قلندر و قلعه

8

یحیی در خواب می بیند که از پشت بام…

خلاصه کتاب قلندر و قلعه

اثر سید یحیی یثربی

آن یکی بالم کو؟

یحیی در خواب می بیند که از پشت بام منزلشان می خواهد به آسمان پرواز کند اما یک بال بیشتر ندارد. بال دیگرش در دست پیرمردی است که در دورها ایستاده واز او می خواهد با سعی و تلاش خودش را به او برساند و بال دیگرش را تحویل بگیرد. یحیی ناله می کند و بال دیگرش را می خواهد. از خواب برمی خیزد. مادرش هراسان بر بالین او حاضر می شود و پدرش حبش را صدا می زند و از او می خواهد که لیوانی آب برای یحیی بیاورد.

***

یحیی در مکتب خوابش را برای استادش عبدالرحمن تعریف می کند. استادش از او می خواهد نزد خواجه عبید برود و ضمن گرفتن کتاب او خوابش را هم برای او تعریف کند تا او تعبیرش را بگوید.

***

یحیی نزد خواجه عبید می رود و خوابش را تعریف می کند. خواجه کتاب استادش را به او می دهد و می گوید، فعلا کتاب را ببر و بعد از نماز عصر به دیدن من بیا تا خوابت را تعبیر کنم. بعداز ظهر یحیی به دیدن خواجه عبید می رود و او با مهربانی به او می گوید، تعبیر خوابت این است که بشارتی است از پیشرفت تو و اشارتی دارد به نقصانی که باید تکمیلش کنی. تو یک بال داری و شاید همین استعداد خدادادی است اما بال دیگرت بال کسبی است و باید خودت تلاش کنی و آن را بدست آوری . بال دوم تو در دست مرشد و معلمی است که تو باید او را پیدا کنی تا بال دومت را به تو ببخشد. شاید بال دوم تو ، اشاره به معرفتی از نوع دیگر باشد .

هجرت

خواجه بوبکر تاجر سرشناس شهر قصد رفتن به اصفهان برای تجارت را دارد. یحیی که همراه مادر قبلا به مراغه ، برای درس خواندن رفته و با شلوغ شدن شهر برگشته است از پدرش حبش ابن امیرک می خواهد که نزد خواجه بوبکر رفته و از او خواهش کند ، او را هم با خود به اصفهان ببرد تا او در آنجا بماند و درس بخواند. حبش همین کار را هم می کند و خواجه بوبکر می پذیرد تا او را با خود ببرد. یحیی آماده هجرت می شود.

یحیی در اصفهان ماندگار می شود. نامه ای برای پدر مادرش می نویسد و به خواجه بوبکر می دهد تا به سهرورد برساند.

دیدی که خوابم درست بود!

مادر یحیی دلتنگ و نگران پسرش می شود. خبر بازگشت خواجه بوبکر درشهر می پیچد. حبش بدیدار خواجه می رود. خواجه نامه یحیی را به پدرش می دهد و خبر سلامتی او را به وی ابلاغ می کند. مادرش با شنیدن خبر سلامتی یحیی و ماندنش در اصفهان تصمیم می گیرد صبر پیشه کند.

جمعه در مکتب

محمود کاشی از همدرسیها و دوستان جدید یحیی به دیدارش می رود تا در شهر گشتی بزنند. یحیی با داوود یکی دیگر از همدرسیهاش مشغول مباحثه است. محمود از او می خواهد که جمعه ها را به خود استراحت بدهد. یحیی می گوید، من فرصت زیادی ندارم و سهرورد را برای درس ترک کرده ام.

محمود به او پیشنهاد می کند برای درس منطق نزد ظهیرالدین فارسی بروند و از او خواهش کنند به آنها درس بدهد. یحیی نسبت به تحریم فلسفه و منطق توسط غزالی و دیگر علما، انتقاد می کند . محمود تند می رود و وعده ملاقات را نماز جمعه می گذارد. بعد ار مباحثه داوود می رود و محمود سر می رسد. او یحیی را از بی پروا سخن گفتن و انتقاد از علما منع می کند و از او می خواهد که مواظب سخنانش باشد تا مورد غضب علما شهر قرار نگیرد. یحیی از او بخاطر راهنمایش تشکر می کند.

دیگر نمی پرسم

یحیی و داوود در درس ظهیرالدین پذیرفته می شوند. قرار می شود منطق دوره بعد را شرکت کنند اما در درس تفسیر که از فردا آغاز می شود ، حاضر شوند. در حین تفسیر بسم الله، یحیی سوالی می کند و استاد معنای آن را نمی داند. بعد از درس یکی از شاگردان استاد بنام شیخ احمد ، یحیی را به حجره خود می برد و از او می خواهد که دیگر سوال نکند و سعی کند حرفشنو باشد تا سوال کننده. یحیی قانع نمی شود و نمی داند چرا سوال کردن جرم است.

نامه ای دیگر

خواجه بوبکر به اصفهان می رود و نامه و سوغات پدر و مادر یحیی را برای او می برد. مادرش از یحیی خواسته است که در بهار آینده به سهرورد برود. مادر قصد دارد مقدمات ازدواج او با خواهرزاده اش را فراهم کند تا او را پای بند کند و در سهرورد بماند. اما فکر درس و بحث یحیی را از همه چیز دور می کند.

همه جا سر می زنم اما…

در سهرورد طاعون بیداد می کند. خواجه بوبکر پسرانش را به همراه کاروان از شهر خارج و روانه اصفهان می شود. مردم سرزنشش می کنند اما او فکر نجات پسرانش را بر نفرین و سرزنش مردم ترجیح می دهد. در راه راهزنان بر کاروان شبیه خون می زنند و اموالش را به همراه پسرش ابراهیم به غارت می برند. یحیی خواب می بیند راه سهرود با اجساد کشته شدگان بسته شده است. خواجه بوبکر وقتی خبر طاعون را به او می دهد خوابش تعبیر می شود. یحیی که برای رفتن به سهرورد دودل بود با شنیدن خبر طاعون تصمیم می گیرد تا تابستان بماند و بعد از تمام شدن درسها به اصفهان برگردد. یحیی احساس می کند ، اصفهان دیگر جوابگوی او نیست و باید به جایی بزرگتر برود. نامه ای برای پدر و مادرش می نویسد و وعده تابستان را برای دیدار آنها می دهد.

بازگشت به سهرورد

یحیی به سهرورد برمی گردد. مردم به دیدنش می آیند و او را زیارت می کنند. یحیی به دیدن استادش عبدالرحمان می رود و شرحی از تحصیلش را می دهد. خاله به همراه دخترش بدیدار آنها می آیند و مادرش هانیه را به او نشان می دهد . یحیی سر به زیر می اندازد و در آسمانها سیر می کند.

