راوي در روزهاي آخر تابستان سال 1359 شايعاتي…
رمان زمین سوخته
اثر احمد محمود(عطا)
فصل 1
راوي در روزهاي آخر تابستان سال 1359 شايعاتي دربارة نفوذ نيروهاي عراقي به سمت مرز خوزستان ميشنود. او كنجكاوانه خبر را در قهوهخانه و كوچه و خيابان پيگيري ميكند تا اينكه در آخرين روز تابستان، شايعات به واقعيت ميپيوندد و حملة هوايي عراق به فرودگاه شهر اهواز صورت ميگيرد. راديو خبر ميدهد صدام حسين قرارداد الجزاير را پاره كرده است و براي اشغال خوزستان و تهران و… به فرودگاههاي شهرهاي بزرگ حمله كرده است.
خانوادة پر جمعيت راوي به زيرزمين خانه پناه ميبرند و در حال برنامه ريزي براي دور كردن زن و بچه ها از شهر هستند. راوي، احمد و همسرش حوري با فرزندانشان رضا را در راه ميبيند آنها را به خانه ميآورد. شهلا ـ همسر شهاب ـ و حوري حامله هستند. دشمن شهر را با هواپيما وگلوله زير آتش گرفته است. شهاب نگران همسرش ـ شهلا ـ است. دخترش ـ آزاده ـ مرتب گريه ميكند.
حوري كه هفت ماهه است، مرتب بد حال ميشود. خانوادهها در زيرزمين جمع شدهاند. يك راكت به خانة همساية راوي ميخورد و بابا رحمان، تنها باز مانده خانة تخليه شده، كشته ميشود. بابا رحمان كه پدربزرگ خانواده بود، حاضربه ترك زادگاهش نشده بود.
راديو از كساني كه دورة چريكي وسربازي ديدهاند تقاضا ميكند تا خود را به پادگانها برسانند. محسن ـ برادر راوي ـ كه دورة سربازياش تمام شده است، خود را به پادگان معرفي ميكند. محسن از دو گروه محلي به سردمداري حجت و بابك صحبت ميكند كه با هماهنگي بچههاي محل، به خط رفتهاند. خالد که باید به سركار برود، زن و بچهاش را به بهبهان برده است؛ ولي خودش به خاطر بخش نامه دولت كه حاضر نشدن برسركار را تخلف در زمان جنگ اعلام كرده بود، در اهواز ميماند. شهاب ميگويد: الان همه جا تعطيل شده است. همة ما يا كارگر هستيم يا كارمند.
مردم براي گرفتن اسلحه به پاسگاهها هجوم ميآورند. افسر ارتش با بلندگو مردم را به آرامش دعوت ميكند و ميگويد، اين وظيفه ارتش است كه از شهر حفاظت كند. محمد مكانيك هم براي گرفتن اسلحه اصرار ميكند. افسر، مردم را به آرامش دعوت ميكند.
شاهد از باك ماشين ، بنزين بيرون ميكشد به شهاب ميدهد تا زن و بچهاش را از شهر خارج كند. راوي به رئيس قطار ـ هوشنگ ـ تلفن ميزند وشش بليط رزرو ميكند. قرار است برادرش صابر، مادر، مينا، حوري و بچه ها را با قطار از شهر خارج كند و به خانة راوي در تهران ببرد.
حجم آتش دشمن در شهر بعدي سنگين است و راوی ميترسد در دزفول با بمباران مواجه شوند. مادر اصرار دارد براي پس دادن قرضهايي كه به بقال و سبزي فروش و… دارد بيرون برود. او در زيرزمين بدون ترس ، نماز ميخواند و وقتي با صداي بمباران حال حوري بد ميشود، دشمن را نفرين ميكند.
خالد و محسن بيرون ميروند و به مردم مصيبت ديده كمك ميكنند. تا مردهها(شهدا) را از زير آوار بيرون بياورند و دفن كنند. صابر و شاهد از دير آمدن آنها گله ميكنند. خالد ميگويد، اگرتوهم بودي، همين كار را ميكردي! مادر از آنها ميخواهد به حمام بروند و غسل كنند.
