دانيال، جوان عقب افتادهاي كه ساكن…
خلاصه رمان «استخوانهاي خوك ودستهاي جذامي»
اثر مصطفي مستور
دانيال، جوان عقب افتادهاي كه ساكن طبقه چهاردهم برج خاوران است، گهگاه پنجرة اتاقش را باز ميكند و برسر عابران و رهگذران فرياد ميكشد. در هر واحد از اين ساختمان مسكوني، آدمهايي ساكنند با مشكلات خاص خود و گرفتاريهايي كه با آن دست به گريبانند. روايت داستان پازلگونه به پيش ميرود. زن بدكارهاي كه در اثر عشق يك جوان، به صلاح ميرسد. زن و مردي در آستانة طلاق كه دوباره به زندگي برميگردند. چند جوان بيقيد، كه تمام معنا و تفسيرشان از زندگي، هوسراني ولااباليگري است. چند خلافكار حرفهاي كه براي تصاحب قطعهزميني، دستشان را ابتدا به خون صاحب ملك و بعد به خون شريك سومشان، آلوده ميكنند. عكاسي كه در راه عشق، به خطا ميرود و گرفتار عشق زني ميشود كه شبيه نامزد سفر كردهاش است. زن و مرد پزشكي كه فرزند ده سالهشان در آستانة مرگ از نوعي بيماري خوني صعبالعلاج است و در نهايت، به خاطر توسل زن و رويش باور الهي در نهاد او و درخواست مرد، از بانك اطلاعاتي خون جهاني، راه نجاتي براي فرزندشان، پيدا ميكنند… و….. دانيال، جوان به ظاهر عقب افتادهاي كه در باطن از تمام آدمهاي اطرافش عاقلتر است، دست پيدا و پنهان صحنة هستي و راز اين قهر و مهر را به زعم خود مييابد و روايت ميكند.
فصل1
دانيال، جوان عقب ماندهاي كه ظاهراً مُنگول است، اما در حقيقت، سرش پر از مفاهيم عميق فلسفي است و اتاقش، مملو از كتابهاي مختلف از طبقه چهاردهم برج مسكوني خاوران، پنجرة اتاقش را باز ميكند و بر سر عابران، هوار ميكشد. به آنها ميگويد كه چرا زندگيتان را به گند ميكشيد و سر هر چيز كوچك و كم اهميتي، برسر هم ميپريد. چرا اين قدر راحت عاشق هم ميشويد و اين قدر راحت از هم دل ميكنيد؟ شماها كه همهاش هفتاد يا هشتاد سال عمر ميكنيد، چرا طوري زندگي ميكنيد كه گويي هرگز نميميريد. چرا اين قدر جنگ وخونريزي به راه مياندازيد و زمين را پُر از پليدي ميكنيد. حيف اين زمين كه شماها را در آن دفن ميكنند… دانيال، همچنان بر سر مردم فرياد ميكشد. از آن سو دُرنا، دختر محسن سپهر كه روزنامهنگار است و سيمين، دراتاقش، با كرة جغرافيايياش ور ميرود و كره را مدام ميچرخاند. در چرخش مُدامِ كره، ديگر كشورها و قارهها و اقيانوسها ديده نميشود وتنها رنگهاست كه در زمينة كره، با سرعتي شگرف ميچرخد و در هم ميآميزد: قهوهاي، آبي، سبز، قرمز…
كمي بعد مادربزرگ درنا، براي پيدا كردن او، به اتاقش سرك ميكشد تا او را براي خوردن غذا، صدا كند. درنا خود را در گنجة لباس پنهان ميكند و مادربزرگ را ميترساند. بعد به او ميگويد كه شب قبل، خواب سه تا غول را ديده كه داخل گنجه بودهاند. محسن سپهر(پدر درنا) در دفتر وكيلش نشسته و به او گوش ميدهد. وكيل ميگويد كه چون طلاق او از همسرش(سيمين) توافقي است، مهريهاي به سيمين تعلق نميگيرد. اما در مورد سرپرستي درنا، همسرش در حال جمعآوري مداركي است تا حضانت او را از پدرش بگيرد. محسن ميپرسد كه چه مدركي و وكيل توضيح ميدهد چون نمرههاي درسي درنا، در اين چند ماه افت كرده و چون در اين مدت، درنا را دوبار نزد روان پزشك برده، همسرش ميخواهد ثابت كند كه او، شايستگي نگهداري از بچه را ندارد. محسن ميگويد كه رفتن نزد روان پزشك، به خاطر كابوسهاي شبانة درنا است و افت تحصيلياش هم به خاطر جدايي آنها است و درنا اگر نزد مادرش هم بود، چنين فشاري را تحمل ميكرد. اما وكيل اصرار دارد كه بايد بيش از اينها، مراقب درنا باشد. و در نهايت، موضوع ناگواري را به محسن ميگويد. اين كه همسرش، دوباره باردار است.
