خلاصه داستان
«سایۀ عقاب روی پیادهرو»
نوشته فاطمه قدرتی
مونا، کوچکترین فرزندِ بازپرس ویژه قتل..
مونا، کوچکترین فرزندِ بازپرس ویژه قتل است که ظاهرا پدرش از موقعیتِ بالا و درخورِ توجهی در اجتماع برخوردار است. تا زمان بازنشستگی پدر چیزی نمانده و قرار است او به زودی دفتر وکالتی دایر کند. مونا در خانوادهای مذهبی رشد و پرورش یافته. او با خواهر و برادر خود هم تفاوت بسیاری دارد و این تفاوت که از جنس جسارت است، به او این اعتماد بهنفس را بخشیده تا افکارش فراتر از پدر رفته و میخواهد بخشی از زندگی را به تنهایی تجربه کند. بنابراین از خانواده جدا شده و زندگی دانشجویی و مستقلی را در پیش میگیرد. در جامعهای مردسالار، او با همۀ جوانی قد علم میکند و میخواهد آوازهاش را به گوش پدر و بعد همه مذکرهایی برساند که به نوعی ریشخندش میکنند. مونا به شدت از خود سرسختی و مقاومت نشان میدهد تا جایی که علیه پدر میایستد، با دوست و همکار پدرش ـ سیروس رهگذر ـ که به نوعی رقیب پدر هم محسوب میشود، همراه شده و به عنوان کارآموز در دفتر او مشغول به کار میشود. در این بین مونا درگیر پرونده قتلی میشود که در آن متهم، ستاره بخشایش، دوست دوران کودکیاش است.
ستاره بخشایش، همکلاسی و هممحلهای سابق مونا، به اتهام قتل و مثله کردن نامادریاش، حمیرا، زندانی است. او به جرم خود اعتراف کرده و حکم مرگش نیز صادر شده است. ستاره آبستن است و منتظرند فارغ شود تا اعدامش کنند. مونا، به عنوان کارآموز وکالت، تصمیم به نجات ستاره میگیرد و به کمک سیروس رهگذر شروع به جمعآوری مدارکی دال بر بیگناهی ستاره میکند. پدر مونا، بازپرس پروندۀ ستاره است و به دلایلی تمایل ندارد دخترش وکالت ستاره را برعهده بگیرد. اما مونا با همکاری رهگذر بر روی پرونده کار میکند. او در جستجوی کشف و حل معماها و راز و رمزهایی است که درعین حال با سن و سال و خامی و بیتجربهگیاش در تضاد است. اگرچه او طعنهها میشنود، اما موازی با پدرش پیش میآید و در این راه بعد از صدمههای زیاد، موفق به پیروزی بر پدر میشود. اما بعد از این پیروزی، ناگهان این راوی موثق و قابل اعتماد، متوجه میشود که خود و خواننده فریب خورده است. به عبارت دیگر، با وجود اثبات بیگناهی متهم به قتل مادرش، و شکست پدر مونا در جلسۀ دادرسی، راوی وقتی به دیدار متهمه رفته تا خبر تبرئه شدنش را به اطلاعش برساند، با اعتراف مجدد او به قتل بر تخت بیمارستان، متوجه میشود که فریب خورده است. حاصل این سرخوردگی، فروریختن تمام باورهای اوست. در پایان رهگذر از مونا میخواهد این پیروزی را ارج بگذارد و از اعتراف آخر متهم چشمپوشی کند، چرا که کسی جز مونا چرندیات متهم را نشنیده است. مونا سردرگم میشود. نمیداند راهی را که استاد پیش رویش گذاشته برود یا بنا بر اعتراف متهم، برای دادرسی مجدد، پرونده را به جریان بیندازد. اگر پرونده را به جریان بیندازد، یعنی در برابر پدرش باخته و باید با او هممسیر شود، که در این صورت تمام دستاوردهایش به باد میرود. اگر سکوت کند و اعتراف متهم را نادیده بگیرد، با وجدان عدالتخواهش چه کند؟ در این صورت هم آینده شغلیاش بر پایۀ دروغ و کتمان حقیقت پیریزی میشود.
در انتهای داستان، مونا از همه چیز فرار میکند و به شمال میرود. او در مکالمۀ آخرش با دکتر سیروس رهگذر، میگوید آنها همرزم، همکار و همفکر نیستند و میخواهد خودش روی پروندهای جدید کار کند.رهگذر
میخواهد بداند او روی چه پروندهای قرار است کار کند و مونا میگوید روی پروندۀ «پرورش بچهگرگها». رهگذر میگوید لابد پیش پدرش؟ مونا میگوید اگر پدر خوبی باشد یک انتخاب غلط را میبخشد.