این جوان جوان بخت

شب در منزل حبش میهمانی برقرار می شود و بزرگان شهر در آن شرکت می کنند. در پایان یحیی برای جمع خواص که حاکم شهر هم در آن حضور دارد صحبت می کند. یحیی ضمن سخنان خود با انتقاد از اوضاع علما اصفهان و کوته فکری آنها ، بیان می دارد که او تشنه آموختن است و قصد دارد به دیار دیگر برود و با علما دیگر معاشرت کند تا بر آموخته هایش بیافزاید. حاکم را سخنان یحیی بر نمی تابد و به حبش توصیه می کند مواظب او باشد. خواجه عبید به حبش می گوید، یحیی تنها پسر تو نیست . او متعلق به همه مردم است، پس مانع او نباش و بگذار برود.

مادرش نگران رفتن یحیی است.

درجستجوی خضر

یحیی راهی مراغه می شود. در بین راه میهمان دهقانی می شود که کمی ادبیات پارس و عرب می داند . دهقان آدرس ییلاق شیز را می دهد که در آنجا آتشکده ایست و مغی بزرگ. از یحیی می خواهد که سر راه خود حتما آنجا هم توقف کند. یحیی روانه می شود. در بین راه پیرمردی از او می خواهد تا با هم همراه شوند. یحیی می پذیرد. چهره پیرمرد برایش آشناست. یحیی بیاد خوابهای زمان کودکیش می افتد و در می یابد که پیرمرد همانی است که در خواب نشانی بال دیگرش را می داد خوشحال می شود و سجده شکر به جا می آورد. پیرمرد به او می گوید در شیز مغی بزرگوار و مهربان زندگی می کند و مردمان زیادی به زیارتش می روند . او یحیی را راهنمایی و همراهی می کند تا به منزل مغ برسند. یحیی می گوید، بدنبال علمی از جنس دیگر است ورای آنچه که علما دنبال آن هستند.

تا بارگاه پیر مغان

یحیی به اتفاق پیرمرد همراه به روستای شیز می رسند. چهارده خانه شرقی ده زردشتی و هفتاد خانه مابقی مسلمانند. آنها از راه به دیدار مغ می روند که در خانه اش به روی همه باز است. مغ که سپید جامه ای بر تن و زنار برکمر، با محاسن برفگون و بلند و گیسوانی سپید ریخته بر روی شانه، از آنها ستقبال می کند و دعوت می کند که ابتدا شام بخورند و بیاسایند. و گفتگو باشد برای فردا.

رویای دیگر

یحیی شب خواب می بیند که بال دیگرش نزد مغ اعظم است و او را به نزدیک خود می طلبد. وقتی نزدیک می رود از لای کتابی که در دست دارد شاخه زیتونی را در می آورد و بردوش او می کارد. کمی بعد بال او می روید و او می تواندپرواز کند. او از فریدون تشکر می کند که او را نزد مغ بزرگ آورده است.

بعد از غذا نزد مغ می روند. یحیی حال عجیبی دارد. وقتی به نزد مغ می رسند، یحیی از حال می رود. فریدون و خادم مغ دست و پاچه می شوند. مغ به آنها می گوید، او را رها کنند. مغ می گوید، او از جنس مردم این زمان نیست و دیر نمی زید. برای من هم عجیب است که چنین عجوبه ای پا به کلبه ام گذاشته است. دیشب خواب آشور زرتشت را دیدم که سفارش او را به من کرد و چیزی گفت که نمی توانم به شما بگویم. وقتی یحیی بهوش می آید، خادم خری را می آورد و مغ به اتفاق یحیی به سمت معبد می روند. مغ قسمتی از تاریخچه شیز و قدر و عظمت آن را بیان می کند. در گذشته آتش تمام آتشکده ها از آتشکده شیز برده می شده است. از معجزات آن می گوید و اینکه مریم کمی از خاک محل تولد عیسی را برای آن آتشکده می فرستد. مغ معتقد است در سایه وسعت معرفت و فروغ اهورائی بود که هرجا نشانه ای ازنبوت دیده می شد، ایرانیان حضور داشتند.

جناب پیر مغان

یحیی با مغ خلوت می کند وبا هم به گفتگومی نشینند. یحیی از تعصب علما می نالد. مغ به او می گوید، برای من اهمیت ندارد که کی هستی ، من تو را دوست دارم و آشوزردشت در خواب شفارشت را به من کرده است. پس در اینجا به صورت ناشناس بمان و من تمام علوم پیشینایان را به تو می آموزم. یحیی می گوید، من برای آموختن از شهر و دیار خود آواره شده ام و با کمال میل می پذیرم. مغ مقداری از آیین زردتشت می گوید و اعتقاد آنها را نسبت به یگانگی خداوند شرح می دهد.

یک رویکرد و دوقبله

یحیی در اندیشه فرو می رود که در این آتشکده چه می خواهد، نکند شیطان او را فریفته است، پس باید زود از آنجا برود. کسی از پشت او را صدا می زند و به منزلی در نزدیکی آتشکده دعوت می نماید. وقتی وارد اتاق میزبان می شود ، دخترکی زیبا بنام سیندخت غذایش را می آورد. یحیی یاد خاطرات دوران بچگی می افتد و ناخودآگاه به سیندخت دل می بازد. بعد از غذا زیاد استراحت نمی کند. نزد مغ می رود و او مقداری دیگر از تعلیمات زردتشت را برای او باز می گوید، احساس می کند که یحیی آشفته است . پس درس را زود تعطیل می کند و راجع به سیندخت می گوید، او یک بصیر تواناست. آینده را می بیند و از راز درون افرا خبر دارد. یحیی خوشحال می شود که او خود راز دلباختگی او را می فهمد و زحمتش کمتر می شود.

راز نگاه و نور و ظلمت

یحیی نافله مغرب را می خواند، در دلش آشوب برپا می شود . شام را خودجاماسب می آورد . یحیی چشم به راه سیندخت می ماند. باز دچار بحران روحی می شود، بدرستی نمی داند در آتشکده مغان چه می کند و سرانجام عشق یک گبر و مسلمان به کجا می کشد. احساس می کند در برابر میزبان نمک نشناسی کرده است و دچار خیانت و گناه شده است.