در طبقة ديگر ساختمان مسكوني خاوران، حامد، دراتاقي تاريك، مشغول ظهور نگاتيوها است. او عكسي را كه از يك دختر جوان نوزده، بيست ساله، گرفته، ظاهر ميكند و باگيره به ريسمان بالاي سرش آويزان ميكند. سر ميز شام، مادرش نامهاي را كه از نامزدش رسيده به او ميدهد. مهناز در دانشكدة آمستردام، تحصيل ميكند. در نامه ابراز دلتنگي شديدي نسبت به حامد كرده و اين كه به زودي برميگردد. دراتاق ديگري از ساختمان، سوسن، زن بدكارهاي است كه تلفن خانهاش به صدا درميآيد. آن سوي خط، جواني است به نام كيانوش كه ميگويد شمارة سوسن را از غلام گرفته و آدرس ميخواهد تا به آپارتمان سوسن بيايد. در ضلع غربي طبقه چهام برج، مرد تنومندي به نام نوذر، براي نوچههايش(ملول و بندر) در مورد هفتصدو بيست متر زمين تجاري ـ مسكوني، در بهترين نقطة شهر حرف ميزند كه صاحبش عباس محتشم در خارج است و او به كمك رفقايش، توانسته سند، جعل كند تا زمين را به نام خود كند و از ملول و بندر، براي قتل عباس محتشم كه در راه بازگشت به ايران است، كمك ميخواهد. در طبقة ديگر ساختمان، در يكي از واحدها، يك پارتي مختلط شبانه است و جوانها(دختر و پسر) مشغول خوردن و پاشيدن و كشيدن هستند. درميان مهماني، اسي با خوراندن قرص به پريسا، به او تجاوز ميكند. در آخرين طبقه برج، دكترمفيد و همسرش(دكترافسانه)، سر ميز شام هستند. اما هيچكدام ميلي به غذا ندارند. پسر ده سالهشان(الياس) از يك بيماري لاعلاج خوني رنج ميبرد و در بيمارستان بستري است آن دو در سكوت، فقط به تاريكي پشت قاب پنجره، نگاه ميكنند.