راوي با زحمت شش بليط تهيه ميكند. مادر كه غم از دست دادن شوهرش را داشت، غمگينتر از هميشه به ايستگاه راه آهن ميرود. از بچههايش ميخواهد اگر در غربت مرد، او را به شهرش بياورند. مردم صفهاي طويلي در ايستگاه راه آهن درست كردهاند. مردي با كارمند راه آهن دعوا ميكند که چرا بليطها را اول به فاميلهاوآشناهای خودشان ميدهند. قرار است راوي بليتها را از«عجرش»نگهبان راه آهن بگيرد. پيرمردي آنها را ميبيند و متوجه گرفتن بليط ميشود. جمعيت با وسايلشان در خط راه آهن نشستهاند. وقتي اعلام ميشود كه بليط تمام شد، دعوا و همهمه شروع ميشود. پاسدارها مراقب اوضاع هستند. به دو جوان دستبند ميزنند . عدهاي ميگويند ، ستون پنجم هستند. قطار با تأخير ميآيد. مردم با فشار وارد كوپهها ميشوند. راوي با كمك شاهد و خالد خانوادهاش را سوار قطار ميكند. پيرمردي كه راوي را هنگام بليط گرفتن ديده است، جاي صابر نشسته است. صابر ميگويد عيبي ندارد، من سرپا ميايستم. قطار به سختي راه ميافتد. راوي با شاهد و خالد و احمد به طرف خانه ميروند. گلولهباران آغاز ميشود. آنها مجبور ميشوند به پناهگاهايي كه مردم مانند قبر درست كردهاند، بروند. در پناهگاه، پيرمردي كه استاد يعقوب نام دارد، مرتب غر ميزند و از بدبختي فقرا ميگويد. از اينكه پولدارها، هم زمان طاغوت خوشي كردند، هم الان پولها را برداشتهاند و از جنگ دور شدهاند. دو پاسدار كه پناهگاهها را درست کردهاند، دلداريش ميدهند. احمد از سر وصداي گلولهها ميترسد. خالد به او سيگار ميدهد. صداي آژير آمبولانس مي آيد. خالد ميگويد برويم بيرون و به مردم كمك كنيم. اما شاهد ميگويد ، كمي صبر كن تا حمله تمام بشود. پيرمرد كه مرتب غر ميزد، هم ميگويد که باید بروند و به مردم كمك كنند.
فصل 2
چهرة شهر عوض شده است. مردم گروه گروه از دروازة شهر بيرون ميروند. پاسدارها و داوطلبهاي جنگ با قطار فشنگ ، در شهر رفت و آمد ميكنند. ناگهان راوي جمعيتي را می بیند كه جنازۀ شهدا را حمل ميكنند. مردم سياهپوش با اشك ، جنازهها را براي دفن به بهشتآباد ميبرند. خبرهاي بدي از دزفول و خرمشهر ميرسد. در اهواز هم نود نفر كشته شدهاند. راوي ، كلشعبان را با وانت و بار برنج آمريكايي و روغن ميبيند. كلشعبان ميپرسد اينها كي هستند. راوي با تعجب نگاهش ميكند و ميگويد، اينها شهدا هستند. انگار تو مال این شهر نيستي! صداي فرياد مرگ بر آمريكا رنگ صورت كلشعبان را زرد ميكند. كلشعبان به راننده تشر ميزند كه زود از آنجا دور شود. راوي با جمعيت ميرود. اما حالش خوب نیست و احساس سنگيني ميكند. شاهد با ماشين ميآيد و او را ميبرد. شاهد وخالد به ادراه ميروند. ولي احمد در زيرزمين خانه نشسته است. صداي آي دزد، همه را ميخكوب ميكند. مردي قد بلند از جلوي آنها فرار ميكند. مردم ميگويند، قصد داشت فرش لوله شدهاي را از خانة خالي از سكنه بدزدد. سربازها از داخل كاميون ارتشي خبر ميدهند كه مردم جلوي دشمن ايستادهاند. لشگر نود و دو زرهي ـ توپخانة اصفهان هم در راه است. آبكارون را هم به دشت انداختهاند دويست تانك عراقي به گل نشستهاند.
راوي با برادرهايش و احمد در زيرزمين خانهشان زندگي ميكنند. خالد و شاهد بيرون هستند. وقتی خالد از اداره ميآيد، با گريه و بغض، خبر حمله به انبار كارخانه را ميدهد و ميگويد، پنج نفر كشته شدند. ساعت شش بعداز ظهر است. ناگهان ، انفجارهاي پيدرپي زيرزمين را به هم ميريزد. خاك وگرد سرب به داخل ميآيد و نفس كشيدن را سخت ميكند. راديو اعلام ميكند: «انفجارها به خاطر بمباران انبار تسليحات است. مردم خونسردي خود را حفظ كنند.»
آنهايي كه از جاده برگشتهاند، ميگويند بايد بمانيد و دفاع كنيد. دولت فقط چادر سيار و تانكر آب برايشان فراهم كرده است. بعضيها ميگويند، اگر در شهر خودمان بميريم، بهتر است از اينكه در ديار غربت حرف بشنويم يا تلف شويم. احمد ميرود. شاهد براي ماشينش بنزين تهيه كرده است تا خالد را هم با خود ببرد.
خالد براي مرخصي گرفتن به اداره رفته است. شاهد از راوي ميخواهد كه با آنها بيايد. راوي قبول نميكند. راوي در شهر ميچرخد، يوسف پسر نوجوان عموحيدر را كه كارمند شركت نفت است، ميبيند كه با تفنگ پاسداري ميدهد. يوسف ميگويد مراقب ستون پنجم است. كسانيكه شبها با منور تأسيسات شهر را به دشمن نشان ميدهند.
دختر جواني با رنگ شعار مينويسد. مردم در حسينيه جمع شدهاند تا اسرايي كه از خرمشهر آوردهاند، ببينند. از خرمشهر خبر ميرسد كه مردم با دست خالي جلوي ارتش مجهز صدام ايستادهاند. پاسدارها با اتوبوس از راه ميرسند و اسيرها را با خود ميبرند. مردم دلشان ميخواهد، اسيرها را با دست خودشان خفه ميكردند، اما مسئولان ميگويند ، طبق قرارداد ژنو بايد با اسيرها رفتار انساني داشت.
راوي به قهوهخانه مهدي پاپتي ميرود. رضا جيببر، رستم افندي را ميبيند. رستم به رضا جيببر ناسزا ميگويد که چطور در آن شرایط، از مال مردمی که کشته دادند و خودشان آواره شده اند، دزدی می کنند.
دزدي در شهر زياد است. پاسدارها مراقب اموال مردم هستند. رضا جيببر با دوستانش هر روز در قهوهخانه جمع ميشوند و به كبريت بازي وشرط بندي مشغول ميشوند.
راوي ننه باران را ميبيند و سلام واحوالپرسي ميكند. باران كه جواني رشيد است، در جبهه ميجنگد. ننه هم ميخواسته به جبهه برود كه اجازه ندادند و گفتند پشت جبهه هم ميتواني خدمت كني. ننه باران از گرانفروشي كلشعبان مينالد و ميگويد، روز به روز نرخ اجناسش را بالا ميبرد. راوي سراغ محمد مكانيك را مي گیرد، ننهباران ميگويد، در كارخانه مشغول است. عادل، پسر اُممصدق به راوي سلام ميكند. برادر و پدر عادل در راه حميديه ناپديد شدهاند. مادر عادل هرروز پاي راديو بغداد مينشيند تا شايد خبري از آنها بگيرد. امير سليمان، يكي دیگر از همسايهها هم با راوي احوال پرسي ميكند. او زن و بچهاش را به نائين، خانه پدر زنش فرستاده است. خودش از ترس دزدها از خانه و اثاثيهاش مراقبت ميكند. راوي به خانه ميآيد. به خالد تا نيمه دوم آبان مرخصي نميدهند. خالد به شاهد ميگويد، تو معطل من نشو و برو! شاهد عصباني ميشود و ميگويد:«اگر ميخواستم بروم همان روزهاي اول ميرفتم من به خاطر داداش ـ راوي ـ ميمانم تا برايش غذا درست كنم.» خالد ميگويد که شايد مرخصي يكساله بگیرد و به خارج برود و براي گرفتن دكتراي اقتصاد. قرار ميشود خالد يك روزه به ديدن زن وبچهاش برود و برگردد. از راديو صداي مارش نظامي وسرودهاي حماسي بلند ميشود. خرمشهر را خونين شهر مينامند. شاهد كار خرمشهر را تمام شده ميداند. از آبادان و خرمشهر خبرهاي بدي ميرسد. مردم ميگويند، برخی از خوديها با صدام همكاري ميكنند و گرنه صدام نميتوانست به راحتي به خرمشهر بيايد. مردم خرمشهر در حال دفاع هستند، ولي ارتش كمكشان نميكند. آمبولانسها از جبهة دارخوين جوان های مجروح را به اهواز آوردهاند و در بيمارستانها بستري كردهاند. راوي و برادرهايش در شهر و در محل بمبارانها به مردم كمك ميكنند. بمبي به بيمارستان ميخورد. دكتر شيدا مريضِ بيهوش را