خواب می بیند با مغ وارد آتشکده شده است که آتشدان مقدس در آن قرار دارد. چند دختر از جمله سیندخت، نگهبان آن هستند. می خواهد برگردد که مغ دست او را می فشارد و بدرون می برد، می گوید، بیش از یک روز در آتشکده نمی ماند اما اگر تو بمانی ، من هم خواهم ماند. تو گمشده من بودی که یافتمت. اما جلوتر نمی رویم چون حرمت آتش به من و حرمت سیندخت به تو اجازه نمی دهد.

یحیی از خواب که بیدار می شود، تنش می لرزد و آروز می کند که یک آدم معمولی باشد و از سرنوشت خود ناراضی است.

دوباره می خوابد و اینبار خواب سیندخت را می بیند که به راز دل او پی برده و آن را آشکار می کند و می گوید ، عشق او گستاخی نیست و نگاهش اوج دارد.

صبح که نماز صبح را می خواند، آتش اتاق را برنمی افروزد. جاماسب از سرمای اتاق تعجب می کند. می فهمد که سیندخت در آتشکده است و گویا سرما خورده است، آرام و قرار از او سلب می شود. به دیدار مغ در آتشکده می رود.مغ بی مقدمه قسمتی دیگر از تعالیم زردشت راجع به نور و ظلمت و جهان مادی و معنوی را شرح می دهد و می گوید این تعالیم آموزشی نیست بلکه ذوقی است م بلوغ می طلبد. در پایان مغ به او می گوید که فرصت ما زیاد نیست و باید زودتر بحث را تمام کنیم. یحیی از شنیدن این سخن دلشکسته می شود و به منزل میزبان برمی گردد. غذا میل ندارد. جاماسب می گوید، دیشب سرورم به من گفتند که گروهی از عاملین حکومت ترا در حال نماز خواندن در حیاط آتشکده دیده اند و چیزهایی هم گفته اند، حضور یک مسلمان در آتشکده و میهمانی تو و میزبانی ما برایشان سوال بوده است. آنها تو را به ارتداد و ما را به منحرف کردن مسلمین محکوم می کنند.

ناگهان سیندخت وارد می شوند و ناهار ظهر را می آورند و از اینکه شب گذشته در آتشکده بوده اند و امشب را هم باید در آنجا باشند عذر خواهی می کنند.

جاودانه آتش درون , زهی سودا

یحیی نماز مغرب را درون آتشکده می خواند تا مشکلی برای خودش و مغ پیش نیاید. بیرون می رود و در اطراف دریاچه گشتی می زند و به منزل برمی گردد تا شاید سیندخت را ببیند. اما سیندخت نیست و جاماسب آتش می افروزد تا اتاق گرم شود. خدمتکاری وارد می شود و از جاماسب می خواهد که میهمانش را به خانه فریدون راهنمایی کند که مغ منتظر دیدار آنهاست. وقتی به حضور مغ می رسند، او می گوید، یحیی تو فردا می روی! این نشست آخرین ما خواهد بود. تو باردیگر از اینجا نخواهی گذشت و بار دیگر مرا نخواهی دید!و مرگ تو در سرزمینی دیگر خواهد بود. در حصاری شبیه همین آتشکده بر جایگاهی بلند، اما در زندان! و با هجومی که کمی بعد از مرگ تو به این سرزمین خواهد شد، این آتشکده خاموش خواهد شد. آری این آتش آتشکده ها خاموش می شود.

گریه امانش نمی دهد. او به یحیی توصیه می کند، اگر توانستی همه جا از آتش و از نور بگو. منادی آتشکده همیشه فروزان باش!

یحیی هرگاه وسوسه شدی که : مگر می توان به عالمی جز عالم محسوس راه یافت؟ و آیا حکمت اشراقی خسروانی از بنیاد استواری برخوردار است یانه؟به این دونکته توجه کن، یکی اینکه این همه داعیان و راهیان از اشراق دم نمی زدند که بیهوده سخن بدین درازی نبود! و اگر خبری در کار نبود این همه سخن از کجا به میان می آمد؟ و دیگر اینکه این دعوت به چیزهای نادیده نیست! این دعوت به تجربه شخصی و دیداراست.

در پایان مغ اشاره به دار زدن منصور حلاج می کند و می گوید، درهنگام دار زدن او یکی از دوستان قدیمیش را می بیند و به او می گوید، این که می بینی ، نتیجه و پیامد آن یک نگاه است که در دوران نوجوانی ، به روی زنی کردم که در پشت بام بود!

یحیی در زندگی تو هم نگاهی هست که شاید سرانجام سرت را برباد دهد. اما همین نگاه ها ارجمندند، برای اینکه آتش زنه شعله عشقند و این شعله اگر دار و ندارت را به آتش کشد ، بازهم به دار و ندارت می ارزد!

یحیی با اشاره مغ برمی خیزد و او را در آغوش می کشد و بوسه ای بر پیشانیش می زند و اشاره می کند که برود.

جاماسب شام یحیی را می آورد . یحیی از او حلالیت می طلبد . وقتی جاماسب می رود یحیی یادش می آید که هنوز نماز مغرب را نخوانده است. حیرت می کند که این اولین بار در زندگیست که نماز مغرب را به موقع نخوانده است. نگران می شود که نکند عاقبت بدی در پی داشته باشد. و سحر و جادو شده باشد.

کنار آتش دراز می کشد اما خوابش نمی برد. وسوسه دیدار سیندخت التهابی در درونش می اندازد. تصمیم می گیرد ولو از دور او را ببیند. لحظه ای بعد پشیمان می شود و نگران می شود که اگر بداند به او نظری دارم ناراحت شود و این گبران به طلبه ای مسلمان بدبین شوند.

اما وسوسه دیدار سیندخت بر احساس و عقل او غلبه می کند و او به به سوی آتشکده روانه می شود. درون آتشکده چهره سیندخت از ورای آتش می بیند که در دو گونه او دوخورشید آتش گون طلوع کرده است. سیندخت به سوی او می آید و یحیی تاب نمی آورد و از حال می رود.

وقتی بهوش می آید ، دست خود را در دست یکی از خدمه آتشکده می بیند. او از یحیی می خواهد که به اتاق مخصوص زائران برود. به اتاق خود می رود و صبح زود تصمیم می گیرد بی خبر آتشکده را ترک کند. با جاماسب روبرو می شود که عجله دارد تا به وقت هوشبام برسد. به یحیی می گوید ، خوابی دیده ام، آن را به سیندخت خواهم گفت تا هنگام صبحانه به تو بگوید. یحیی را در آغوش می کشد و با بوسیدن پیشانیش با او خدا حافظی می کند.