فصل2
دانيال تب كرده و پيرزن(مادرش) مشغول پايين آوردن تب او، با گذاشتن پارچة نمناك بر پيشانياش است. دانيا، در ميان تب هم حرف ميزند. در مورد اين كه زندگي آدمها، مثل زندگي در يك ميدان مين است كه بايد مواظب باشند پاهايشان روي مين نرود. اين كه آدمها فقط ياد گرفتهاند با هم بجنگند و به سروروي هم بپرند. پيرزن، ميخواهد براي زيارت اهل قبور، به بهشت زهرا برود. بعد از كلي سفارش به دانيال، به طرف دراتاق ميرود. دانيال به او ميگويد كه سلامش را به مردهها برساند و بگويد كه دلش، حسابي براي آنها تنگ شده. پيرزن سوار آسانسور ميشود و كنار دكترمفيد، ميايستد. در خانة درنا، مادربزرگ براي محسن تعريف ميكند كه ظهر، سيمين زنگ زده و با درنا حرف زده. بعد از تلفن هم، درنا به اتاقش رفته و گريه كرده و بهانة مادرش را گرفته محسن به مادرش ميگويد كه سيمين حامله است. پيرزن تعجب ميكند. بعد هم پسرش را ملالت ميكند كه سيمين دختر خوبي بود و زن زندگي بود و كاش نصف وقتي را كه محسن، براي روزنامهاش ميگذاشت، براي سيمين ميگذاشت. محسن ميگويد كه گهگاه، سيمين را ميبيند كه پنهاني، ميآيد مقابل مدرسة درنا تا او را ببيند. ميگويد كه اين بار، شايد با او حرف بزند. درنا به پدر ميگويد كه چون مدارك مدرسهاش ناقصند، بايد 6 قطعه عكس به مدرسه ببرد و از پدر ميپرسد كه ناقص يعني چه؟ محسن هم ميگويد ناقصاند يعني كامل نيستند! عصر، محسن درنا را براي گرفتن عكس، به عكاسي نزديك خانه، يعني عكاسي حامد ميبرد. حامد از درنا عكس مياندازد. هنگام رفتن محسن و درنا، نگار به عكاسي ميآيد و از حامد عكسي را كه انداخته ميخواهد. حامد كه به خاطر شباهت نگار با مهناز عاشق او شده، به دروغ ميگويد كه عكس سياه شده و بايد دوباره از او عكس بيندازد. بعد از گرفتن عكس، حامد نگار را تا محل كارش(داروخانه) تعقيب ميكند. سوسن از خواب بلند ميشود و بستهاي اسكناس، روي ميز توالت ميبيند. دنبال كيانوش، اتاقها را ميگردد و يادداشتي از او پيدا ميكند. كيانوش برايش از عشق حرف زده و اين كه انگار، سالهاي سال است همديگر را ميشناسند. سوسن، كاغذ راپاره ميكند. به خريد ميرود. به خانه كه برميگردد چند بار تلفن زنگ ميزند و او جواب نميدهد. امايكبار، تلفن آنقدر زنگ ميخورد كه سوسن، آن را برميدارد. كيانوش است. ميخواهد باز بيايد. سوسن ميگويد بيايي اينجا كه بنشيني و فقط نگاهم كني و شعر بگويي؟ كه كيانوش تاييد ميكند. سوسن ميگويد به هرحال، من پولم را ميگيرم. كيانوش قبول ميكند.
بندر و ملول، براي قتل عباس محتشم، نقشه را مرور ميكنند. تا ساعتي بعد، محتشم وارد فرودگاه ميشود. دكتر مفيد، درحال ارسال مدارك از طريق اينترنت براي بانك عظيم اطلاعاتي خون و DNA است. جهت يافتن كسي كه بتواند مغز استخوان او را به الياس پيوند زد. اما نامه الكترونيكي از موسسه، به دستش ميرسد كه در آن احتمال موفقيت چنين امري، در مورد الياس كوچك را، يك در هفتصد و پنجاه هزار ميداند. دكترمفيد سرگشته و نااميد به صحفة نمايشگر كامپيوتر خيره ميشود كه برنامة محافظ آن فعال شده و در پس زمينهاي تاريك با ميليونها ستاره، ماهوارهاي گرد زمين ميچرخد و چند فضا نورد، در فضا شناورند.
در آرايشگاه زنانه، شادي و ماندانا منتظر نوبتاند. سوسن، بيآنكه آنها را بشناسد يا آنها او را بشناسند، زير دست آرايشگر نشسته است. تلفن شادي زنگ ميخورد. پريسا است كه آن طرف خط گريه ميكند و از نامرديي كه آن شب، اسي در حقش كرده، ميگويد. پريسا به شدت، خود را باخته است.