به حياط ميكشاند. شاهد ميگويد كاش از بچههای ما ، كسي شهيد نشده باشد. راوي ميگويد، مگر فرقي هم ميكند. شاهد و راوي با موتور به بيمارستان رازي ميروند. صداي انفجار، آنها را به پناهگاه نادر ميكشاند. يك ساعت پشت سر هم شهر كوبيده ميشود. در پناهگاه مردم از تعداد زياد مجروهها حرف ميزنند. راديو در اطلاعيه ای از دكترها و پرستارها ميخواهد خودشان را به بيمارستانها برسانند. مردم ميگويند، همانقدر كه در جبهه كشته و زخمي هست، در شهر هم هست. در پناهگاه، شكري غر ميزند:«دفترخانه تعطيل بود، نتوانستم دو تا خانه را قولنامه كنم.» مردم با خشم به او نگاه ميكنند. جوان مسلحي كه برادرش شهيد شده است، با او بحث ميكند. راوي ميداند شكري براي خريد خانههايي كه صاحبهاي آنها از ترس در حال فرار بودند، در شهر مانده است. حتي فرشهاي دزدي را هم ميخرد و بار كاميون ميكند و ميبرد. در بيمارستان رازي، دكتر شيدا با ناراحتي، بمباران بيمارستان را تعريف ميكند. او از كمبود دكتر حرف ميزند و از كار بيست وچهار ساعته. خبر ميرسد دو گروه پزشك در راه است. شاهد و راوي مجروحين و شهدا را ميبينند تا اگر آشنايي ديدند، به اقوامشان خبر دهند. ولي چهرههايشان بر اثر انفجار چنان از هم پاشيده بود كه نميتوانند همه را بشناسند. ظهر ، خالد از بهبهان ميآيد. نان خريده است. به مغازه كلشعبان ميروند تا كره بخرند. كلشعبان دو تا دختر به نامهاي بتولي و ليلي دارد. بتولي بيمار ذهني است ، ولي ليلي عاقل است. ليلي ميترسد و هر شب گريه ميكند كه از شهر بيرون بروند. ولي كلشعبان موقعيت جنگي را براي كاسبي كردن مناسب ميداند. مردم از بتولي، خبرهاي مربوط به احتكار اجناس توسط كلشعبان را ميگيرند و كلشعبان را نفرين ميكنند. او قيمت اجناس را هر روز گرانتر ميكند. راوي، بابا اسمال را كه شصتسال سن دارد، ميبيند. او گاوهاي مردم را كنار گاوهاي خود كه در دشت، رها شدهاند جمع ميكند و در گاراژي نگه ميدارد و برايشان علوفه تهيه ميكند. راوي و دو برادرش در زيرزمين، زندگي ميكنند. خالد بيرون ميرود. شاهد بعد از نيم ساعت نگرانش ميشود. راوي و شاهد با موتور به دنبالش ميروند. در اردوگاهها مردم صف بستهاند و از هلال احمر كمك ميگيرند. خالد را در اردوگاه دوم پيدا ميكنند و به خانه ميآورند. راوي غمي ناآشنا در چشمهاي خالد ميبيند. خالد ساكت است. شاهد از ناراحتياش ميپرسد. خالد به خاطر مادر كه مجبور شده از شهرش به غربت پناه ببرد، ناراحت است. راوي بار ديگر نگاه ناآشنايي در چشمهاي خالد ميبيند. ميداند خالد، وابستگي عجيبي به مادر دارد. با وجودي كه زن و بچه داشت اما هر روز به بهانهاي به خانه ميآمد تا او را ببيند. هر چيز خوبي ميديد، براي مادر ميخريد. همیشه دست مادر را پر از پول ميكرد. خالد ، غم دوري مادر را داشت، ولي نگاه نگرانش براي راوي عجيب بود. شاهد ميپرسد، چرا از بهبهان به تهران نرفتي؟ خالد كار در اداره را پيش ميكشد و ميگويد، چند روز ديگر ميروم به تهران. ساعت سه بعد ازظهر، انفجاري سقف زيرزمين را ميلرزاند پاي راوي موبر ميدارد. صداي زنگ خانه با شدت ميآيد شاهد به طرف در ميدود. راوي ميخواهد جلويش را بگيرد، نميتواند. همسايهها هستند و بمب به خانه بغلي خورده است. حميد به شدت مجروح شده است. ميخواهند او را با ماشين خالد به بيمارستان برسانند. شاهد با كمك مردم، حميد را پشت ماشين ميخوابانند و خالد ماشین را می راند. راوي در زيرزمين ميماند. پايش را ميبندد. هنوز مدتي نگذشته است كه دكتر شيدا زنگ ميزند و خبر بمباران پاركينگ بيمارستان را ميدهد. خواهرزاده راوي از راه ميرسد. راوي را بيدرنگ به بيمارستان ميبرد . راهروها و اتاقها ، پر از مجروح است. راوي شاهد را سرم به دست با رنگ پريده ميبيند. از دكتر شيدا سراغ خالد را می گیرد. دكتر آرام آرام ميگويد كه خالد سردخانه است. بعد راوي را متوجه حال شاهد ميكند كه ناظر بمباران و شهادت خالد بوده و حالا غش كرده است. راوي دچار سرگيجه ميشود. ياد نگاه ناآشنای خالد ميافتد. ميخواهد به زمين بيفتد. شاهد به هوش ميآيد و فرياد ميزند. از نحوة كمك رساني به همسايهشان حميد ميگويد. از تركشي كه به قلب خالد خورد و خون فوران زد و او هر چه ميخواست جلوي خونريزي را بگيرد، نتوانست. دكتر شيدا، راوي را دلداري ميدهد و ميگويد جنگ است و مصيبت براي همه است. بايد به فكر زندهها باشيم، به فكر شاهد. شاهد ميگويد، من براي چي زنده بمانم. دكتر ميگويد، بايد زنده بماني تا از خون برادرت دفاع كني و دشمن را بيرون كني! راننده آمبولانس، شاهد و راوي و خواهرزاده آنها را به خانهشان ميبرد. در زيرزمين، شاهد با قرصها و آمپولهايي كه دكتر شيدا تجويز كرده است، بيحال ميخوابد و زماني كه به خود ميآيد دوباره مويه ميكند و از چطور كشته شدن خالد ميگويد، گاهي فرياد ميزند و گاهي ميخندد.
صبح، یکی از همكارهاي اداره خالد که سیاه پوشیده است، ميگويد بچهها ميخواهند بيايند و خالد را به بهشتآباد ببرند. شاهد ميگويد، نه. آنها هم كشته ميشوند. ولي كارمندها با اتوبوس ميآيند. دشمن شمال شهر را ميكوبد. شاهد انگار كه نيروي مضاعفي پيدا ميكند، خالد را بغل ميكند و از ميان انبوه جمعيت عزادار بهشتآباد، به طرف قبر پدر ميبرد. مردم ميفهمند که او در حال خود نیست. شاهد، خالد را بيكفن روي قبر پدر ميگذارد و ميگويد، برايت مهمان آوردهام. شاهد با شدت گريهميكند. سرش را به قبر پدر ميكوبد. خون از شكاف سرش بيرون ميزند و بيهوش ميشود. راوي دچار سرگيجه ميشود. چشمش سياهي ميرود. انگار در سياهي و خلاء و سرما سقوط كرده است.
فصل 3
دكتر شيدا، شاهد را با هواپيما به تهران منتقل ميكند. خواهرزاده راوي به جبهه ميرود. راوي به صابر خبر آمدن شاهد را ميدهد و ميگويد که به مادر و بقيه سفارش كند به خاطر شاهد، براي خالد، بيتابي نكنند.
راوي وسايلش را داخل ساك جمع ميكند. از زيرزمين خانه بيرون ميآيد تا به خانه ننه باران برود. از زيرآوار ماندن در زيرزميني كه خراب شده، ميترسد. در محله ننه باران، همسايهها از همديگر خبردار ميشوند و به كمك هم ميآيند. در راه، جوان پاسداري، ساك راوي را ميگردد. جوان عذرخواهي ميكند و ميگويد، ستون پنجم در چند جا بمب دستي كار گذاشتهاند. در محله ننه باران، محمد مكانيك با چند همسايه ديگر زندگي ميكنند. نرگس با چند بچه قدو نيم قد از راه ميرسد. شوهرش، جمشيد سياه، او را از شهر دور كرده بود تا زير آوار نمانند. بعد قول داده بود خودش هم به آنها بپیوندد. نرگس از مردن بچهاش، محمد ميگويد. از آوارگي كه بدتر از زير آوار ماندن است. از گم شدن جمشيد ميگويد. شبها راديو عراق را گوش ميكند تا از اسير بودنش خبري بشنود. ننه باران در خانه نيست. راوي به قهوهخانه ميرود. اميرسليمان از او ميخواهد بماند و با او تختهنرد بازي كند. راوي به قهوهخانه ميرود.