ره توشه آتش

یحیی تصمیم می گیرد در سفرهایش تنها باشد و با هرکه اتفاق افتاد همسفر شود و با علما مناطق سر راهش صحبت کند و دانسته های آنها را بداند، می خواهد برود اما بدون دلیل زمان حرکت را عقب می اندازد و در خیالات سیندخت غرق می شود . او می خواهد خواب جاماسب را در باره خودش بداند. سیندخت با خوان صبحانه می آید. او می گوید، پدرم دیشب خواب دیده است که تو یک بال داشتی و نمی توانستی پرواز کنی، در خانه ما زناری وجود داشت و موبدی آن را به کمر تو بست و به آسمانها رفتی! او چون به خواب هایش خیلی عقیده دارد، از تو خواسته است تا این« کشتی» را به کمر ببندی!

سیندخت «کشتی» یا بند دین را می آورد و با آیین خودشان دور کمر یحیی می بندد و می گوید، این کمربند از 72 نخ پشم سفید، بدست بهدینان بافته شده است. آن را سه بار دور کمرت می بندم به نیت سه اصل مزدیسنا:« پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک» … یحیی تو مسلمانی، این در آیین و رسم شمانیست، اما من و پدرم با این کار به وظیفه خود عمل می کنیم ، از این جا که رفتی می توانی آن را باز کنی و حتی دور بیاندازی تا مبادا به انحراف و ارتداد متهم شوی و خونت هدر شود.

بعد سیندخت کمی در باره مهر و دوستی که در آیین شان است می گوید و یحیی علی رغم میل باطنی راه می افتد. سیندخت در لحظات آخر می گوید، من نیز در آستانه پرواز هستم و بزودی جانم از تنم جدا می شود. بالهای من هم بزودی رشد می کنند و من در هوای عالم دیگری پرواز خواهم کرد. یاد و خیالم را با تو روانه می کنم و در رکاب سوراناهید الهه جوان وزیبا با هم خواهیم بود. وقتی یحیی حرکت می کند ، سیندخت صدایش می زند و چیزی را در دستهای او قرار می دهد و می گوید، به دنبال رازی باش که اکنون رمزش را به تو دادم.

یحیی کمی که دور می شود به آنچه سیندخت به او داده است نگاه می کند. تکه حریر سبز رنگ که چیزی در درونش است. دستمال را باز می کند و یک مهر گلیندر میانش است با سه نقش متفاوت. دستمال را می پیچد و در جیب می گذارد و راه می افتد با رمزی در دست و آتشی در دل ، حال و هوای تازه در سر! و راه و روشی نو در پیش. او می رود اما نمی داند به کجا خواهد رسید و چه خواهد کرد و چه خواهد یافت اما از ته دل شادمان بود و می رفت، رقصان و زمزمه کنان، چون خانه روی، زخانه ما   با آتش و با زبانه ما     از عشق بگو…!

شیخ را گفتم : تدبیر چیست؟

روز دوم حرکت از شیز با پیرمردی آشنا می شود. پیرمرد او را میهمان خود می کند و نزد شیخ طاهر در خانقاه می برد. شیخ از یحیی می خواهد برای درمان بیماری خود چهل روز پرهیز کند و معجون، مال، جاه،اسباب،لذتها و شهوات را در هاون توکل با دست رضا و رغبت بریزد و بکوبد و به یک دم بازخورد تا شفا یابد. او مقداری دیگر توصیه می کند و راه رسیدن به کمال را نشان می دهد.

بازهم مژده پرواز

یحیی شب برای دیدار شیخ و ماندن در خانقاه همراه میزبان به خانقاه می رود. شب را در خانقاه می ماند. باز خواب سیندخت را می بیند که از او می خواهد به مراغه نرود و به کار خود باشد. او به نزدش خواهد آمد و با هم پرواز خواهند کرد. از خواب بیدار می شود و وقتی دوباره به خواب می رود، خواب انبوهی از مهره های گلین مثل همان که سیندخت به او داده بود را می بیند که روی هم انباشته شده اند. می خواهد از تپه مهره ها بالا برود اما مهره ها می لغزند و او سر می خورد و نمی تواند بالا برود.

از خود بطلب هر آنچه خواهی

شیخ طاهر خواب می بیند و حس می کند که یحیی بدنبال گمشده ای است. پس با او صحبت می کند و از او می خواهد که بخاطر اوضاع آشفته مراغه و کوچ کردن علما از آن شهر فعلا به آنجا نرود و همانجا نزد او بماند تا با هم مباحثه بکنند. خود شیخ طاهر هم به خاطر نا امنی مراغه چهارسال پیش به آن روستا هجرت کرده است. او خود از استادان بنام فلسفه و منطق در مراغه بوده است. یحیی قبول می کند و دوسال در آن روستا می ماند و با شیخ مباحثه می کند و به سیر و سلوک می پردازد. او از برون شیخ را داشت و از درون سیندخت. او آشکارا می بیند که هر روز گامی به جلو برمی دارد. شیخ به او می گوید که تو دیگر به بلوغ رسیده ای و این از سر عشق است.

سیندخت !کجایی؟!

اواخر بهار با جوانی همسن و سال خود بنام محمد آشنا می شود که به توصیه درویشی رهگذر هر چهاردهم ماه را به کوه می رود و شب را در کوه می ماند. محمد به او پیشنهاد می کند این چهاردهم ماه را با هم به کوه بروند. شب در کوه یحیی سیندخت را در خواب می بیند که در آسمان است و هر لحظه دورتر می شود. یحیی فریاد می زند و او را بنام می خواند. محمد از فریاد او بیدار می شود . خود یحیی هم بیدار می شود اما از خوابش چیزی به محمد نمی گوید. هوا که روشن می شود به روستا بر می گردند در حالیکه بحیی هنوز در حال و هوای کوه است و تصمیم می گیرد دوباره به کوه برگردد.

درباغ شب

یحیی حال خود را بعد از نماز عصر در شب گذشته با شیخ در میان می گذارد و می گوید که قصد دارد دوباره به کوه برود و چند مدتی را در کوه بماند. به بالای کوه می رود و روی صخره ای اطراق می کند. یاد پدر و مادرش و شیز می افتد. نامه ای که پدر و مادرش برای او نوشته بودند را بیاد می آورد. آنها نوشته بودند، در سهرورد وبا و حصبه آمده است و تعداد زیادی از مردم
مرده اند. از او خواسته بودند فعلا به سهرورد نیاید. دلش می خواست سری هم به شیز بزند اما روی رفتن نداشت. تصمیم می گیرد، چهل روز در کوه بماند و روز بگیرد و شبها را تا حد امکان نخوابد و عبادت کند. دست به خورجین می کند مهره گلین را در می آورد. هنوز معطر است. شیخ خبر یحیی را از محمد می گیرد .