فصل3
دانيال در اتاق دور خود ميچرخد ودر مورد مرگ حرف ميزند. اين كه آدمها از نيستي خود ميهراسند. از مرگ و مرده و گورستان ميترسند، چون همه آنها به نيستي ميانجامد. از جنگ به خاطر مرگ ميترسند. كتابها را روي هم چيده است و چندين ستون كتاب، تا سقف بالا رفته است. باز در مورد مرگ، چگونگي و چيستي آن حرف ميزند. بلند. انگار كه براي جمعيتي سخنراني ميكند. انتهاي حرفهاي فلسفياش، به زن و مادر ميرسد. اين كه آنها، انسانها را از نيستي به هستي آوردهاند. و رو به مادر پيرش با گريه ميگويد: اگه تو نبودي من هم نبودم.
محسن دراتاق درنا، ملحفه را روي او ميكشد تا بخوابد. درنا اما خوابش نميآيد. از پدر در مورد مرگ ميپرسد. در مورد نحوة مرگ پدربزرگش و اين كه او حالا كجاست. محسن به درنا ميگويد كه او نبايد از اين سوالها بكند. اما درنا دستبردار نيست. او اصرار دارد پدربزرگش حالا پيش خداست. اما ميخواهد بداند آدمها وقتي ميميرند، زير خاك سردشان نميشود. بالاخره محسن، او را ميخواباند. بعد به نقاشي درنا كه بالاي تخت روي ديوار زده، خيره ميماند. طرحي از يك مرد قدبلند كه سرش توي ابرهاست و نيمي از سرش بريده شده تا به ابرها آسيب نرساند. محسن به محوطه آپارتمان ميرود و در سرما، روي نيمكتي مينشيند و ياد روزهاي اول آشنايياش با سيمين ميافتد. همان موقع كيانوش از كنارش رد ميشود و به آپارتمان سوسن ميرود. شب سوسن زود ميخوابد و كيانوش، تا صبح مينشيند و در وصف زن اساطيرياش، شعر ميسرايد. صبح كه سوسن برميخيزد، كيانوش رفته و شعر و پول را روي ميز گذاشته. سوسن شعر را ميخواند. عصر، چند مشتري به سوسن زنگ ميزنند كه سوسن همة آنها را جواب ميكند. بعد كيانوش تماس ميگيرد. از او ميپرسد كي به آنجا ميآيد. كيانوش ميگويد ديگر پول ندارد و بايد براي تهيه پول، كتابهايش را بفروشد. سوسن به او ميگويد كه نسيه هم از او ميپذيرد و ميخواهد كه باز، او را ببيند. نگار براي گرفتن عكس، به عكاسي حامد ميرود و ميبيند كه حامد، عكسي از او بزرگ كرده و زير شيشه زده. اما بيتقاوت، عكسهايش را ميگيرد و ميرود. حامد دنبالش ميرود و توي داروخانه(محل كار نگار) به او ميگويد كه عكسهاي اولي هم نسوخته بوده و او دروغ گفته و از او ميخواهد براي نمايشگاه عكاسي كه قرار است در دانشكده راه بيفتد، مدل عكاسياش شود. نگار ميگويد كه بايد فكر كند.
