می‌خواستم همسر یک جانباز شوم!

3

جایزه جهانی گوهرشاد بهانه‌ای شد تا به سراغ زنانی که آن را دریافت کرده‌اند، برویم؛ اما اتفاق ویژه‌ و متفاوتی در خانه «مهری یزدانی» برای‌مان رخ داد!

 

نامش جایزه جهانی «گوهرشاد» است. امسال دومین سالی است که آن را با هدفتجلیل از بانوان فرهیخته و نیکوکار در سراسر جهان در ذیل نام مبارک حضرت ثامن‌الحجج علیه‌السلام و به یاد یکی از خادمان آن حضرت(علیه السلام)، بانو گوهرشاد هر سال به هشت نفر بانوی نیکوکار در داخل و خارج کشور اقدامات چشمگیری داشته‌اند،در ماه ذیقعده اهدا می‌شود.

مهری یزدانی یکی از زنانی بود که امسال این جایزه را دریافت کرد، برای اینکه او را بیشتر بشناسیم، قرار مصاحبه‌ای را با او هماهنگ کردیم، یک روز عصر تابستان مهمان خانه‌اش شدیم. پیش از اینکه مصاحبه را شروع کنیم و وقتی می‌خواست برای‌مان شربت خنک بیاورد، ما که در اتاق تنها بودیم، سرگرم کتاب‌خانه و عکس‌های روی میز و روی دیوار شده بودیم. همه‌چیز در نظر ما خاطره‌های یک خانم نیکوکار بود و خودمان هم فکر نمی‌کردیم عکسی که روی دیوار است و در نگاه اول متوجه آن نشده بودیم، صاحب خانه را از کسی که تنها جایزه گوهرشاد گرفته، یک قدم جلوتر ببرد.

عکسی که روی دیوار بود، مراسم عقدی بود که خطبه‌اش را حضرت امام خمینی (ره) خوانده بودند و در کنار عکس نام «مهری یزدانی و مجتبی شاکری» دیده می‌شد. مجتبی شاکری نماینده جانباز دوره چهارم شورای شهر که به تازگی هم از بهشت رفته است. این اتفاق تا حدی برای ما جالب و متفاوت بود که مسیر مصاحبه‌مان تغییر کرد و خانم یزدانی از نحوه آشنایی و ازدواجش با آقای شاکری برای‌مان گفت.

هیجان انجام کارهای جدید را داشتیم

اولین سوالمان از مهری یزدانی درباره حضورش در جبهه است، اینکه از کجا شروع شده و چطور وارد این فضا شده، یزدانی که متولد طالقان و بزرگ شده شهر تنکابن است، خاطران ۲۰ سالگی‌اش را این‌طور تعریف می‌کند: «برای جواب به این سوال از شما می‌پرسم که وقتی امروز از جنگ و کشتار در سوریه و عراق و افغانستان می‌شنوید، به این فکر می‌کنید که کاش می‌توانستید برای کمک به آن‌ها بروید و دفاع کنید؟ در نسل امروز همان حسی را می‌بینم که ما در مقطع جنگ داشتیم. هرچه این مظلومیت و جنایتی که استکبار نسبت به ملت مظلوم دارد، احساسات آدم را بیشتر درگیر می‌کند. خصوصا زمان ۸ سال دفاع مقدس که در آن زمان حماسه ای خل شده بود که حتی در توصیف آن هم می‌مانیم! در آن زمان واقعا سن و جنسیت بحث نبود و هرکسی می‌خواست کاری کند و حضور داشته باشد. ما که در تنکابن زندگی می‌کردیم، فاصله روستاها از هم دیگر خیلی زیاد نبود و ما حتی مسیرها را پیاده می‌رفتیم، در آن زمان بعد از انقلاب فضای حضور ما دخترها در جامعه باز شده بود و می‌توانستیم در مراکز سخنرانی و راهپیمایی شرکت کنیم و حضور داشته باشیم. حزب جمهوری اسلامی و جهاد سازندگی و این مراکز راه افتادند. من وارد سپاه شدم. باید بگویم قبل از انقلاب اصلا مرسوم نبود که دخترها به مسجد بروند و خود ما هم تنها در ماه رمضان می‌رفتیم. محفل‌ها و مراسم برای آقایان بود و ما دخترها فضایی نداشتیم. در آن زمان سپاه، جهاد، حزب جمهوری، بسیج، کمیته راه‌اندازی شده و ما هم سر از پا نمی‌شناختیم و همه‌جا هم بودیم و حضور داشتیم! من وارد کمیته شده بودم و بعد از اینکه مدتی گذشت، بحث جنگ پیش آمد و با توجه به گفته حضرت امام که گفته بودند «خانم‌ها را هم مجهز کنید» تصمیم بر این شد که کلاس‌های تئوری نظامی برگزار شود و ما هم در آن‌ها شرکت کردیم. آموزش‌های نظامی دیدیم و به اردوگاه هم می‌رفتیم. بعد از آن آموزش‌های امدادی را هم شروع کردیم.»

زمان شاه خفقان داشتیم

با توجه به اینکه در جامعه خیلی این فعالیت‌ها هم رواج نداشت، اما خانواده‌اش از او که در فعالیت‌های جامعه شرکت می‌کرد، حمایت می‌کردند «زمان شاه خیلی خفقان بود و حتی به برادر خودت هم نمی‌توانستی اعتماد کنی! در خانه نمی‌توانستیم کتاب نگه داریم، به همین نسبت بی‌بند و باری هم در جامعه زیاد بود و ما که خانواده‌های سنتی و مذهبی بودیم، ناخودآگاه طرد می‌شدیم و در خانه می‌ماندیم. اما بعد از انقلاب فضا تغییر کرد و حضور خانواده‌های مذهبی در جامعه باعث شد که خانواده‌ها هم از فعالیت بچه‌های خودشان حمایت کنند و از طرفی اوضاع مانند امروز نبود که بعضی چیزها رعایت نمی‌شود، برای مثال آقایی که به ما آموزش می‌داد، همسر و خواهر خودش هم در گروه ما حضور داشت.»

یزدانی سرِ پل ذهاب!

آموزش‌هایش که تمام می‌شود، خودش هم فکر نمی‌کرده بتواند به جبهه و مرکز اصلی جنگ برسد، اما به قول خودش وقتی اتفاقی بخواهد بیفتد، حتما می‌افتد! «بعد از اینکه آموزش‌های امدادگری را دیدیم، باید دو ماه در بیمارستان شبانه‌روزی کار می‌کردیم. تمام شدن این دوره همزمان شد با اینکه یکی از دوستان شوهر خواهرم که از جبهه آمده بود و مسیول اعزام استان مازندران به غرب بود که من همان‌جا درباره اینکه امکان رفتن به جبهه وجود دارد یا نه پرسیدم! که به من گفتن در پادگان ابوذر سر پل ذهاب دخترخانم هایی مستقر هستند و امکان آن هست. با اینکه در ابتدا از طرف سپاه مخالفت‌هایی وجود داشت، با این‌حال پیگری‌های زیادی انجام دادیم و در نهایت با شرط اینکه من دو ماهه بدوم و برگردم، قرار شد به پادگان ابوذر بروم. پدرم در ابتدا مخالف بود، اما رضایت را هم از او گرفتم و من در تاریخ ۱۷ خرداد سال ۶۰ با یک کامیون دارو به سر پل ذهاب اعزام شدم.»

جاده‌هایی پُر از گلوله

یزدانی راهی سر پل ذهاب می‌شود و پادگان می‌شود، دختری که تنها تا تهران را دیده بود، دیگر آنقدر آموزش دیده که در جبهه از خدماتش استفاده کنند. «برای من که نهایت تا تهران آمده بودم، فضای خارج از استان مازندران خیلی غریب بود و یادم هست بعد از اسلام‌آباد تنها تردد ماشین‌های نظامی بود و برایم خیلی عجیب به نظر می‌رسید. در مسیر یادم هست که به زمین گندمکاری شده‌ای رسیدیم که در آتش می‌سوخت و از هر طرف صدای توپ و خمپاره می‌آمد و من هم اولین بار بود که این صداها را می‌شنیدم. همه‌جای جاده پر از گلوله بود و ترکش بود. جلوتر که رفتیم با تکه‌های هلی‌کوپتر شهید شیرودی هم روبرو شدیم. بعد از آن به شهر پل ذهاب رسیدیم که بیشتر شبیه به ده بود تا شهر. اما از آن هم گذشتیم تا به منطقه و بیمارستان رسیدیم و کارمان را شروع کردیم.»

می‌خواستم با مجروح جنگ ازدواج کنم

هنوز هم ماجرای حضورمان در خانه یکی از اعضای شورای شهر سابق که جانباز است، عجیب به نظر می‌رسد و قبل از اینکه ماجرای آشنایی آن‌ها را بپرسیم، می‌پرسیم که اقای شاکری قبل از ادواج جانباز شدند یا بعد از آن که خانم یزدانی برای‌مان این‌طور تعریف می‌کند «همیشه به این فکر می کردم که چه کاری را می‌توان برای مجروحین انجام داد و به ایده‌های جدید فکر می‌کردم. اما در همین زمان و در مدتی که در پادگان بودیم، تقریبا همه خانم‌هایی که با ما بودند، ازدواج کرده بودند و همسرشان هم دستی در امور داشتند. از طرفی کسانی که ازدواج نکرده بودند، مشخص بودند و من هم همیشه می‌گفتم خیلی مایل به ازدواج نیستم. در همان سال ۶۰ زمانی‌که برای مرخصی به تهران آمده بودند، یکی از دوستانم را دیدم و وقتی درباره ازدواجم از من پرسید، گفتم «من می‌خواهم ازدواج کنم اما نه با یک آدم سالم! من می‌خواهم با یک مجروح جنگی ازدواج کنم!» دوستم با اینکه در ابتدا با دلایل خودش سعی کرد مرا منصرف کند، اما وقتی از تصمیمم مطمئن شد پرسید که چطور مجروحی باشد و من هم گفتم «هرچه بدتر باشد، برای من بهتر است!» دوستم هم درباره یکی از مجروحینی که با همسرش آشنا بود برایم گفت، کسی که دو دست ندارد و از دو چشم هم نابیناست. من همان‌جا قبول کردم. البته با توجه به اینکه در بیمارستان جنگی بودم و صحنه‌های جراحت زیادی دیده بودم، با مجروحین و شرایط‌شان آشنا بودم و تصمیمی که گرفتم هم از روی احساس نبود. این نکته را هم اشاره کنم که آن زمان آقای شاکری اصلا از ماجرا خبر نداشتند و من هم نمی‌شناختمشان!»

خانواده‌ام به ازدواج‌مان راضی نبودند

انتخاب مجروح به عنوان همسر یک تصمیم شخصی بوده، خانواده هم از آن بی‌اطلاع؛ به همین دلیل مطلع کردن آن‌ها کار سختی برایش بوده است. «همان زمان که در مرخصی بودم و به خانه خواهرم رفت. آن‌جا به خواهرم ماجرا را گرفتم و او هم کلی گریه کرد! بعد از آن به خواهر و مادرم گفتم، آن‌ها در ابتدا راضی بودند، اما وقتی تصمیم را به شُر خانوادگی گذاشتند، مخالفت‌ها شروع شد و نظر پدرم هم کاملا تغییر کرد. نظر همه منفی بود و می‌گفتند تصمیمی از روی احساس است. با در نظر گرفتن اینکه وضع زندگی ما خوب بود و رفاه داشتیم و طعم فقر را نچشیده بودم، همه معتقد بودند که نمی‌توانم در سختی‌ زندگی کنم و به همین دلیل ذهنشان هم خیلی درگیر شده بود. بعد از آن من سرکار خودم برگشتم اما پیگیر موضوع بودم که البته خیلی به من اطلاعات نمی‌دانند، اما بعدها فهمیدم آقای شاکری در ابتدا مخالفت می‌کرده و اصلا راضی نبوده و تصمیمی برای ازدواج هم نداشته! اما بعد با ایشان صحبت می‌کنند و قرار می شود یک جلسه بگذارند که ما صحبت کنیم. من به تهران آمدم و جلسه‌ای را منزل سردار بروجردی گذاشتند و در یک جلسه دو ساعته صحبت کردیم. بعد از این جلسه شرایط به شکلی بود که آقای شاکری خیلی راغب بودند و در مدت زمان دو ماه ازدواج سر گرفت. البته پدرم مخالف بود و حتی من را بدون جهیزیه فرستادند و آقای شاکری هم هر شرطی که خانواده من گذاشتند را قبول کردند.»

«پدرم مهریه بالایی گفتند، اما من ناراحت بودم و به پدرم گفتم مگر می‌خواهید من را بفروشید که این مقدار می‌گویید، اگر هم قرار باشد من مهریه را ببخشم کار شما بی‌ارزش می‌شوید. بعد از آن مهریه من شد یک جلد قرآن، یک جلد نهج‌البلاغه و یک جلد صحیفه سجادیه. اما آقای شاکری در دفترخانه یک سفر حج را برای من در نظر گرفتند که سال ۶۴ هم مکه رفتم. در آن زمان دوستانی که ما را می‌شناختند موضوع ازدواج‌مان را که می‌شنود پیگیری می‌کند که برای عقد به خدمت حضرت آقا برسیم و این اتفاق افتاد. ۱۹ بهمن سال ۶۰ برای عقد به خدمت امام خمینی (ره) رسیدیم.»

مشغله‌های زندگی شروع می‌شوند!

زندگی بعد از ازدواج تغییر می‌کند و مهری یزدانی مرحله دیگری از فعالیت‌ها را شروع می‌کند. او دیگر به جبهه برنمی‌گردد، اما سرش از قبل هم شلوغ‌تر می‌شود، او علاوه بر اینکه مادر سه پسر شده، به همسرش هم که در رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران قبول شده، در درس‌ها کمک می‌کند. «چهار سال دانشگاه را با حاج آقا و با هم درس‌ها را می‌خواندیم و درس‌شان را سه ساله با نمره بالا قبول شدند. من همه جزوات را باهاشون خوندم و اگر آن مقطع زمانی پیگری می‌کردم، شاید خودم هم می‌توانستم در همین رشته مدرک بگیرم، اما علاقه‌ای به این کار نداشتم. سال ۷۴یا ۷۵ بود که وارد حوزه علمیه شدم و در آن‌جا درس خواندم. در این زمان بچه‌داری می‌کردم و کمک در کارهای آقای شاکری را هم داشتم. نکته این است که در آن زمان برای کاری مانند پرداخت قبض هم ما باید یک روز کامل وقت می‌گذاشتیم، کاری که امروز به راحتی با کارت بانکی و اینترنت انجام می‌شود. حاج آقا بعد از اینکه در رشته حقوق قبول شد و دانشگاه رفتند، خودم از سال ۷۹ تا ