بدي راه مدرسه و نداشتن كفش مناسب، مكرر زمين ميخورند و زخمي ميشوند. اغلب هم با هم دعوا ميكنند و به وسايل بهداشتي و دارويي نياز پيدا ميكنند.
مدير پروندة برق و تلفن مدرسه را بيرون ميكشد. به فكر ميافتد با كمك دوستانش برق و تلفن را به مدرسه بياورد. منبع و آبپاش و تلمبه سوراخ است. مدير از جيب خود آنها را تعمير ميكند. يك روز مالك هم ميآيد و ملكش را سركشي ميكند. برخورد او مانند مالك نسبت به مستأجر است. او مؤدبانه از مدير ميخواهد ساختمانش با كمك فرهنگ حل شود.
مدير با مشورت با معلمها و ناظم تقاضاي اضافه شدن يك معلم جديد را به اداره ميدهد.
فصل ششم:
در پايان هفتة دوم، فراش جديد ميآيد. او مردي 50 ساله، حسابگر و زرنگ است. معلمها به خاطر گوش خواباندن به حرفهايشان در زنگ تفريح، از او خوششان نميآيد. حاضر جوابي و بدزباني او باعث ميشود. معلمها نتوانند راحت بگويند و بخندند و خستگي را از تنشان بيرون ببرند. مدير سعي ميكند فراش جديد را به حرف بكشد تا راهحلي پيدا كند. موفق نميشود. خبر ميرسد كاميون زغالسنگ آمد. فراش براي خالي كردن بار، ميرود. نسخههاي تحويل بار را به مدير ميدهند تا امضا كند. ناظم به مدير ميفهماند كه بايد ميزان تحويل بار را بيشتر از آنچه كه هست بنويسد در غير اين صورت حتي اداره هم با آنها همكاري نميكند. مدير از شدت عصبانيت، چنان فرياد ميزند كه معلمها هم فكر نميكردند از يك مدير سر به زير و پا به راه چنين صدايي دربيايد. مدير آن روز نميتواند كار كند. چندين بار استعفايش را مينويسد و پاره ميكند.
فصل هفتم:
با آمدن آذرماه، بخاريها روشن ميشود. بچهها زود به مدرسه ميآيند اغلب ظهرها به خانه نميروند حتي اكثر معلمها در مدرسه ميمانند. مدير متوجه ميشود به خاطر بدي راه مدرسه و نداشتن كفش مناسب اين وضع پيش آمده است. خيليها هم دير ميرسند. به همين خاطر جلسهاي برگزار ميشود. فراش جديد ميگويد: «من ازيكي از اين دم كلفتها تقاضاي چند كاميون شن ميكنم. شما هم به انجمن محل برويد و تقاضاي كفش و لباس براي دانشآموزان بيبضاعت بكنيد.» قرار ميشود فراش جلوتر برود. از آنها بخواهد از اولياي مدرسه دعوت به عمل آورند. اين كار انجام ميشود. در روز موعود مدير و ناظم همراه معلم چهارم كه خوش هيكل و خوش زبان است به انجمن ميروند. در آنجا اعضاي انجمن به صحبتهاي خصوصي خود مشغول ميشوند. وقتي متوجه اولياي مدرسه ميشوند تصميم ميگيرند ابتدا صحبت آنها را گوش كنند بعد به مسائل ديگر انجمن برسند. معلم كلاس چهارم با لفظ قلم، مشكلات مدرسه را ميگويد. مدير از اينكه موضوع با حالت گدامنشانه مطرح شد، احساس حقارت ميكند. او موضوع را به مشكلات فرهنگ و دور افتاده بودن محل مدرسه برميگرداند. قرار ميشود اعضاي انجمن براي بازديد و بررسي مشكلات به مدرسه بيايند. در نهايت قرار ميشود ليست بچههاي بيبضاعت نوشته شود و تعدادي كفش و لباس براي مدرسه خريداري شود. موقع برگشتن، مدير و دو همراهش، متوجه ماشينهاي سواري پارك شده كنار دري كه انجمن در آن تشكيل شده است، ميشوند. رانندههاي آنها مشغول درددل كردن با هم هستند. مدير در راه انجمن تا ايستگاه اتوبوس از وضع زندگي معلم چهارم كه با زنش متاركه كرده و زندگي ناظم كه با مادر مريضش زندگي ميكند، مطلع ميشود.
مدير از حقارتي كه در انجمن درآوردن كفش و لباس توسط آنها پيدا كرده تا دو روز به مدرسه نميرود. مدير در آن روزها سلام و دعاي خير چند مادر را ميشنود. احساس ميكند گيوههاي پارة بچهها بهتر از اين گدابازي است. در دل ميگويد گيوههاي پاره، فرهنگ را نو نوار كرده است.
فصل هشتم:
مدير از دردسرهاي اولية مدرسه تازه خلاص شده است كه متوجه سروصداي يك پدر كه پاسبان هم هست، ميشود. پدر شش عكس لخت به روي ميز مدير ميگذارد و داد و فرياد ميكشد كه چرا بايد اين عكسها در لاي كتاب پسرش باشد. مدير بعد از خجالت بسيار و عذرخواهي از پدر ميخواهد كه آرام باشد تا مسأله پيگيري شود. ناظم با شتاب ميگويد «وقتي كه تنبيه نباشد و تركهها به دستور مدير شكسته شود وضع بچهها همين است.» پدر شلاق خود را بيرون ميآورد از ناظم ميخواهد پسرش را فلك كند. مدير از حرف ناظم هم به خشم ميآيد ولي فقط پسر را بعد از تمام شدن گريههايش صدا ميزند و از او ميخواهد موضوع را برايش تعريف كند. معلوم ميشود، معلم كاردستي كلاس پنجميها اين عكسها را به او داده تا دورش را قاب بگيرد. او هم به خواهرش گفته است، من عكسهايي دارم كه نميتوانم به تو نشان بدهم. دختر كه عكسهاي آرتيشاش را به رخ برادر ميكشيده اصرار ميكند تا آنها را ببيند. وقتي نااميد ميشود موضوع را به پدرش ميگويد… مدير، معلم خلافكار را با حرف و متلك توبيخ ميكند.
فصل نهم:
سه ماه طول ميكشد تا حقوق مدير به ليست ادارة فرهنگ برود كه خبر ميرسد حسابدار فرهنگ حقوق همة معلمها و حتي حقوق رئيس فرهنگ را دزديده و فرار كرده است. وضع مالي مدرسهها چنان خراب ميشود كه پول چاي معلمها هم قطع ميشود. تنها كسي كه وضع خوبي دارد و ميتواند به معلمها پول قرض بدهد، فراش جديد است. او بعدازظهرها باغبان يك دمكلفت است. حقوقش هم به خاطر سابقة بيشترش دو برابر معلمهاست. معلمها به همين خاطر با او رفيق ميشوند. بعد از سه ماه حوالة جديد حقوقها ميآيد. مدير از اينكه رقم حقوقش از ديگران بيشتر است خجالت ميكشد. مدير مدرك ليسانس و سابقة كاري 10 ساله دارد.
فصل دهم:
در اول زمستان معلم كلاس چهارم در راه رسيدن به مدرسه، زير ماشين يك رانندة آمريكايي ميرود. مدير كه در مدرسه نبود وقتي خبر را ميشنود به پاسگاه ميرود تا شكايت از راننده را تنظيم كند. اين كار تا عصر طول ميكشد. مدير مجبور ميشود شب به ملاقات معلم مجروح برود. او قادر به حرف زدن نبود. مدير برايش حرف ميزند و ميگويد چرا اينقدر خوش هيكل هستي تا چشم بخوري! مدير با پدر معلم و دكتر بيمارستان صحبت ميكند تا به شكايت از راننده رسيدگي شود. مدير از دكتري كه شاگرد سابقش بوده به خاطر فيس و افاده و توجه نكردن به حرفهاي معلم قديمياش دلخور ميشود و از بيمارستان بيرون ميآيد. خودش را به خاطر نبودن در مدرسه در هنگام تصادف، سرزنش ميكند. خوابش نميبرد. گزارشي مفصل از تصادف تهيه ميكند. صبح آن را با امضاي معلمها و شاهدان به اداره فرهنگ و كلانتري و بيمه ميفرستد. بچهها و معلمها را به عيادت معلم چهارم ميفرستد. ناگهان از پدر او ميشنود كه راننده آمد و عذرخواهي كرد است و تمام مخارج بيمارستان را هم تقبل كرد است و قول داد در اصل چهار استخدامش كند. مدير متوجه ميشود كه پدرش رضايت داده است و تمام دوندگيهاي او براي شكايت از رانندة آمريكايي بيثمر شده است.
فصل يازدهم:
مدير به فكر ميافتد به بچهها بيشتر توجه كند. آمدوشدها را زير نظر ميگيرد. متوجه ميشود تعداد انگشتشماري از آنها پولدار هستند و بقيه فقير. متوجه دور شدن شاگردها از خودش ميشود. از فراشها حال و اوضاع آنها را ميپرسد. فراش وقتي از فقيري ميگويد ناخودآگاه از زبانش ميپرد «يكي از بچهها چند روز پيش دو كله قند به مدرس آورد و به من فروخت من هم دو تومان پولش را به او دادم.» مدير برافروخته ميشود و از اينكه فراش از او نپرسيده اين كله قندها را از كجا آورده، او را توبيخ ميكند. مدير دانشآموز را با پدرش احضار ميكند. معلوم ميشود پدر بازاري است و دو زن دارد. اين پسر از زن اول است. در خانه به او بيتوجهي ميشود او هم دست به چنين كارهايي ميزند. مدير به پدر نصيحت ميكند كه اگر نتواني با پسرت رفيق شوي او هم به پدر و مال او بياهميت ميشود و در آينده فرش خانه را ميفروشد.
فصل دوازدهم:
يك روز صبح وقتي مدير به مدرسه ميرسد، مدرسه را بينظم ميبيند. ناظم نيامده بود. بچهها و معلمها سركلاس نرفته بودند. مدير با شتاب، كار ناظم را انجام ميدهد. خودش سر كلاس چهارميها ميرود. يكي از بچههاي كلاس شيشم را هم سر كلاس سوميها كه معلمش به خاطر فعاليت سياسي متواري است، ميفرستد. فراش به او خبر ميدهد كه زني به دفتر آمده است. مدير فكر ميكند همان زني است كه هفتهاي يك بار به بهانة پرسيدن درس بچهاش به مدرسه ميآيد و با معلمها گپ ميزند ولي با رفتن به دفتر متوجه ميشود اداره، يك زن را براي معلمي به مدرسة آنها فرستاده است. مدير به آن خانم معلم ميفهماند كه اين مدرسه بياندازه مردانه است و وجودش در اينجا جايز نيست.
فصل سيزدهم:
صبح ناظم ميآيد و خبر شدت بيماري سرطان مادرش را ميدهد و اينكه مادرش حاضر به برق انداختن و معالجه نيست. ناظم از مدير ميخواهد به خانهشان برود و با زبان نرم و مهرباني كه دارد او را به بيمارستان ببرد. مدير قبول ميكند. مدرسه را به معلمها ميسپرد و تا ظهر مشغول به اين كار ميشود. ناظم به آرامش ميرسد و به كارهاي عقبافتادة مدرسه رسيدگي ميكند. گزارش ميرسد كه معلم كلاس سوميها را دستگير كردهاند. ناظم غيبت يك ماه و نيمة او را به اداره رد كرده است و حالا تقاضاي معلم جديد و معلم جانشين براي كلاس سوميها را بار ديگر به اداره ميفرستد.
مدير فكر ميكند، كاش ميتوانست با معلم سياسيكار كلاس سوميها صحبت كند تا دست به كارهاي بيفايده و گرفتارساز نميزد. ولي به ياد ميآورد او هيچ راهي براي دوستي باز نكرد و با مديرش دمخور نبود. مدير به اداره ميرود تا از رئيس اداره خواهش كند حقوق او را قطع نكنند. مدير با دوندگي دو معلم ميگيرد. يكي جوانكي رشتي ديگري جواني قرتي و غربزده كه هر روز يك جور كراوات ميزند. رشتي را به كلاس چهارميها ميفرستد، قرتي را به كلاس سوميها.
ناظم خبر ميدهد كه قرار است بودجه مدرسه را بدهند. مدير در آن روز به مدرسه نميرود، چون دوست ندارد براي گرفتن سهم بيشتر به حسابدار التماس كند. ناظم از اين كار مدير عصباني ميشود و عقدهاش را سر بچهها خالي ميكند. دوباره تركههايش را بيرون ميكشد و مدير علت را ميداند ولي حرفي نميزند. حسابدار اداره، مدير را به خاطر نبودن در جلسه، تحويل بودجه توبيخ ميكنند ولي تنها به يك تنبيه اكتفا ميكنند كه مدير بايد در فلان جشن شركت كند. ناظم اين گزارش را ميدهد و دل پري از مدير دارد. مدير به جشن نميرود تا اينكه بودجه به جاي 300 تومان به 150 تومان از راه ميرسد.
فصل چهاردهم:
غير از آن زن كه هفتهاي يك بار به مدرسه ميآيد، چند پدر هم براي سركشي و پرسيدن درس بچههايشان ميآمدند. يكي پاسباني است كه دستور فلك كردن بچهاش را داد. ديگري كارمند پست بود كه گاهي ميآمد و با مدير گپي ميزد. يك استاد نجار بود و گاهي ميآمد و التماس ميكرد كاري به او ارجاع شود و يك مقني كه در حياط با سرايدارها گپ ميزدند. اين پدر در روز اول با ناظم دعوايش شده بود و از ترس بالاي ديوار رفته بود. مدير متوجه ميشود به خاطر كفش و لباسي كه انجمن به بچههاي بيبضاعت ميداده، ناظم از اين پدر پنج تومان پول ميخواسته، مقني اين پول را نداده و آن روز براي دعوا به مدرسه آمده بود. ناظم و سرايدارها به طرفش حمله كردند او هم از ترس به بالاي ديوار پناه برده بود. آن روز مدير او را با محبت پايين ميآورد و نصيحتش ميكند. ناظم را هم به خاطر اين كارش توبيخ ميكند. در بين اين پدرها سروصداي يك پدر بلند ميشود كه اصرار دارد پسرش را به اين مدرسه منتقل كند. پدر زرگر است. از پسر باغبانش شنيده كه اين مدرسه خيلي خوب است. او هم از شهر به ويلايش آمده تا پسر درس نخوانش را در اينجا ثبتنام كند تا مثل پسر باغبان پيشرفت كند. مدير از او استقبال ميكند دستور ثبتنام پسرش را ميدهد. ناظم خبر ميدهد كه اين پدر از مدير خواسته است به پسرش به طور خصوصي درس بدهد. مدير اين كار را به ناظم محول ميكند. ناظم خوشحال ميشود و به نظرش ميرسد از اين پدرها در بين شاگردها حتماً وجود دارد. بهتر است جلسة اولياء و مربيان تشكيل بدهند و از پدران مستعد تقاضاي همكاري بكنند. مدير قبول ميكند. جسله تشكيل ميشود. آقاي سرهنگ، رئيس جلسه انتخاب ميشود. آن زني كه هفتهاي يك بار به مدرسه ميآمد نائبالرئيس و پيرزني هم صندوقدار. در همان روز اول چهارصد تومان جمعآوري ميشود. هشتصد تومان هم به آينده موكول ميشود. با اين پول سفارش ساخت دو در چوبي به استاد نجار داده ميشود. ناظم وسايل ورزشي ميخرد. مدير از اينكه وسايل سنگين ورزشي براي بچههاي بيبضاعت و كمبنيه خريداري شده، خندهاش ميگيرد در آخر به ناظم سفارش ميكند به وضع فراشها هم رسيدگي كند.
فصل پانزدهم:
مدير به فكر امتحان ثلث دوم است. در زمان امتحان ثلث اول دخالت نداشت چون اوايل سال حضور نداشت ولي براي ثلث دوم احساس مسئوليت ميكند از معلمها ميخواهد كه بيشتر به نوع سؤالها فكر كنند در نمره دادن زيادي وسواس به خرج ندهند. نه خسيس باشند و نه دست و دل باز. قرار است نمرة انظباط را مدير بدهد. مدير احساس ميكند نميتواند نمرة واقعي بچهها را بدهد. در آخر تصميم ميگيرد اين كار را هم به ناظم بسپارد. او احساس ميكند نميتواند مدير مدرسه بشود.