رضيجيببر(رضا) و يوسف بيعار و احمدفري به قهوهخانه ميآيند. كاميون يوسف بيعار بيرون قهوهخانه است. مردم از بار اجناس دزدي داخل آن حرف ميزنند. از گرانفروشي كلشعبان ميگويند. بتولي در قهوهخانه مينشيند و از محل انبارها و پولهاي پدرش ميگويد. گلابتون با بچه كوچك و ديگر اعضاي خانوادهاش، پدر و مادر و خواهر و برادرش در محله ننه باران زندگي ميكند. او از خريد برميگردد و از گرانفروشي كلشعبان ميگويد. ننه باران با اسلحه از راه ميرسد به راوي خير مقدم ميگويد. باران هم از جبهه ميآيد و از فداكاريهاي بچهها تعريف ميكند.
عادل پسر اممصدق هم با اسلحه نگهباني ميدهد. آنها مراقب ستون پنجم هستند. چند دختر هم با اسلحه و فشنگ به كمر با كميته و شوراي محل، همكاري ميكنند. محمد مكانيك و فاضل كه مجبورند سركار بروند، با راوي حرف ميزنند و از نبودن كار و علافي در كارخانه ميگويند. فاضل كه كارمند بانك است سه هفته سر كار ميرود. يك هفته مرخصي دارد. او در اين يك هفته زن و بچهاش را ازشهر دور ميكند.
پيرمردي در دكان كلشعبان، با او گلاويز ميشود. فرياد ميزند و ميگويد، اين نامرد، جنسها را ساعت به ساعت گران ميكند. عادل، پيرمرد را به كميته ميبرد تا شكايتش را آنجا بنويسد.
محمد مكانيك در قهوهخانه فرياد ميزند كه بايد اموال كلشعبان را مصادره كرد و خودش را هم كتك زد.
مَكوند که زن وبچهاش را در خرمشهر از دست داده است، ساكت در گوشه ای كز كرده است. مكوند از ده روز پيش كه خانوادهاش را از دست داده به خانه باجناقش آمده است.
نرگس وقتي از پيدا كردن شوهرش نااميد ميشود، به دنبال كار ميرود. در كارخانة آرد، مشغول ميشود. راوي با شنيدن سر و صداها بيرون ميآيد. خبر ميرسد مغازه و انبار كلشعبان را غارت كردهاند. ناشناسي تفنگ به دست ، كلشعبان را مجبور به اعتراف ميكند. مرد به نظرش آشنا ميآيد؛ ولي كلاه گيس بور مرد، راوي را به شك مياندازد. سرانجام مردم ميگويند، فريدون باجگير بود. مرد ناشناس، سروجان، زن كلشعبان، را مجبور به اعتراف ميكند تا آدرس انبارهايش را بدهد. سروجان غش ميكند. كلشعبان به خيابان ميرود. فرياد كمك سر ميدهد. از كميته ننه باران و عادل و چند پاسدار ميآيند. اميرسليمان ميگويد: من او را شناختم، فريدون باجيگر بود. اميرسليمان را براي تحقيق به كميته ميبرند. مردم زير لب ميگويند، حقش بود. هركس گرانفروشي كند، عاقبتش همين ميشود. كلشعبان مرتب فرياد ميزند، و ميگويد:«تظاهرات رفتيم، مرگ بر شاه، مرگ بر آمريكا گفتيم. اين هم مزد ماست.» عادل عصباني ميشود. حاج افتخار رئيس كميته، عادل را آرام ميكند.
بابا اسمال به دنبال علوفه است كه تركش ميخورد. دخترش صفيه، خبر را ميآورد. او گاوهايش را در گاراژ، علوفه ميداد و شش گاو ماده داشت كه شير آنها را ميگرفت و به مردم ميداد. كلشعبان هر چه تلاش كرده بود شيرها را از او بگيرد، به جايش جو بدهد، بابا اسمال قبول نکرده بود و گفته بود، ميخواهد شيرها را ماست كند و به قيمت گران بفروشد. راوي با كمك همسايهها به دنبال بابا اسمال ميروند و سرانجام دکتر شیدا جنازهاش را به راوي نشان ميدهد.
فصل 4
برادر گلابتون در كميته مشغول شده است. پدرش از كم سن وسالياش نگران است و مدام می گوید، باید درس بخوانی تا شاید سال ديگر مدرسهها باز شود. ولي پسر ميگويد اين هم يكجور درس و مدرسه است.
كلشعبان دوباره اجناسش را از انبار كوت عبدا… ميآورد و ميفروشد. مردم ميدانند همهجا تعطيل است و بازاري وجود ندارد تا كلشعبان جنس بخرد. تمامش از احتكارهاي ماه قبلش است. او دوباره زیر تعهدی که به شورا داده بود که دیگر گرانفروشي نكند، زده است.
