برسی داستان
«تقسیم»
نوشته پیرو کیارا
مرنتزیانا، کارمند ادارۀ دارایی…
مرنتزیانا، کارمند ادارۀ دارایی یکی از دهات شهرهای ایتالیا که در جنگ شرکت داشته، بعد از چهلسالگی تصمیم میگیرد زن بگیرد. او زنهای زیادی را در همهجا با دقت ورانداز میکند. امرنتزیانا یکشنبه در مراسم کلیسا با سه خواهری که برگۀ تقسیم ارث در دست دارند برخورد میکند. او با ترفندی به آنها نزدیک میشود. هر سه دختر از پدری وکیل به یادگار ماندهاند. آنها دخترانی زشترو هستند که میل جنسی کسی را برنمیانگیزند. هر سه دختر به آن مرد دهاتی رغبت نشان داده و هر روز به او نزدیکتر میشوند.
پدر آن سه دختر که میل شدیدی به زشتی داشته، زشتترین زن را گرفته و به بیوهای هیولا عشق میورزید. او وکیل بود، اما او را کارچاقکن میخواندند. پدر دخترها نسبت به دخترهایش تعصب داشت و مغازهدار روبهرویش، پائولینو، را که زنبارۀ اول شهر بود و به رسیلا دختر 36 سالۀ او نظر داشت، زیر نظر میگرفت و با او برخورد میکرد. هریک از دخترها ویژگی خاصی دارند. مثلاً رسیلا پاهای بدون نقصی دارد، اما میتواند خود را در مقابل پائولینوی هوسباز نگه دارد. هر سه دختر به نوعی خدمتگزار کلیسا هستند. رسیلا در کتابخانه کلیسا مشغول است. او اغلب درب پشتی کلیسا را برای دیدار پائولینو باز میکند. بالأخره مرد دهاتی از خواهر بزرگتر، فورتوناتا، خواستگاری کرده و ازدواج میکند، هر چند رسیلا خود را برای همسری با او آماده کرده است. چندی بعد فورتوناتا بیمار میشود و به تجویز دکتر باید تنها بخوابد. در این موقعیت، فرصتیابی مرد دهاتی را میبینیم که اول با رسیلا، بعد با خواهر دیگر همبستر میشود. هردو دختر با میل خود با امرنتزیانا ارتباط برقرار میکنند. مرد دهاتی خاطرهای از زمان جنگ و نقص عضو خود را برای هر سه زن تعریف میکند. هنگامی که در شب بعد او به سراغ یکی از خواهرها میرود، زیر لب میگوید: «پیراهن را دربیار»، اما او در همان زمان میمیرد. این دیالوگِ او، همحزبیهایش را به منزل میکشاند و میگویند منظور امرنتزیانا، پیراهن سیاه حزب فاشیست بوده است که هنگام مرگ تنش کنند. به این ترتیب او اسطوره میشود و هر سه خواهر در هنگام تنهایی رخت و کراوات و جوراب او را در بغل میگیرند و به یاد او میمانند.