از ماه تا خورشید

بعد از چهل روز در کوه و روز ه، جسمش ضعیف می شود. سر بر سنگی می گذارد. ناگهان نور پرقوتی می بیند که چون آذرخش هولناک است احساس لذت بهجت آوری می کند انگار خوابش می برد و زهره را می بیند که به سوی چشمه پایین محله اشان می رود. بدنبال او می رود. زهره دختری که در کودکی دوستش می داشت راهش را کج می کند و سر چشمه نمی رود اما یحیی سرچشمه می رود و به جای زهره سیندخت را می بیند. از خجالت سر به زیر می اندازد. سیندخت صدایش می زند و از او می خواهد که سر بالا بگیرد و آسمان را نگاه کند. یحیی مغ را می بیند که در آسمان از رهایی روح سخن می گوید . سیندخت می گوید، یادت باشد که زردشت در سی سالگی به سبلان رفت و به عزلت پرداخت تا به الهام دست یافت. به یحیی می گوید کمی بالاتر را نگاه کن. بالاتر از آن بارگاه خورشید رامی بیند که نور می پاشد و جان می بخشد. و ندایی می شنود :« منم ایزد روشنایی و خورشید. مرا در درون خود بجویید….»

یحیی متوجه درون خود می شود و احساس می کند که در درون او سپیده می دمد. بی اختیار دست به دعا بلند می کند و می گوید:« ای آفریدگار روشنایی ! ای روشنای روشنان! مراخره کیانی و فر نورانی ببخش و خواب و الهامم را به کمال برسان!»

هنوز در حال نیایش است که شیخ صدایش می زند و از او می خواهد که نزدش برود.

با صدای شیخ از خواب بیدار می شود. همه وجودش غرق در لذتی مبهم و ناشناخته بود.. به آسمان نگاه می کند . نزدیک صبح است، وضو می گیرد و نماز می خواند. دیگر نیت روزه نمی کند و به سمت شیخ حرکت می کند.

می روم تا بروم

یحیی شتابان از کوه پایین می آید. پای کوه شیخ او را نزد خود می خواند. یحیی از دیدن او در آنجا تعجب می کند. شیخ خوابی که برای یحیی دیده است تعریف می کند. او خواب عین القضاه همدانی را دیده است که به شیخ گفته به یحیی بگوید، به مراغه برود و در مراغه به درس و بحث خود ادامه بدهد . یک هفته بعد خبری از سهرورد می شنود، به آن توجه نکند و به تکمیل درون خود بپردازد که وقت تنگ است.

شیخ به یحیی اطلاع می دهد که اوضاع مراغه آرام شده است و اتابک بر کشور مسلط است . او استادی ماهر و زبردست از ری آورده است. یحیی نگران سهرورد می شود اما تصمیم می گیرد به سمت مراغه حرکت کند. با همه اهالی روستا خدا خافظی می کند.

در جستجوی حقیقت

در مراغه یحیی طبق سفارش تهماسب دکاندار روستا سراغ عثمان برادرش، خادم مسجد جامع می رود. عثمان با اجازه پیشکار مسجد یکی از اتاقها را در اختیار او قرار می دهد. یحیی سراغ مجدالدین جیلی که چندی ایست از ری آمده است می رود و در درسهای صبح او که اشارات ابن سیناست می رود و با فخرالدین رازی همدرس می شود.

یک هفته بعد به کاروانسرا می رود تا از همشهریهاش خبر پدر و مادرش را بگیرد. حسین اهل ابهر را می بیند که خبر از پدر و مادرش دارد. او قرار می شود خبر را در منزل یحیی به او بگوید.

غرور و غفلت

به دستور جیلی ، مجلس ترحیم و تسلیتی برای پدر و مادر یحیی که به فاصله چهل روز در گذشته بودند ، برگزار می شود. یحیی ضمن نامه ای تمام سهم ارث خود را به خواهرش می بخشد و غلام پدرش را آزاد می کند. و رفتن به سهرورد را ضروری نمی داند.

پای درس استاد با محمد مباحثه می کنند و کم کم خود یحیی استادی زبردست می شود و شاگردانی گردش جمع می شودند. استاد جیلی به خاطر تیز فهم بودند یحیی به او لقب شهاب الدین سهروردی را می دهد.

شبی در خانقاه شهر مراسمی برپا می شود و یحیی با شاگردانش در آن مراسم شرکت می کنند. شب 27 رجب لیله المعراج بود. در حیاط خانقاه مشغول وضو گرفتن بود که درویشی دست بر شانه او می گذارد و به گوشه ای خلوت می بردش و آهسته به او می گوید:« درویش به هوش باش که فریب عقل را نخوری! از راهی که در پیش داشتی به سادگی عنان بر متاب. مواظب مردم روزگار باش که هرکس به بهانه ای پا در رکابت نکند. تا می توانی چون اسب وحشی توسن و گریزان و چون ماه و خورشید بی سرو پا و سرگردان باش! هیمه ای بر آتش درون خود باش ، نه اجاق شیخان دکاندار! دردسر استادی کمتر از شاگردی نیست. خود را دریاب!…بدرود!

درویش این بگفت و دور شد و یحیی دیگر هرگز چنان کسی را در مراغه ندید.

یک رویاو یاد یار

یحیی غرق در تفکر و تحلیل علم الهی می شود اما دلش آرام نمی گیرد. یک شب ارسطو را در خواب می بیند. مشکلاتش را با ارسطو در میان می گذارد. ارسطو چنان افلاطون را ستایش می کند که یحیی در شگفت می ماند. او تنها بایزید بسطامی و سهل تستری را فلاسفه و علمای واقعی می داند، چون آنها به علم رسمی قناعت نکردند و به علم حضوری و شهودی دست یافتند. ارسطو از یحیی دور می شود و محو می گردد. یحیی در فراق او اشک می ریزد و از خواب بیدار می شود. رو به مسجد می گذارد تا نماز بخواند. بعد از نماز نیت روزه می کند. وقتی از مسجد خارج می شود، دوباره همان درویشی را می بیند که در خانقاه دیده بود و او را نصحیت کرده بود که هیزم اجاق دکانداران علم نشود. یحیی بسیار خوشحال می شود و درویش را به کناری می کشد و از او درمان دردش را می خواهد . درویش می گوید، تو خود طبیب خودی هیچ کس دیگر نمی تواند طبیب تو باشد. از یحیی می خواهد که به قیل و قال نپردازد و فرصت کوتاه است هرچه خواهی از درون خود بخواه ، تو با فرّ و فرّه ایزدی نیازمند تعالیم دیگران نیستی. سیندخت را از یاد مبر. روح او تو را به بازیافت درونت راهنما خواهد بود و تا ظهور فرّ کیانی همراهت خواهد بود. تو دیگر من را نخواهی دید.