ليلي هر روز براي رفتن از شهر گريه ميكند. مادرش قول دروغ ميدهد. بتولي باز هم در قهوهخانه از پدر و مادرش حرف ميزند.
خانواده سلمان كه فرار كرده بودند، با حال زار برگشتهاند. آنها از آوارگي در اردوگاهها و بدي اوضاع مينالند. از افراد زيادي كه از غصه سكته كردند و مردند. خانواده عبد چنيبه هم برگشتهاند. آنها خاك محل را بوس ميكنند و ميگويند، خمپاره و تركش صد تا شرف دارند تا آدمها…
در شهر دزدي زيادتر شده است. خبر غارت خانههاي خرمشهر به دست عراقيها هم ميرسد. تاجرزاده كه رئيس شوراي محلي بود، به خاطر دزديها و زدوبند با دزدها لو رفته است. كميته مركزي اموالش را مصادره كرده است.
ننه باران خبر رفتن باران به دارخوين را، با افتخار ميدهد. شوهر ننه باران وقتي باران پانزده ساله بود، توسط دزدها كشته شده بود. يوسف بيعار ورضا جيببر و احمدفري با ديدن ننه باران و تفنگش تعجب ميكنند. يوسف حرفهاي مسخره ميزند. ننه باران به او چشم غره ميرود. مردم ميدانند، اين سه نفر، اجناس دزدي را بار ميكنند و از شهر خارج ميكنند.
برادر گلابتون به خاطر سهل انگاري نوجوان مسلح، از ناحيه دست مجروح ميشود. او را به بيمارستان، ميبرند و دستش را قطع ميكنند. خواهر گلابتون مجبور است براي خريد، بيرون بيايد. ميرزا علي كه كارمند بانك است، پدر ومادرش را از شهر خارج كرده و تنها زندگي ميكند. او خاطرخواه گلابتون شده است. هر وقت او براي خريد بيرون ميآيد، ميرزا علي سر راهش است. يازدهم محرم و شام غريبان است. مردم بدون شمع و چراغي براي امام حسين(ع) نوحه شام غريبان ميخوانند. خبر ميرسد كه ظهر عاشورا، درگيريهاي شديدي در آبادان و خرمشهر بوده است و نيروهاي ايراني به عراقيها ضربههاي سنگيني زدهاند و بخشهايي از سوسنگرد را گرفتهاند. در دارخوين هم نبرد سختي بوده است.
از شوراي محل براي جيرهبندي خواربار به خانهها ميآيند. كلشعبان غر ميزند و ميگويد، اجناس كه به اين فراواني است! پس جيرهبندي چه معنا دارد. شكري هم كه براي خريد اموال دزدي و خانه و ماشين در شهر مانده است، غر ميزند. كلشعبان ميگويد، اينهمه رفتيم راهپيمايي و مرگ بر شاه و مرگ بر آمريكا گفتيم، حالا بايد جيرهبندي اجناس را هم ببينيم.
با صداي انفجار، دكاندارها وسايلشان را جمع ميكنند. ناپلئون جوجه هايش را به مغازه ميبرد. مهدي قهوهچي كبوترهايش را داخل مغازه ميبرد. امير سليمان ميز و تختهنردش را جمع ميكند. همه از راوي ميخواهند بيايد داخل، راوي ميخندد و ميگويد تمام خانههاي محله ننه باران از چوب و حصير است.
صبح ساعت پنج، راوي از صداي در، از خواب ميپرد. خبر آوردن پنجاه ودو شهيد را ميدهند. راوي نام باران را ميشنود كه شهيد شده است. ننه باران با لباس نظامي بيرون ميآيد. محمد مكانيك و ديگر همسايه ها به مسجد ميروند تا شهدا را ببينند. مردم پنجاه ودو شهيد را با سردادن شعار، تشييع ميكنند. ننه باران در جلوي صف به دلاوري پسرش، افتخار ميكند. محمود مكانيك پشت بلندگو از رشادتهاي جوانان وطن ميگويد و از انتقام حرف ميزند.
فصل 5
روزهاي آخر آذر است. هوا سرد شده است. جنگ اعصاب مردم را خراب كرده است. مردم با كوچكترين صدا از جا ميپرند. صداي آي دزد، همسايهها را از خانه بيرون ميآورد. يوسف بيعار و احمدفري و رضا جيببر با مشنعمان درگير شدهاند. مش نعمان فرياد ميزند، وسايل خانه مصيب را بار اين كاميون كردهاند.