عباس محتشم از فرودگاه سوار ماشيني ميشود. اما در تاريكي شب، ملول و بندر ماشين را متوقف ميكنند و او را ميدزدند. به بيابانهاي اطراف شهر ميبرند و بعد از كلي اصرار و التماس محتشم، بالاخره با قساوت قلب و طرز فجيعي به دست ملول كشته ميشود. بندر كه در اين مدت در ماشين نشسته و انتظار ميكشد، به راديو گوش ميدهد. راديو برنامهاي دارد كه در مورد خدا، جهان و هستي و نيستي موجودات سخن ميگويد و درپايان، كام خود را با سخني از اما علي(ع) به پايان ميرساند: به خدا سوگند كه دنياي شما در نزد من، پستتر و حقيرتر است از استخوان خوكي در دست جذامي. بندر، براي چند لحظه به اين حرف فكر ميكند. ملول كه با دستهاي خوني، وارد ماشين ميشود از او ميپرسد: تو تا حالا استخوان خوك در دست آدم جذامي ديدي؟ ملول هاج و واج نگاهش ميكند و بعد ميگويد كه به طرف غلام كبابي برود كه حسابي گرسنه است.
شب، افسانه و دكتر مفيد روي تخت دراز كشيدهاند و خوابشان نميبرد. افسانه براي شوهرش داستاني را تعريف ميكند كه يكي از پرستارهاي بيمارستان به نام خانم صفوي، برايش تعريف كرده بود و آن حكايت زني است كه جفت كليههايش از دست رفته و دياليز ميشود. اما به خاطر بالا رفتن اورة خونش، دياليز شدن هم كمكي به او نميكند و زن در آستانة مرگ قرار ميگيرد. روزهاي آخر، زن را ميبينند كه تسبيح بزرگ هزار دانهاي به دستش گرفته و ذكر بلندي را زير لب تكرار ميكرده. زن ميگويد وقتي همة دانهها تمام شود، او خوب ميشود. سه روز طول ميكشد تا دانههاي تسبيح تمام شوند، اما زن خوب نميشود و ميميرد. افسانه گريه ميكند. دكتر مفيد سعي ميكند او را آرام كند. اما نميتواند و هردو ميگريند. صبح فردا در بيمارستاني كه پسر دكتر مفيد و افسانه در آن بستري است، شادي پشت سر برانكاردي ميرود كه پريسا را روي آن خواباندهاند. پريسا خودكشي كرده و در حالت اغماء است. شادي در گوشي با شهرام حرف ميزند و پشت سر برانكارد، ميدود. شهرام از آن سوي خط به او ميگويد كه شركتي را پيدا كرده در طبقه پانزدهم برجي، كه در آن با يك عمل جراحي ساده، ميتوانند مشكل پريسا را رفع و رجوع كنند. دكتر افسانه مهرپور، به دنبال برانكارد پريسا وارد اتاق اورژانس شد تا به وضعيت بيمار برسد.
فصل4
پيرزن براي گرفتن حقوق بازنشستگي از آپارتمان خارج ميشود. دانيال روي صندلي نشسته، چانهاش را روي ميز گذاشته و دستها را زير ميز، تاب ميدهد. مثل آونگ ساعت و باز هم از خدا ميگويد. ضد و نقيض. گاه از مهرباني او ميگويد و گاه از نامهربانياش. اين كه دنيا هركي به هركي شده و نخواسته كه وضعيت مطلوب منطقي را محقق كند. ميگويد كه در آن وضعيت مطلوبِ منطقاً ممكن، گيسهاي مادرش هرگز سفيد نميشدند. آبجي طوبي، بچهاش را از دست نميداد. بابا هيچوقت نميمرد و كلة او، هرگز اين طور كج و كوله نميشد. دانيال به حياط مجتمع مسكوني ميرود. درنا روي تاب، بازي ميكند. روزنامهاي روي نيمكت، كنار دست دانيال است كه عكس مُثله شدة عباس محتشم را در آن چاپ كرده بود و زيرش زده بود: «استمداد براي شناسايي جسد ناشناش» سوسن از مقابل دانيال ميگذرد با كلي خرت و پرت كه خريد به آپارتمانش ميرود و سعي ميكند خود را مشغول كند. اما فكر كيانوش، رهايش نميكند. دو هفته است كه به او زنگ نزده. سوسن قطعه شعري كه كيانوش برايش سروده، برميدارد و در حالي كه قطرات اشك روي گونههايش جاري است، آن را ميخواند.