یحیی مدتی در گوشه ای به دیوار تکیه می دهد و فکر می کند . عاقبت تصمیم می گیرد از مراغه برود.

جوانه جنون

یحیی ناگهان و بدون خبر مراغه را ترک می کند و به کوه سهند می رود.کنار جویی نماز می خواند و روزه خود را افطار می کند. کمی بالاتر می رود و جای مناسبی برای ماندن پیدا می کند . یادش می آید که وسایلش را در مراغه جا گذاشته است. از جمله خورجینی که مادرش یادگاری داده بود و مهره سیندخت را . بین رفتن دنبال وسایل و نرفتن مردد است که فکر کردن در باره آن را به فردا موکول می کند. به نوافل و تلاوت قرآن مشغول می شود و با خود عهد می کند که دیگر به قیل و قال نپردازد و مگر به اندازه و حکم ضرورت. همانطور که رو به قبله نشسته بود، ناگهان احساس سنگینی در خود می کند و درخشش نیرومند و غرش رعد آسایی را احساس می کند. در حالت خاصی که به خواب می مانست، سیندخت را دید که با دوبال نور، در اوج آسمان پرواز می کند و از آن دورها با او سخن می گوید، یحیی فرصتی نمانده است وقت را از دست مده، بعد از این من با تو خواهم بود و هربار که مرا ببینی نزدیکتر از بار پیش خواهی دید تا سرانجام با نوازش من از خواب دنیا بیدار شوی و با دو شهپر نور در کنار من پرواز کنی. فردا به قله برو و چندی آنجا باش از خورجین بگذر من با تو خواهم بود. نشانه ها را بگذار تو از نشانه بی نیاز خواهی بود، همه چیز را جز پرواز ، فراموش کن.

عطش و جستجو

بعد از چند روز ماندن در قله سهند، در اوج بی قراری روز را در کوه و کمر می گشت و شبها به خشتی سرمی نهاد و همچنان در التهاب و عطش، شب را به صبح می رساند. روزی با مردی زردشتی در دامنه کوه برخورد می کند. زردشتی از مشکلات زردشتیان و کم شدن جمعیتشان می نالد. او از یحیی دعوت می کند چند روزی میهمان او باشد . یحیی بعد از نماز عصر به سراغ زردشتی که نامش بهرام است می رود.

باز هم مغان

بهرام با خانواده اش به استقبال یحیی می آیند . بهرام یحیی را به چادر خودش می برد و از او پذیرای می کند . بهرام از خودش و پدرش و سخست گیری حاکمان نسبت به زردشتیان می گوید. او در باره تاریخ زردشت و سفرهایی که با پدرش به سهند داشته است برای یحیی شرح می دهد. او مکتوبی از مغان دارد که از پدرش به ارث برده است و قرار می شود بعد از استراحت یحیی به او بدهد تا بخواند.

از نور تا نورو خسته از قال و قیل

صبح روز بعد بهرام میزبان یحیی با خواندن اوراد خاصی صندوقچه حاوی مکتوب مغان را باز می کند و کتابی را که در حریر سبزی پیچیده شده است در می آورد و مقابل یحیی می گذارد تا مطالعه کند. سهروردی چند روزی که آنجاست ، چند بار آن کتاب را مطالعه می کند و با بهرام به صحرا می رود و در باره اصول زردشت سوال می کند. بهرام با توجه به اطلاعاتش به سهروردی پاسخ می دهد. بهرام به چادر برمی گردد و سهروردی شب را در قله کوه می ماند و به عبادت می پردازد.در حالت خلسه، پیرمردی نورانی را می بیند. یحیی بی اختیار می گرید . پیرمرد نوازشش می کند و او را تحسین که توانسته است خود را از دام دنیا برهاند. یحیی آرام و قرار را از دست می دهد. پیر او را در آغوش می گیرد و دلداری می دهد که او هر از گاهی از دنیا مادی جدا می شود و با آنها خواهد بود تا اینکه جهان طبیعی را بکلی ترک کند. یحیی دوست دارد زمان آن را بداند. پیر می گوید، چندان دور نیست و یحیی گویا از آسمان به زمین می افتد و خود را در سرزمین غفلت گرفتار می یابد.

ای عشق ، همتی!

سهروردی احساس نشاط و شادی می کند و در کوهها به عبادت و نیایش می پردازد. چندی در اطراف دریاچه ارومیه به سر می برد و بعد به دیار بکر و شامات حرکت می کند. روستا به روستا می رود. روزی در کنار آبی نشسته بود که مردی بلند قد با سر و روی تراشیده را ملاقات می کند . مرد او را می شناسد و به او می گوید که مدتها منتظر او است تا امانتی که خضر بلخی همان درویش ناشناس که در مراغه ملاقات کرده بود ، به او بدهد. مرد خورجینش را که حاوی مطالب و مهره گلین و کشتی سیندخت است به او تحویل می دهد. مرد خود را خادم درویشان معرفی می کند وبه او می گوید یا با من بمان یا به اشنویه نزد درویشی بنام جلال الدین برو. او خانقاهی دارد و از او پذیرای خواهد کرد. یحیی با مرد می ماند .

پارسی گو

سهروردی مدتها با مشایخ و رندان و قلندران گمنام همنشین می شود و به ریاضت سخت می پردازد. در کوه های اطراف شهر حانی اطراق می کند و به ریاضت سخت می پردازد. روز جمعه به نماز جمعه شهر می رود . بعد از نماز خضربلخی را می بیند. سهروردی حالی به حالی می شود و گویا گم شده اش را پیدا کرده است. درویش از او می خواهد که چون به کمال رسیده است از ریاضت خود بکاهد و چون فرصت کم است دوکار بکند:1- تنظیم و تدوین یافته هایش و دیگر تبلیغ و ترویج آنها. یحیی نگران بازگشت به قیل و قال می شود. درویش به او امید می دهد که نگران نباشد. هرچه بدست آورده ای نثار جویندگان حقیقت کن.

کدام من؟!