فصل شانزدهم:
مدير از زمان معلمي دوست نداشت امضا كند حالا بايد كارنامة 236 دانشآموز را امضاء كند. او به ياد ميآورد امضا در نظر مردم معرف شخصيت امضاءكننده است او امضاي زيبايي ندارد. او در حال امضا فكر ميكند كه انسانها با زبان چرب و قيافهاي جورواجور خود را به درجههاي بالا ميرسانند. در اين افكار است كه متوجه كارنامة پسر سرهنگ ميشود و كنجكاو به نمرهها نگاه ميكند. متوجه ميشود پسر سرهنگ به واسطة اينكه پدرش سرهنگ است هفتهاي دو روز غيبت دارد. درس نميخواند، نمرههاي متوسط داخل كارنامه را هم به پشتگرمي پدرش گرفته است. در آن لحظه مدير متوجه ميشود بچهها را با وضع مالي پدرهاشان ميسنجد، بچههاي فقير همه با هوش و تربيتپذير و بچههاي پولدار درس نخوان و بيادب. مدير متوجه غلط بودن اين تحليل هم ميشود و به خود ميگويد: «اين طور ميخواهم با فقر مبارزه كنم!»
او متوجه ميشود، يك مدير احساساتي است و اگر ناظم سختگيري نداشت نميتوانست مدرسه را بچرخاند. او در آخر يك امضا بدخط زير كارنامة پسر سرهنگ ميگذارد.
فصل هفدهم:
نوروز ميرسد. مدير با معلم حساب به ملاقات معلم كلاس سوميها ميرود. معلم در زندان چاق شده بود. مدير احساس ميكند خودش به جاي معلم در زنداني افتاده است كه برخلاف معلم سياسيكار، با رضايت خود تن به زنداني شدن داده است.
مدير از محاكمهاش ميپرسد. معلم از اينكه امتحانش را خوب پس داده حرف ميزند و خوشحال است. مدير به اداره ميرود تا بگويد ناظم را به جاي او مدير كنند ولي با ديدن رئيس جديد كه از همكلاسيهاي تنبل دانشكدهاش بوده، فراموش ميكند حرفش را بگويد در آخر، قطع نشدن حقوق معلم زنداني را از رئيس جديد ميخواهد.
فصل هيجدهم:
پدر و مادري با بچة خود به دفتر ميآيند. مدير از حالت طلبكارانة آنها ناراحت ميشود كه ناگهان پدر با بد و بيراه مدير را سرزنش ميكند و از او ميخواهد هرچه زودتر استعفايش را بنويسد. مدير كه از همه جا بيخبر است ميخواهد عكسالعمل نشان بدهد كه ناظم و فراش به او خبر ميدهند پسر كلاس پنجمي به فرزند اين پدر تجاوز كرده است و حالا اين پدر شكايت نوشته و دستور معاينه و رفتن به پزشك قانوني صادر شده است. مدير از اينكه خبرها دير به او ميرسد عصباني است او از بدي خبر، به قدري عصباني ميشود كه پسر كلاس پنجمي را به قصد كشتن كتك ميزند. ناظم جلوي او را ميگيرد مدير وقتي به خود ميآيد، از عصبانيت بياندازهاش تعجب ميكند و پشيمان ميشود. او راه تربيت را در ارائه برنامههاي درست ميداند. پدر پسر، رئيس شركت اتوبوسراني است. مدير از اينكه كار به دادگستري كشيده شده خوشحال است. با كمك زنش به دوستان دادگستري تلفن ميزند. گزارشي مفصل از علل اين كارهاي خلاف و راهحلهاي مناسب آن مينويسد تا در هنگام شكايت از او، مطرح كند.
فصل نوزدهم:
مدير منتظر اخطاريه است، ولي هيچ خبري نميشود. نه از پدر و مادر شاكي نه از اداره و نه از دادگستري. به فكر ميافتد خودش برود و گزارش و برنامههايش را ارائه بدهد. در دادگستري با احترام و تعارفهاي متعارف، او را سر جايش مينشانند و پرونده را مخدومه اعلام ميدارند و ميگويد: «مسألة كوچكي بود كه حل شد و احتياج به اين همه زحمت تهيه گزارش و… نبود.»
مدير در همان جا كاغذي از برگههاي ماركدار دادگستري برميدارد و استعفايش را مينويسد و داخل صندوق مياندازد.