محسن، مقابل مدرسه، منتظر درنا است كه سيمين را ميبيند. به سراغش ميرود تا با اوحرف بزند. از او ميخواهد مقداري پول تعيين كند و در ازاي آن، دست از سر درنا بردارد. سيمين به او ميگويد كه هنوز هم احمق است و فكر ميكند با پول همه چيز را ميتواند بخرد. محسن به او ميگويد فرزندي كه در راه دارد، مال او. اما سيمين ميگويد كه ميخواهد بچه را سقط كند. محسن عصباني ميشود و ميگويد كه حق اين كار را ندارد. چرا كه اين بچه، مال او هم هست. سيمين با پوزخند به او ميگويد كه درنا هم بچه او بود، اما او هرگز نفهميد كه درنا كي نُه ساله شد. بعد ميگويد در تمام اين سالهايي كه دنبال روزنامهات بودي و درباره حقوق زن، مطلب چاپ ميكردي، داشتي حق و حقوق يكي از همون زنها را در خانه خودت، له ميكردي!
در نمايشگاه عكس، حامد عكسهايي را كه از نگار انداخته و روي ديوار زده، به نگار نشان ميدهد. شب، حامد در خانه، در اتاقش مينشيند تا نامهاي براي نگار بنويسد و بگويد كه عاشقش شده. اما هر جمله را كه مينويسد، خط ميزند. بعد از اتمام نامه، آن را لاي پاكت، ميگذارد توي گنجة كتابخانه. ملول و بندر، در زيرزمين متروكة انبار لاستيكي، نشستهاند و درمورد حذف شريك سوم، يعني نوذر حرف ميزنند ميخواهند او را هم سر به نيست كنند. درِ دفتر شركت صادرات كالاهاي پزشكي، باز ميشود و پريسا در حالي كه زير بغلهايش را شهره و ماندانا گرفته بودند، بيرون ميآيند شادي با خوشحالي زير گوش پريسا زمزمه ميكند: خيالت راحت باشه. ديگر تموم شد! همه چيز شد مثل روز اولش!
فصل5
سيمين، مقابل در شركت صادرات كالاهاي پزشكي ميايستد. تصميم گرفته براي سقط جنين به اين شركت كه كسي آدرس آن را به او داده بيايد. مقابل در، مكث ميكند. دو دل بود و حالا هزار دل ميشود. اما نهايتاً پشيمان ميشود و به طرف آسانسور ميدود. سوسن با كيانوش قرار ميگذارد تا در كافهاي همديگر را ببينند. در كافه، سوسن به كيانوش ميگويد كه او هم عاشقش شده. ميگويد درسته كه تا به حال، آدم مزخرف و آشغالي بوده، اما از اين به بعد ميخواهد مثل آدم زندگي كند. ميخواهد زن كيانوش باشد. برايش غذا بپزد و لباس بشويد و…. اما كيانوش نميپذيرد. ميگويد كه نميتواند ميگويد كه اگر از اين جلوتر بيايد، عشقش را آلوده كرده است ميگويد كه عشق با وصل، نابود ميشود و سوسن را همان طور ميگذارد و ميرود. سوسن با حالي نزار، در خيابان قدم ميزند. پاجروي قرمزي جلوي پايش ميايستد و سه مرد، از او ميخواهند كه همراهيشان كند. اما سوسن، ديگر نميپذيرد و برميگردد به آپارتمانش. دانيال، اشياء ريز ودرشت را در اتاق به صف چيده. گوشت كوبي در دست گرفته و مقابل آنها، با حرارت فرياد ميكشد و سخنراني ميكند. درمورد مكانيزم ويراني انسانها در جهان مدرن.