خضربلخی بعد از ابلاغ تبلیغ به سهروردی، نگرانی و اصطراب را در چهره او می بیند. پس به او دلداری می دهد و می گوید، سه شنبه بعد او با تجربه تازه ای مواجه خواهد شد که بعد از آن این کار برایش آسان خواهد شد. سهروردی را به خانقاهی در همان نزدیکی می برد و سه روز با او می ماند. یحیی بدستور او سه روز به ریاضت می گذراند و شبها جز اندکی نمی خوابد. روز سه شنبه بدستور بلخی بعد از نماز صبح اندکی می خوابد. خضر بلخی او را صدا می زند یحیی از خانقاه بیرون می آید و خضر بلخی را همراه شخصی ژولیده که بسیار شبیه خودش است می بیند کنار دیوار ایستاده اند . خضر بلخی به او می گوید این خود تو هستی و این خلع بدن است که داری تجربه می کنی. به یحیی اشاره می کند پشت سرش را نگاه کند. یحیی خودش را اتصال به هم تا خورشید می بیند . هرچه وجود او به خورشید نزدیکتر می شد ، شفافتر می شد. اودرنزدیکی خورشید سیندخت را هم می بیند. شیخ به او می گوید، حالا برو و استراحت کن. یحیی وقتی بدرون می رود جسم خودش را می بیند که در رختخواب دراز کشیده است و از خود بیخود می شود.

با مشعل نور

یحیی وقتی به خود می آید خضر بلخی را بالای سر خود می بیند . خضر بلخی به او می گوید،او دیگر کامل شده است و بال دومش را هم به او داده است واکنون او می تواند پرواز کند. اما او باید تا روزی که اجازه پرواز داده می شود به هدایت خلق بپردازد و کتاب بنویسد. خضر بلخی به یحیی می گوید که ، او همان پیرمردیست که در سهرورد در خواب می دید و بال دیگرش را در دست داشت. در پایان خضر بلخی تا روز موعود از یحیی جدا می شود و به او سفارش می کند که خورشید و سیندخت را فراموش نکند. بعد به یحیی می گوید ، به شرق نگاه کن. وقتی یحیی به شرق نگاه می کند، خورشید و سیندخت را می بیند و در همین هنگام خضر بلخی می رود.

خربنده؟ یا حکیم عصر؟!و در جستجوی انسان و بازهم در حانی

یحیی به هدایت خواص می پردازد. بیشتر اهل زمانه را تعلیمات او بر نمی تابد. بعضی او را خربنده و بعضی حکیم عصر می نامند. او در باره عقل و ذوقیات با خواص بحث می کند و افکار خود را تالیف می کند. در حین حال راهی را که خضربلخی به او نشان داده است طی می کند. او در شهر حانی سوریه تصمیم می گیرد و خلع بدن می کند. سیندخت را می بیند که به او نوید رهایی از قفس تن را می دهد.

نگرانم نباشید! و بازهم در محضر ماردینی

ماردینی فقیه شهر که از دوستاران یحیی است به او نصیحت می کند که مواظب خودش و حرف زدنش باشد تا گرفتار حکومت جبار زمانه نشود. اما سهروردی به او می گوید که به وظیفه اش عمل می کند و تن خاکی را مدتهاست رها کرده است.

روز بعد یحیی سر راه خود به منزل ماردینی، چنان غرق در جذبه و نشاط است که وقتی از مقابل منزلی می گذرد که در آنجا عروسی است و گروهی می رقصند، بی اختیار داخل رقصندگان می شود و با لباس ژنده مشغول رقص می شود. وقتی شیخ رکن الدین از آنجا می گذرد و همه به احترام او رقص را تعطیل می کنند، اما یحیی همچنان می رقصد. رکن الدین تصمیم می گیرد او را از شهر خارج کند. وقتی یحیی به نزد ماردینی هم می رود او هم به او توصیه می کند مدتی از شهر برود. یحیی تصمیم می گیرد به دمشق برود.

باید رفت و بازهم وبشارت دیگر

سهروردی از دیار شام به بلد روم می رود و بعد از مدتی دوباره به شامات برمی گردد. مدتی با اهل علم و دل حشر و نشر می کند و افکار خود را تبلیغ می نماید و دوباره به بلاد روم برمی گردد. او به مناسبتهای گوناگون از خود کراماتی بروز می دهد.

یحیی خواب می بیند که همراه همه عالم بصورت پروانه گرد خورشید می گردد و به بالا می رود. ناگهان بالهایش آتش می گیرد و به زمین می افتد. از خواب برمی خیزد و بسیار می گرید.به بیابان فرار می کند. در حالت مکاشفه، سیندخت را می بیند که به او می گوید، صبرکن که وعده دیدار نزدیک است. خود و سیندخت را می بیند که از فراز قلعه ای در حلب به آسمان می روند.

سفردوباره

سهروردی به تنهایی به حلب سفر می کند. با اینکه آوازه اش در همه دیار و شهرها پیچیده بود ، مورد استقبال علما و امرا قرار نمی گیرد. چون افکار و سخنان یحیی امرا را برنمی تابید و آنها نگران گرفتارشدنشان از همنشینی با سهروردی بودند.

سهروردی به مسجد سراجین که اکنون مدرسه حلاویه بود می رود تا مدتی در آرامش به نشر افکارش بپردازد. با اینکه اهل مدرسه حنفیه هستند و سهروردی شافعی ، اما از او به گرمی استقبال می کنند.

این اعجوبه

سهروردی احترام شیخ شریف افتخارالدین رئیس و پیشوای مدرسه حلاویه را نگه می دارد. در یکی از روزهای ماه رمضان ملک ظاهر شیخ شریف و سهروردی را به درباره ، برای افطار دعوت می کند. شیخ شریف به سهروردی توصیه می کند که مواظب رفتار خودش باشد. اما سهروردی می خواهد خودش باشد و همانطور که هست در مجلس شرکت کند.

آیه های باستانی

سهروردی با پوشش نمدین در مجلس شرکت می کند. در پایان از او می خواهند شب را در دربار بماند تا فردا با ملک ظاهر ملاقات کند. سهروردی ، احساس می کند که از دربار تا قلعه فاصله ای نیست و او به آرزویش نزدیکتر می شود.

امیر تویی، نه من!

سهروردی در یک مجلس کاملا غیر رسمی با امیر دیدار می کند. امیر چنان شیفته او می شود که سر و روی او را می بوسد و می گوید، در حقیقت تو امیری نه من. از سهروردی می خواهد که در اولین فرصت به دیدار او بیاید.

دل به دنیا نمی دهم ورنه…

شریف افتخارالدین از سهروردی می خواهد که لباس فاخر بپوشد و ظاهر آراسته دارد چون مورد توجه امیر است و بزودی سروری او بر همه شامات را اعلام خواهد کرد. سهروردی نمی پذیرد و هدیه او را رد می کند.

