ناصر، رواي داستان، نوجواني است…
خلاصه رمان«سفر به گرای 270درجه»
اثر احمد دهقان
فصل اول
ناصر، رواي داستان، نوجواني است دبيرستاني كه به دنبال مجروح شدن در بهمن ماه سال گذشته از جبهه به خانه باز مي گردد و درگير درس و مدرسه مي شود. از زماني كه او به خانه برمي گردد، عزيز دردانه مادرش مي شود. اكنون هم زمستان است و ناصر پيوسته به ياد خاطرات جبهه مي افتد در دسته يكم به فرماندهي مهدي؛ در خط مقدم ، ماشين تبليغات، مارش حمله پخش مي كند و او تصوير دوستش حسين كه از ناحيه صورت زخمي شده است را ، پيش خود، مجسم مي كند، زمانيكه به گمان ناصر، حسين شهيد مي شود و او رهايش مي كند، اما حسين زنده مي ماند و به اورژانس منتقل مي شود.
به نظرناصر مسايل روزمره در مقابل اهميت حقايق محض زندگي، بي ارزش جلوه مي كند. به عنوان مثال محتواي كتب درسي و يا برنامه هاي تلويزيون مانند حيات وحش و سيرك، در مقابل اخبار و وقايع جنگ، بسيار كم اهميت و حقيرند. در سطح شهر، چادرهاي جمع آوري كمك هاي مردمي به جبهه بر پا شده است. روي ديوارهاي شهر پوسترهاي اعزام صدهزار نفري سپاهيان محمد(ص) به چشم مي خورد. راديو و تلويزيون، پيوسته مردم را به جنگ فرا مي خوانند. اين روزها، مسأله توزيع كوپن و اخبار ستاد بسيج اقتصادي براي مردم بسيار مهم است.
پدر ناصر در يك كارخانه، كار مي كند و از درد كمر، در رنج است. مصطفي برادر نوجوان و كوچكتر ناصر و رويا ، خواهر خردسال و شيرين زبان او است ، پدر ناصر به دنبال اعزام اول او به جبهه، به سيگار روي مي آورد و با وجود ناراحتي ريوي، تا بازگشت پسرش ، موفق به ترك آن نمي شود.
ناصر مي خواهد كه به جبهه بازگردد . در پي اين تصميم، اوضاع خانواده او متشنج مي شود و پدر كه به شدت عصباني است ، دوباره به سيگار روي مي آورد. در اين ميان، حضور علي، دوست درشت جثه ناصر كه براي بازگرداندن او به جبهه و عمليات بعدي، مرخصي ضروري مي گيرد و به خانه آنها مي آيد، اين اوضاع ناآرام را دوباره آرام مي كند و شادي را موقتاً به آنها باز مي گرداند. به دنبال حضور سرزده علي، پدر ناصر به اعزام پسرش رضايت مي دهد و آنها روز بعد عازم جبهه مي شوند.
علي به ناصر نيز كه قبلاً از ناحيه كف دست مجروح شده و انسان خوش مشرب و بذله گويي است، پرداختن به درس و علم و دانش در زمان جنگ را به تمسخر مي گيرد.
علي خبر مي دهد كه عمليات نزديك است و مهدي فرمانده دسته شده ، مسعود معاون او و حسين فرمانده گروهان است.
در آخرين ملاقات، پدر ناصر به او سفارش مي كند كه حتماً نامه بنويسد و مصطفي نگران است كه برادرش شهيد بشود. در اين ميان ، مادر بيش از همه بي قراري مي كند و در آخرين دقايق، پسر را مي نگرد و مي گريد.
دو دوست ناصر به نام هاي اصغر و احمد او را قال گذاشته و زودتر به جبهه باز مي گردند. ناصر در مقابل چشمان گريان و اندوهگين مادر و دیگر اعضای خانواده خانه را به مقصد جبهه ترك مي كند .