دكتر مفيد به اتاق خواب ميرود و دركمال حيرت ميبيند كه همسرش درحال گريه است. ليوان آبي به او ميدهد و از او ميخواهد حرف بزند. افسانه به دكتر مفيد ميگويد كه در مورد آن زن، دروغ گفته است. همان زني كه كليههايش را از دست داده. ميگويد كه روز سوم، زن خوب شده بود و از بيمارستان مرخص ميشود. افسانه گريه ميكند و ميگويد كه چون نميتوانسته و نميخواسته كه اين معجزه را باور كند، دروغ گفته. ميگويد كه آن زن، خود خانم صفوي، پرستار بخش بيمارستانشان است. ميگويد كه خودش تمام مدارك و پرونده پزشكي او راديده. و اشك ميريزد. دكتر مفيد ميبيند كه تسبيح بزرگي در دست افسانه است و لبهاي او، به گفتن ذكر، ميجنبد.
ملول و بندر وارد آپارتمان نوذر ميشوند. سوسن، خيره به لوازم آرايشي كه روي ميز توالت چيده، همه آنها را به چشم برهم زدني روي زمين ميريزد و ميشكند. دانيال براي اشيا داخل صف، سخنراني ميكند و داد ميكشد. ميگويد وقتي زندگي شروع ميشود، اولش سرعت زيادي نداره. يعني براي بچهها خيلي كنده و بچهها از زندگي جلوترند. اما همين كه بزرگ ميشوند، سرعت زندگي روي دور تند ميافتد. در خانة شهرام مهماني پارتي شبانهاي، به افتخار پريسا برپاست و همه در حال رقص و پايكوبي هستند. مهناز كه از سفر خارج برگشته، وارد آپارتمان حامد ميشود. سيمين به درنا زنگ ميزند و ميگويد كه فردا براي نهار به آنجا ميآيد. ملول و بندر نوذر را ميكِشند توي حمام و با چاقو به جانش ميافتند. حامد درخواب ديد كه مهناز، عكس و نامة نگار را پيدا كرده و عصباني بر سر او فرياد ميكشد: تو به خاطر عشق من،از عشق به من عبور ميكني و عاشق كسي ميشوي كه شبيه منه؟ حامد از خواب ميپرد. صورتش خيس عرق است. دانيال براي اسباب كشي و اثاثيه توضيح ميدهد: عروسك گردانها، معمولاً وقت نمايش، دستكش به دست ميكنند تا تماشاچي حواسش به دست نباشد و جمع عروسكها و نمايش باشد. اما عروسك گرداني هست بهنام شوارتز كه چنان نمايشهاي محشري داره كه دستكش به دست نميكند. چون چنان قدرت اعجاب انگيزي دارد كه تماشاچي، ظرف چند ثانيه، همه حواسش معطوف عروسكها و نمايش ميشود. انگارنهانگار كه شوارتزي وجود دارد و دستي و نخهايي كه عروسكها به آن وصلند. اين نكتهاي است كه آدمهاي كله پوك عوضيهم، تا دم مرگ متوجهاش نميشوند كه قدرتي وجود دارد و ارتباط و واسطهاي…
حامد سراسيمه از تخت بلند شد. نامه را از كتابخانه برداشت و پاره كرد و دور ريخت. ملول و بندر جسد نوذر را توي وان حمام، رها كردند و رفتند. سپيده دم صبح، دكتر مفيد از خواب پريد. آبي به سرو رويش زد و سراغ كامپيوتر رفت به شبكه متصل شد و صندوق پستياش را باز كرد. نامة جديدي از بانك اطلاعات خون رسيده بود. چند سطر اول نامه را كه خواند، شوق غريبي، سراپاي وجودش را دربرگرفت. دلش ميخواست ادامة نامه را با افسانه بخواند. محافظ صحفه كه فعال شد، در پس زمينهاي تاريك، نقطههايي از ميليونها ستاره، برق ميزدند. ماهوارهاي گرد زمين ميچرخيد و چند فضانورد، مثل آدمهايي مست وگيج، درفضا شناور بودند.