رندعالم سوز

ماردینی که با تعدادی از علمای بکر عازم مکه است ، سر راه در حلب می مانند تا استراحتی بکنند. تعدادی از علما بدیدار او می آیند و او هم بدیدار تعدادی از علما می رود. علما از دست سهروردی دلخورند و به او تهمت ادعای نبوت می زنند. ماردینی با سهروردی خلوت می کند و به او در باره شیوه رفتارش و حشر و نشرش با ملک ظاهر که سبب حسادت علما شده است هشدار می دهد. سهروردی ابراز می دارد که ، او رسالتی دارد و باید آن را ابلاغ کند و هیچ مصلحتی هم نمی تواند او را از راهی که در پیش گرفته است باز دارد. ماردینی می ماند تا با ملک ظاهر دیدار کند و در باره یحیی با او حرف بزند.

چه باید کرد؟

ماردینی با وساطت ابو حفص کاتب با ملک ظاهر دیدار خصوصی می کند واز ملک می خواهد که اجازه دهد سهروردی از حلب برود تا حساسیت علما کم شود و بعد از مدتی دوباره برگردد. ملک وقتی متوجه می شود که این خواسته خود سهروردی نیست لکن با آن مخالفت می کند و به ماردینی اطمینان می دهد که از سهروردی حمایت خواهد کرد و برای او جلسات مناظره و درس تشکیل خواهد داد.

آرامش پیش از طوفان

در موسم حج علما به حج می روند و ملک ظاهر هم همراه پدرش چند ماهی در جنگ علیه صلیبیها شرکت می کند . سهروردی از فرصت استفاده می کند و به تالیف آثارش می پردازد و چند بار هم چله نشینی می کند و سیندخت را به خود نزدیک می بیند که به او وعده می دهد ، وعده دیدار نزدیک است. وقتی ملک ظاهر از سفر بر می گردد و علما هم مراجعت می کنند . روزی سهروردی را به حضور می طلبد و از نامه های علما حلب که علیه او برای پدرش نوشته اند می گوید و به او دو راه پیشنهاد می کند یا اینکه با آنها مباحثه کند و یا اینکه از حلب برود. سهروردی راه اول را می پذیرد و امیر هم ترتیب جلسه را می دهد.

از مدرسه تا قلعه

مذاکره و مشورت مستقیم و غیر مستقیم امیر با علما،عده ای از آنها را وا می دارد تا راه ، نه انکار !نه پیروی را در مراوده با سهروردی در پیش بگیرند واما عده ای دیگر تنها به مرگ و نابودی سهروردی راضی می شوند.گروه دوم که از علما طراز اول مملکت بودند ، در اثر گزارشات اطرافیان بیسواد، سهروردی را یک مسلمان عادی نمی دانند و خطر تاسیس یک مکتب برخلاف شرع را از جانب او احتمال می دهند. عده ای از طلبه های جوان وارد میدان مبارزه علیه او می شوند و پای سیاست را میان می کشند و ادعا می کنند سهروردی هوای فرمانروایی مسلمانان را در سر دارد. این موضوع آنچنان جدی می شود که امیر جوان مجبور می شود برای حفظ جان او دستور دهد او را به قلعه ببرند. در عرض چند دقیقه خبر زندانی شدن سهروردی در شهر می پیچد.

روشنایی در تاریکی،سرنوشت شوکران،نماز نورآخرین دفاعت حاکمه آفتاب

سهروردی از ورود به قلعه که محل عروج او و پیوستن به سیندخت است نه تنها غمگین نمی شود بلکه بسیار شادمان است. امیر ترتیب یک مناظره را می دهد تا حقانیت سهروردی را ثابت کند. قرار می شود محل مناظره همان قلعه باشد اما دوتن از مخالفان سهروردی که برادر بود ند و علم مخالفت را بیشتر از همه آنها بر افراشته اند، بنام شیخ طاهربن نصر و شیخ زین الدین عبدالملک بن نصر، نمی پذیرند و محل مناظره ( در اصل محاکمه) را در مسجد جامع تعیین می کنند.

علما و طلاب زیادی برای دیدن و گوش کردن محاکمه در مسجد جامع جمع می شوند. محاکمه با حضور قاضی شهر و علما طراز اول شهر برگزار می شود. اتهامات زیادی را متوجه سهروردی می کنند و سهروردی با گفتن حقایق علما را خشمگین می کند و بعد از چند جلسه محاکمه ، سهروردی از گفتن حقایق عدول نمی کند و نهایت علما را خوش نمی آید و آنها حکم ارتداد او را صادر می کنند و طی نامه ای برای صلاح الدین ایوبی می فرستند. امیر جوان تلاش می کند سهروردی را وادارد تا با نوشتن نامه ای به پدرش اتهامات را رد کند ، اما سهروردی نمی پذیرد و با کمال میل حکم را می پذیرد.

مرگ زلال

سهروردی را به قلعه بر می گردانند. او شادمان تر از همیشه است، عصر که در مراقبه است سیندخت را می بیند بالای سرش با شکوه ایستاده است. به او نزدیک می شود ، سر فراگوش او می آورد و می گوید، منتظر باش !کار تمام است. بعد خضر بلخی را می بیند که می گوید، فقط یک چله دیگر، امشب غذا می خوری و از فردا روزه می گیری.

امیر جوان در تلاش است ، سهروردی را نجات دهد. سهروردی نامه خصوصی به امیر می نویسد و به او می گوید، که سی و نه روز دیگر خواهد مرد و چون او نمی تواند او را بکشد ، او را به سیاهچال منتقل کند و به علما بگوید که او را در سیاهچال زندانی کرده است تا بمیرد. فقها برای اجرا شدن فتوا علما فشار می آورند. صلاح الدین طی نامه اجرا شدن حکم علما را به فرزندش گوشزد می کند. مردم دور قلعه جمع می شوند و اجراشدن حکم علما را خواستار می شوند. امیر شریف افتخار الدین را به میان مردم می فرستد و به آنها اطلاع می دهد که سهروردی را به سیاهچال انداخته و یقینا خواهد مرد.

تا به خلوتگه خورشید

روز دوشنبه سهروردی را به سیاهچال انداخته بودند. وعده چهل روزه اش جمعه تمام می شد. یارانش به این امید که او آزاد می شود به نزدیکی قلعه می روند. شمس الدین شاگرد پرشورش شب هنگام در بیابان نزدیک قلعه عروج استاد را در عالم خلسه شاهد است.

روز جمعه شیخ مجد الدین، با عده ای شتابان سر می رسد و نامه امیر را مبنی بر دار زدن سهروردی در دست دارد. آنها با عده ای از علما هم قسم شده اند تا سهروردی را بردار نکشند نماز جمعه را نخوانند. آنها بدرون سباهچال می روند و پاره ای استخوان بر جای مانده او را بیرون می آورند و بر دار می کشند.

دیدگاه ها غیرفعال است