فصل دوم
ناصر و علي با قطار به انديمشك مي روند. علي صميمي ترين دوست ناصر است و موهاي صورتش ، به تازگي زبر شده اند. او موهايي صاف و خرمايي رنگ دارد. چهره اش به گونه اي است كه گويي نمي خواهد غم و شادي اش را به كسي نشان بدهد. از زماني كه راهي جبهه مي شوند، علي آشكارا آرام می شود و كم حرف مي زند. او به عنوان دوست بزرگ تر ناصر، نفوذ زيادي بر روي افكار و اعمال او دارد. آنها پس از خريد يك جبعه شيريني به عنوان سوغات براي بچه هاي دسته، با ميني بوس به اتفاق اصغر ـ جوان لاغر اندام و بلند قدي كه پيك گروهان است ـ از شهر به سمت پل كرخه مي روند. از محل پل كرخه به بعد، تنها ماشين هاي نظامي تردد مي كنند.
مقصد آنها ، اردوگاه كوثر است كه گردان سلمان در آن مستقر است. ناصر از اين پس دوباره مرد جنگ مي شود.
ميرزا ، يكي از بچه هاي دسته يك است كه علاوه بر لكنت زبان، دچار نوعي معلوليت خفيف در ناحيه پا مي باشد. او كه بسيار شوخ و بذله گو است ، شهردار دسته مي شود.
فرمانده دسته يك، مهدي نام دارد. وي همواره در پوشيدن لباس و تجهيزات جنگي ، نظم خاصي را رعايت مي كند. ابوالفضل از بچه هاي همان دسته يك است كه به فرماندهي دسته دو، منصوب مي شود. دسته دو از نيروهاي تازه وارد تشكيل شده است و ابوالفضل تمايل دارد، ناصر به عنوان نيرويي حرفه اي به دسته او بپيوندد و كمك كارش باشد. اما ناصر، بودن در كنار برو بچه هاي قديمي در دسته يك را ترجيح مي دهد.
مسن ترين فرد گروهان، مردي است به نام عبدالله كه تقريباً سي ساله است. او متأهل است و فرزند دختري نيز دارد.
حيدر كه معاون فرمانده گردان است. مردي است چاق و تنومند كه بسيار قوي و پر كار نيز هست. او شلوار كردي پلنگي مخصوصي را به هنگام عمليات به تن مي كند. او پيش از آغاز عمليات براي شناسايي منطقه مي رود.
از آنجايي كه گردان تكميل است، كارگزيني ديگر نيرو نمي پذيرد . اما ناصر كه كمي هم دير رسيده است، با اصرار، امضاي حاج نصرت را براي برگه اعزامش مي گيرد و به عنوان نيروي آزاد در عمليات، پذيرفته مي شود. به او ، يك سلاح كلاش تاشو و يك سر نيزه تحويل مي دهند.
در اردوگاه، هم تمرينات سخت و طاقت فرساي نظامي هست و هم شوخي و تفريح و بازي هايي مثل فوتبال . همه گروهان ها ، در برنامه صبحگاه كه در نهايت به نرمش و دو منتهي مي شود و در رزم شبانه كه تمرين تاكتيكي و بخشی از آموزش نظامي است، شركت مي كنند.
رسول ، نوجوان شانزده ساله اي با چشماني سبز است كه هنوز به سن بلوغ نرسيده است.
دو برادر رسول ، پيش از اين، شهيد شده اند. او كه سابقاً در قسمت تداركات بوده و به سبب شور و هيجان و اصراري كه دارد به گروهان منتقل مي شود، اما هيچكس راضي نيست كه او به منطقه عملياتي برود. رسول ، پسرك پر حرف و شادي است.
در رزم هاي شبانه، هركس درست در جاي سازماني خود مستقر مي شود و به نيروها، اصول نبرد در شب را آموزش مي دهند. در آخرين رزم شبانه، نيروها به كنار ساحل كرخه مي روند و در قبرستاني قديمي ، تا صبح اقامت مي كنند.
رسول در دل تاريكي شب اين گورستان سرد به علت فرو ریختن یک قبر و افتادنش به داخل آن، مي ترسد و چون كودكي معصوم به آغوش ناصر پناه مي برد. ناصر در قبرستان با خود مي گويد: در ميان ما فقط خاك است. خاك مرگ. همه جا ساكت است. هزار هزار ستاره در آسمان سوسو مي زنند. انگار ما را مسخره مي كنند. سپس خطاب به ستاره ها زير لب مي گويد: خودتون ديوونه ايد!
فصل سوم
ناصر، علي، ميرزا و عبدالله از دسته يك به اردوگاه تاكتيكي مي روند تا پيش از رسيدن بقيه نيروها، چادرها را برپا كنند. گردان ، شب مي رسد. حيدر از قبل آنجاست.
ناصر احساس خوشايندي نسبت به مرد چاق شكم گنده اي كه مسئول چادر كارگزيني است ، ندارد . روز آخر است . بچه ها شادند . دسته جمعي آواز مي خوانند و پايكوبي مي كنند و سرگرم شوخي و خنده اند. چادرهاي اردوگاه كوثر ، كم كم جمع آوري شده و بار كاميون تجهيزات مي شوند . فرامين مهم، طي يك جلسه ، به فرماندهان دسته ها ابلاغ مي شود. براي استتار اتوبوس كه به اردوگاه تاكتيكي اعزام مي شود و برای فريب ستون پنجم، پارچه نوشته اي با عنوان : «بازديد از جبهه هاي جنوب ، دبيرستان كمالي اصفهان» نصب كرده اند قاسم مسؤول اتوبوس مي شود. در پشت دژباني جاده اهواز- خرمشهر، ترافيك سنگيني از ماشين هايي كه بار مهمات دارند و عازم خط مقدم اند، به چشم مي خورد. اتوبوس هايي كه نيروها را به خط، اعزام مي كنند ، همه با گل استتار شده اند.
دژبان ها ، براي ورود به منطقه ممنوعه، برگه تردد و اجازه نامه مي خواهند و ترافيك ، ناشي از همين مساله است. اتوبوس اردوگاه كوثر ، چون استتار نشده از دژباني عبور نمي كند و قاسم با كاميون مهمات مي رود تا براي اعزام بچه ها ، وسيله ديگري مانند كاميون گل اندود دست و پا كند. در اين حال و هواي سرد و سخت، بچه ها، شوخ طبعي خود را كنار نمي گذارند.
بچه ها، شب هنگام به موقعيت ابراهيم مي رسند. حيدر آنجاست و بچه ها موظفند تا شبانه ، چادرها را بر پا نموده و براي رسيدن گردان آماده كنند.
بچه ها مشغول فعاليت اند . حدود ساعت ده شب، عمليات در منطقه شلمچه آغاز مي شود. در اين ميان، عبدالله كم حرف است . ميرزا از همه شوخ طبع تر و جسورتر كه حتي از چادر فرماندهي، فانوس مي دزدد.
بقيه بچه هاي گردان سلمان مي رسند، رسول هم آمده است و پلاك ناصر را که تازه آماده شده ، به او مي دهد.
جلسه گروهان ، آغاز مي شود . ابتدا، مهدي و مسعود احضار مي شوند و در نهايت به دستور حسين، ناصر هم به جلسه فرا خوانده مي شود و اين باعث تعجب ناصر می شود . از آنجايي كه حيدر چند روزي است كه در منطقه حضور دارد، توجيه كار با اوست.
او از روي نقشه توضيح مي دهد، عمليات كربلاي5، ديشب در شلمچه، شروع شده و گردان سلمان، موج دوم اين عمليات مي شود. در كنار درياچه ماهي، دشمن براي جلوگيري از حمله نيروهاي ايراني، كل منطقه جلوي كانال ماهي را به عرض دو كيلومتر و طول سي كيلومتر، آب انداخته است . گردان سلمان مي بايست تا جاده آسفالت شلمچه – بصره ، كار نيروهاي قبلي را ادامه بدهند. آب كانال ماهي از طريق كانال زوجي كه پنجاه متر عرض دارد، تأمين مي شود. روي اين كانال دو عدد پل، موجود است و دشمن جلوي آن را پر از تانك مي كند. كار اين گروهان، نبرد با اين تانك هاست. لشكر 25 قبلاً به پشت كانال زوجي مي رود. هر گروهان يك تيم ويژه تشكيل مي دهد كه جلوي ستون گردان، حركت مي كند و با تانك هاي دشمن درگير مي شود تا ستون گردان به دژ جاده شلمچه – بصره، برسد. هر دسته، موظف است يك آرپي چي زن خوب، براي تيم ويژه انتخاب كند. ناصر به عنوان فرمانده تيم ويژه گروهان، انتخاب مي شود. ماشين تبليغات، مارش حمله را پخش مي كند.
كيفيت برخي سلاح ها، بسيار پايين است، مثلاً سرنيزه ها كه زود خم مي شوند. هواپيماهاي دشمن در آسمان ديده مي شوند و پيداست كه دورترها را بمب باران مي كنند. بچه هاي گروهان نمي خواهند ، رسول را از اين جلوتر ببرند. مهدي -فرمانده دسته- سعي دارد مانع او بشود . اما رسول ، لجوجانه و عصباني، براي حضور در خط مقدم، مصمم است. او حتي تهديد به خودكشي مي كند.
نيروها به صورت ستونی حرکت می کنند وهر دسته، سوار بر كاميون هاي استتار شده با گل مي شوند. در آخرين لحظات ، حيدر مانع از رفتن رسول مي شود . اما ناصر، قلباً دلش مي خواهد كه رسول در كنار او ، در عمليات حضور داشته باشد. رسول از دست حيدر مي گريزد و با كمك ناصر به سرعت سوار كاميون و همراه ساير بچه ها ، راهي خط مقدم می شود.
علي و ميرزا در اين گيرودار، همچنان شوخ طبعي خود را حفظ مي كنند. نيروها در طول راه، با صداي بلند، آيت الكرسي مي خوانند و صلوات مي فرستند.
فصل چهارم
كمپرسي هاي حامل نيروها كه از درون خاكريزي مرتفع، حركت مي كنند، براي تضعيف روحيه دشمن با چراغ هاي روشن عبور مي كنند. جاده ، شلوغ و پر تردد است و هر از گاهي، گلوله توپي با صدايي مهيب، منفجر مي شود. كاميون هاي حامل تجهيزات و مهمات، با سرعت از سايرين سبقت مي گيرند. لودرها و بولدوزرها، كناره هاي جاده را گرفته اند و آمبولانس ها آژيركشان و به سرعت ، مجروحان را به عقب باز مي گردانند. صداها، زیاد و گوشخراش است .
نيروها، در نهايت به دژ عريضي مي رسند كه مهمات و نيروهاي جنگي را در آن جاي داده اند. تانك ها در يك صف، به سوي خط مقدم مي روند. رسول با چشماني حيرت زده، اين وضعیت را مي نگرد. ناگهان آتش دشمن ، شديدتر مي شود و نيروهاي بي دفاع، جايي براي پناه بردن ندارند. ناصر پيش خود مي گويد: «گله رميده اي هستيم كه گرگ به مان زده است.» با اين حال، مسعود نيروها را به صف مي كند. دسته ها به ستون حركت مي كنند تا در آن سوي جاده، در پناه دژ بنشينند. تن بچه ها در اين هواي سرد از شدت ترس و اضطراب به عرق مي نشيند. مهدي، جا مانده ها را هم مي آورد. او از بچه ها مي خواهد كه تيمم كنند و نماز بخوانند. در اين اوضاع و احوال، علي و به خصوص ميرزا، همچنان، بذله گويي مي كنند. نيروها با وجود سرماي شديد و جاي كم با استفاده از كيسه خواب، مي خوابند. در همين شب، رسول در عالم خواب، پاي به دنياي ناشناخته اي مي گذارد و براي اولين بار به بلوغ مي رسد. ناصر او را با دنياي جديدش آشنا مي كند. در آن گيرودار برايش ، امكان غسل فراهم مي نمايد و به هنگام اذان صبح، هر دو به نماز مي ايستند.
مهدي ، فرمان استفاده از ماسك ها را مي دهد. گويا دشمن از بمب هاي شيميايي استفاد مي كند. صبحانه در همان سنگر تنگ ، خورده مي شود. هواپيماهاي عراقي در آسمان ويراژ مي دهند. يكي از آنها، جاده را در هم مي كوبد و ديگري بمب شيميايي مي اندازد. همه از ماسك استفاده مي كنند. حيدر هم حضور دارد.
اصغر، فرمان حركت را به دسته ها اعلام مي كند. بچه ها، هنوز هم روحيه شاد و بذله گويي خود را حفظ كرده اند. نيروهاي گردان سلمان، ستون به ستون سوار بر تويوتاها مي شوند. ناصر و اصغر از همرزمانشان جدا مي شوند. حاج نصرت از راه مي رسد و فرمان حركت را صادر مي كند. در اين اوضاع و احوال ، آدم هاي بي خيالي مثل مسئول شكم گنده كارگزيني هم ، حضور دارند. ماشينهاي حمل جنازه در تردد هستند .
نيروها به درياچه ماهي مي رسند. بوي زهم ماهي مرده ، هوا را پر مي كند. آتش توپخانه دشمن ، باز هم شدت مي گيرد. به فرمان حيدر، نيروها ناگزير پياده شده وعده زيادي زخمي مي شوند. يكي از تويوتاها نيز ، منفجر مي شود.
همه مي ترسند. با وجود خطر زياد، نيروها همچنان حركت مي كنند. حسين، ناصر را به سرستون فرا مي خواند. از اين دژ تا دژ بعدي ، جاده آب گرفته و بي پناهگاه است و نيروها بايد يك نفس بروند. بچه هاي تحت فرمان مهدي ، پشت دژ دوم مي مانند و سنگر مي زنند. گويا حين حمله دشمن، لشكر 32 ، مقاومت خوبي مي كند . اما اوضاع انتهاي دژ خراب است و مهمات كم آورده اند.
مهدي در حاليكه به نيروهاي سنگر گرفته غذا مي رساند، خبر شهادت ابوالفضل را نيز مي دهد. نيروها ، شب را در همان سنگرهاي تنگ انفرادي يا دو نفره مي گذرانند. به هنگام اذان صبح، مهدي، بچه هاي قديمي ناصر، مسعود، ميرزا و علي را دور هم جمع مي كند. او از بچه ها مي خواهد كه به ساير نيروها كه تازه كار و ناآشنا هستند ، روحيه بدهند و آنها را هدايت كنند. آنها با هم ، هم قسم مي شوند كه در تمام طول مبارزه، تحت هيچ شرايطي گريه نكنند. در ضمن مي گويد كه دشمن هشتاد فروند تانك در دشت چيده است كه اين نيروها بايد آنها را از بين ببرند.
گويا هفت ماه و هجده روز پيش، اين جمع پنج نفره صميمي، يازده نفر بودند و درست در يك چنين شبي كه در خاكريز عاشورا پيمان مي بندند، يك خمپاره، يكي از آنها را به شهادت مي رساند. تا به امشب كه تنها پنج نفر مانده اند. نام اين گروهان، گروهان قيس است.
خط درگيري ، ساكت مي شود و همه منتظر دستور بعدي مي مانند كه حسين، ناصر را با تجهيزات فرا مي خواند. حسين ، نقشه عمليات را توضيح مي دهد. از هر دسته سه نفر آرپيچي زن به اتفاق يك فرمانده و بيسيم چي، يك گروه ويژه تشكيل مي دهند. ناصر ، فرمانده يكي از اين گروههاي ويژه مي شود و به اتفاق علي كه آرپيچي زن ماهري است و تقي كه به عنوان بيسيم چي از مخابرات گردان مي آيد. هشتصد متر جلوتر از دژ جلويي، هشتاد فروند از تانكهاي دشمن مستقر است و تيم ويژه گروهان قيس، سمت چپ آنها و تيم ويژه گروهان عابس، سمت راست آنها را پاكسازي مي كند تا سوراخي براي عبور نيروها با حداقل تلفات به سمت جاده شملچه – بصره ايجاد شود.
پس از آن، تيم ويژه تحت فرماندهي ناصر ، بايد به حركت ادامه داده و گراي 270 درجه را گرفته و بازگردند.
از اينجا به بعد است كه صحنه هاي جراحت و شهادت نيروها، فاجعه آميز و دردناك به تصوير كشیده مي شود.
فصل5
دو ستون ، در دشت عريان و ساكت، زير نور مهتاب به سمت تانك هاي عراقي حركت مي كنند. گويا حدود هفت ماه پيش كه ناصر و همرزمانش از خاكريز عاشورا مي گذرند و به تانك هاي دشمن نزديك مي شوند، دشمن آنها را فريب داده و غافلگير مي كند. ناصر از اين واهمه دارد كه مبادا اين تجربه تلخ دوباره تكرار بشود. به سي متري تانكها كه مي رسند، آتش گشوده مي شود و علي ، اولين تانك را با گلوله آرپي جي به آتش مي كشد. دشمن به صرافت مي افتد و دشت را به گلوله مي بندد. عده اي زيادي مجروح و شهيد مي شوند. از جمله علي كه زير شني تانكي كه خودش آن را به آتش مي كشد ، از کمر ، دونصف و له مي شود.
راه باز مي شود. خط دفاعي دشمن مي شكند و آتش كم حجمشان نشان مي دهد كه كارشان تمام است. بچه ها به دژ آسفالته مي رسند. عراقي ها ، هنوز در پشت دژ نيرو دارند و جنگ تن به تن آغاز مي شود. تعداد شهدا و مجروحين همچنان زياد مي شود. نيروها به آن سوي دژ مي رسند و سنگر مي زنند. رسول به اتفاق عبدالله ، تا اينجا هم پيش مي آيد. لشكر 25 نيز به اين نيروها، ملحق مي شوند. بعد از اذان صبح، آتش دشمن گشوده مي شود. گويا بخشي از خاكريز موجود در نقشه، در روي زمين وجود ندارد و لشكر 10 كه امكان استقرار ندارد، عقب مي نشيند. حالا، گردان سلمان و ساير نيروها، محاصره مي شوند و نيمي از خاكريز به دست دشمن مي افتد و تانكهاي عراقي ، جايگزين لشكر 10 مي شوند.
ماشين حمل مهمات ، مورد اصابت قرار مي گيرد و راننده اش كه چند روز پيش ، ناصر و علي و اصغر را به اردوگاه رسانده بود، جان سالم به در مي برد.
آتش دشمن ، بسيار سنگين و تعداد شهدا زياد مي شود. اوضاع روحی رسول تحت تأثير اوضاع محيط و ترس ، به شدت به هم می ریزد . نيروها ، كاملاً محاصره و بي دفاع مي شوند. هلي كوپترهاي شناسايي دشمن تا بالاي سر سنگرهاي ايراني مي آيند. ميرزا همچنان بذله گويي مي كند. مهدي نيز ، با اصابت تركش گلوله تانك به سرش، شهيد مي شود.
گردان پشتيباني مي رسد و نبرد سختي درمي گيرد و تانكهاي دشمن بيشتر پيشروي مي كنند. بچه ها توسط تانكها، محاصره شده اند. آرپيچي زن ها متهورانه، از سنگرها بيرون مي زنند و تانكهاي به سرعت حرکت پيش رونده دشمن را، نشانه مي گيرند. عبدالله و ناصر هم سلاح بر دست، از سنگر بيرون مي زنند. حتي راننده داش مشتي تويوتا نيز، آرپيچي يك شهيد را بر مي دارد و به دل ميدان مي تازد. اصغر هم، به شهادت مي رسد.
تنها پناه رسول، ناصر است. ناصر، کنار رسول می نشیند و دست در گردن رسول می اندازد . تانکهای دشمن، خاکریز آنها را زیر و رو می کند. رسول هنوز از ترس، می لرزد. ناصر در دل آرزو می کند که مسعود ، طوری اش نشده باشد .
فصل6
آتش دشمن ، كمي سبك مي شود. ناصر احساس افسردگي مي كند. رسول ، عاجزانه اظهار ترس مي كند. ناصر ، او را دلداری می دهد و می گوید که همه می ترسند . بعضی کمتر ، بعضی بیشتر . اما باید یاد بگیرد که ترس خود را بروز ندهد . آنها گرسنه هستند.
نيروها به فرمان حيدر، از سنگرها بيرون مي آيند و به سمت راست لشگر 25 و كانال زوجي، عقب مي روند.
در سوی دیگر ، بچه هاي گروهان عابس در محاصره عراقي ها هستند و در حال اسارت به رگبار بسته مي شوند. عراقي ها بسيار نزديك اند و به نيروهايي كه هنوز در سنگرها مقاومت مي كنند، مي رسند و تير خلاص مي زنند. ناصر از انفجار يك گلوله توپ، جان سالم به در مي برد و به اتفاق عبدالله و رسول و به فرمان حسين كه با سرعت ، بچه ها را از سنگرها بيرون مي كشد، در حال فرار است. گويي شبح مرگ در تعقيب آنهاست و يكي يكي از ته ستون مي قاپدشان.
پيش رو نيز ، دشمن بر روي كانال زوجي، مستقر است. بچه ها بايد با آنها روبرو شوند. پس از مشاهده صحنه فجيع شهادت چهار نفر از بچه ها، رسول كه غرق در عرق است ، ديگر توان رفتن ندارد و سست مي شود. عبدالله نيز به لرزه مي افتد . اما بايد بروند . حيدر و مسعود كه حالا به جاي مهدي ، فرمانده دسته شده است، بچه ها را هدايت مي كند. حاج نصرت به مجروحان نيز با عصبانيت فرمان حركت و عقب نشيني مي دهد. به گروهان ، فرمان سازماندهي مجدد مي دهند. ناصر و راننده تويوتا ، ته ستون مي نشينند. ميرزا ، هنوز زنده است. او آخرين بار ، حسين را ديده كه با يك آرپيجي بر دوش، به سمت دشمن مي رود. برنامه ، چنين اعلام مي شود كه بايد جلوي عبور دشمن از روي پل گرفته شود. نيروها ، بايد به كانالي در روي دژ بروند كه لشكر 25 از صبح در آنجا مي جنگد. ناصر ، بچه ها را مي شمرد، وقتي پا به خط مقدم مي گذاشتند ، سي و دونفر بودند و حالا كه هنوز بيست و چهار ساعت هم نگذشته ، هفده نفرند . به جز راننده كه همه اش به ياد ماشين از دست رفته اش غر مي زند و ناصر، انگيزه او را از ماندن نمي فهمد.
بچه ها با اجبار ، خميده عبور مي كنند . زيرا تك تيراندازهاي دشمن ، آماده شليك اند. ابراهيم -یکی ديگر از بچه هاي دسته كه ناصر او را خوب مي شناسد- نيز ، زخمي مي شود. دشمن ، كانال را خمپاره باران مي كند. جسد نوجواني بسيجي كه كف كانال افتاده ، بسيار تأثر برانگيز است. لشكر 25 ، عقب مي نشيند و اين هفده نفر، به عنوان نيروهاي تازه نفس، جايگزين مي شوند!
دشمن، همچنان مي خواهد از روي پل بتوني بگذرد . ولی نيروهاي ايراني مانع مي شوند. نیروهای هر دو طرف، در دو سوي پل، سنگر گرفته اند و مصمم هستند تا يكديگر را شکست دهند. آرپي جي زن ها، آماده شليك به هفت تانك و دو نفر بر دشمن مي شوند. دل نيروهای ایرانی به اين خوش است كه موشكهاي هدايت شونده ضد تانك، آنها را از پشت حمايت مي كنند. در اين گيرودار، غذا هم مي رسد.
اولين تانك دشمن كه بر روي پل مي آيد، حيدر فرمان آتش مي دهد. ديده بان دسته هم، به طرز غم انگيزي به شهادت مي رسد. راننده تويوتا كه حالا آرپي جي زن شده، صورتش زخمي مي شود و مدام دشمن را به ناسزا مي گيرد. رسول، نوار فشنگ هاي تيربار عبدالله را نگه مي دارد. حيدر با اصرار، بچه ها را به زدن تانكهاي عراقي روي پل كه حالا دو تا شده اند، فرامي خواند. تانك دوم، توسط موشك هاي هدايت شونده، در ورودي پل منهدم مي شود و راه ورود را مي بندد. خيال بچه ها، كمي راحت مي شود. شب فرامي رسد. امدادگرها يك لحظه هم، آرام نمي گيرند. از كل دسته، تنها دوازده نفر، نيروي خسته باقي مي مانند.
فصل 7
نزديك صبح، نبرد از سرگرفته مي شود. دشمن از تيرتراش استفاده مي كند و تیرها لبه کانال را
می تراشند و خاک ها را روی سر و صورت بچه ها می پاشند. يكي از بچه ها به خاطر ترس شدید، رعشه می گیرد و حالش خراب مي شود. عبدالله از رسول كه كمك كار اوست مي خواهد، با كلاش خودش، او را پوشش بدهد و رسول با ناباوري فرمان او را مي پذيرد .
يك خمپاره مستقيم به داخل كانال مي آيد و ميرزا و دو نفر ديگر شهيد مي شوند. تانكهاي دشمن به سمت پل، ستون شده اند. آتش دشمن، به يكباره اوج مي گيرد و جهنمي به پا مي شود. يكي ديگر از بچه ها نيز، با گلوله اي بر روي پيشاني، شهيد مي شود. صداي حيدر مي لرزد و اين حاكي از وخامت اوضاع است. اولين تانك دشمن به روي پل مي آيد و با سرعت پيشروي مي كند. تنها آرپيجي زن باقيمانده دسته دو هم، شهيد مي شود. تانك دوم نيز، به اولي ملحق شده و قيامتي بر پا مي شود.
به صورت ناصر تركش می خورد و بين فك و لب پايينش جاي مي گيرد، دو تا از دندانهايش نيز مي شكند. راننده تويوتا نيز كه حالا زخمي شده، جسورانه برمي خيزد و با آرپي جي به سمت دشمن شليك مي كند و يك تانك را منفجر مي نمايد و خود به درون آب پرتاب مي شود. حالا ديگر رسول هم، مشغول تيراندازي مي شود. ناصر به فرمان مسعود و حاج نصرت و با هدايت قاسم به اتفاق ساير زخمي ها به عقب باز مي گردد. دشمن، فاصله بين خط مقدم و عقبه را به شدت مي كوبد تا مانع از رسيدن نيروهاي كمكي شود. نه تنها ناصر، بلكه همه، به شدت وحشت زده اند. زخمي ها در راه بازگشت، جراحاتشان بيشتر مي شود، عده اي هم شهيد مي شوند تا اينكه بالاخره به اول خط و به سنگرهاي امداد و آمبولانس مي رسند. اولين آمبولانس كه راهي
مي شود، مورد اصابت گلوله قرار گرفته و منفجر مي شود. ناصر با دومين آمبولانس، موفق به بازگشت مي شود. دشمن جاده را به شدت مي كوبد. اما آنها از مهلكه مي گريزند و به اهواز منتقل مي شوند.
در اهواز، يك سالن بسكتبال به بيمارستان تبديل شده است. تقي هم آنجاست. اين دو، پس از معالجه موقتي، اجازه اعزام مجدد به منطقه را مي گيرند و با آمبولانس كه راهي حوالي كارون است به موقعيت ابراهيم مي روند. آنها با خود فکر می کنند که حتماً در خط مقدم غوغايي برپاست . زيرا پشت سر هم، نيروي جديد اعزام مي شود. عبدالله، مسعود، حيدر، حاج نصرت و رسول زنده هستند و با آغوش باز از ناصر استقبال مي كنند. در بهداري لشكر، تركش را از فك ناصر خارج مي كنند. حاج نصرت، همه گروهان ها را در محوطه، جمع مي كند و اعلام مي نمايد كه گردان بايد جهت بازسازي به عقب و اردوگاه كرخه، بازگردد. او مي گويد هر كس هم بخواهد ، مي تواند تسويه حساب نموده و برود و هر كس بخواهد مي تواند بماند تا گردان بازسازي شده ، دوباره به خط اعزام شود.
ناصر تصميم مي گيرد به خانه بازگردد. اما به رسول، قول بازگشت دوباره به جبهه را مي دهد. ناصر به شهرش گرگان برمي گردد. شهر غريبه است و گفتگوهاي مردم شهر درباره آلودگي هوا و قيمتها، برای ناصر بي مفهوم اند.
ناصر، با استقبال گرم خانواده روبرو مي شود و تركش ريزي كه از فكش در آمده را به عنوان سوغات به برادرش مصطفي مي دهد.
فصل 8
ناصر دوباره مشغول درس و مدرسه و امتحانات مي شود. نزديك بهار است و بوي عيد مي آيد. تلگرافي از طرف رسول از جبهه مي رسد كه طي آن ناصر را براي شركت در عملياتي جديد، به خط مقدم دعوت کرده است.