دو شاهد ديگر جلو ميآيند، ميرزا نصرا… وعبدالجواد شهادت ميدهند كه مش نعمان جلوي دزدي آنها را گرفته است. ننه باران و عادل و محمدمكانيك، دزدها را با حمايت مردم محاكمه و تير باران ميكنند. مردم از اين كار خوشحال ميشوند ولي حاج افتخار ـ رئيس كميته ـ ، محاكمه كنندهها را زنداني ميكند. مردم جلوي كميته، تظاهرات ميكنند. حاج افتخار مجبور ميشود همه را آزاد كند، ولي اسلحه عادل و ننه باران را ميگيرد. حاج افتخار ميگويد، اين كار وظيفه دادگاه است نه اشخاص عادي! مردم ميگويند چون دزدي زمان جنگ است، خود مردم ميتوانند خلافكارها را اعدام كنند. حاج افتخار از ننه باران و عادل تعهد گرفته است تا ديگر خود سرانه اقدامي نكنند. ننه باران از آن روز به بعد، لباس نظامياش را درميآورد. با لباس سياه و چادر به مسجد ميرود. قرآن ميخواند. شبهاي جمعه هم بر سر مزار پسرش باران و شوهرش ميرود.
مدتي است كه در شهر سر و صدا نيست. مردم از سكوت دشمن ميترسند. تجربه انفجارهاي شديد بعد از سكوت طولاني را در سه ماه جنگ ديدهاند. فاضل ناگهان ماشينش را روشن ميكند و زن و بچهاش را با عجله از شهر خارج ميكند. دلهرهاي عجيب در بين مردم محله است. علي، پسر عمه راوي، به او خبر ميدهد كه امشب به خانه برود. صابر ميخواهد به او تلفن بزند. راوي نگران ميشود. علي ميگويد، همه خوب هستند. فقط شاهد، نگران توست. راوي خود را به زيرزمين ميرساند. دو نامة خواهرزاده و برادرش محسن كه از جبهه آمده بودند و نتوانسته بودند او را ببينند، ميخواند. راوي لحظههاي سختي را سپري ميكند. صحنة روز آخر در نظرش ميآيد. حرفهاي خالد و شاهد در ذهنش مرور ميشود. ترس از اينكه زير آوار بماند و كسي پيدايش نكند او را ميآزارد. منتظر تلفن است. بالاخره صابر زنگ ميزند و از نگراني شاهد ميگويد. از اينكه مجبور شدهاند او را در بيمارستان بستري كنند. صابر ميگويد، اگر به تهران بيايي و شاهد را از نگراني بيرون بياوري، خيلي در بهبودي حالش مؤثر است.
راوي قول ميدهد، صبح به طرف تهران حركت كند. راوي دلش ميخواهد شبانه حركت كند. مرور خاطرات خالد و شاهد، خواب به چشمش نميآيد. مجبور ميشود قرص آرامبخش بخورد. نزديك صبح با صداي انفجار از جا ميپرد. ساكش را برميدارد و به طرف محله ننه باران ميرود تا لباسهايش را بردارد و از آنجا به تهران برود. در بين راه از دو مرد ميشنود كه بمب به قهوهخانه مهديپاپتي خورده است. راوي با عجله به محل انفجار ميرود. با تعجب ميبيند خرابي بمب از قهوهخانه مهديپاپتي شروع و تا خانههاي بنبست ننه باران ادامه پيدا كرده است. كلشعبان كه در مغازهاش خوابيده بود، مرده است، ولي خانوادهاش، سروجان و دو دخترش، زنده هستند و جيغ ميزنند. راوي جنازههاي ننه باران، خانواده گلابتون، ميرزاعلي، مهدي پاپتي، اممصدق و نرگس را ميبيند. تنها اميرسليمان و گلابتون با بچهاش زنده هستند ولي گلابتون با ديدن جنازه خواهرش، ديوانه ميشود و بچهاش را با سر به زمين ميكوبد. بچه ميميرد. راوي جنازههاي خانوادة محمد مكانيك را ميبيند. راوی مي داند كه اگر براي تماس با صابر نرفته بود، او هم در اثر انفجار، مانند ديگران كشته ميشد. او با حیرت و تعجب از اين حادثه و اتفاق پيش آمده در جا مانده است. راوي انگشت بريده شده محمد مكانيك، از زير آوار بيرون آمده است و انگشت به سمت قلب او اشاره می کند. راوی اين انگشت را به مثابه درد، انگشت تهمت و يا تير سه شعبه به طرف خود ميداند.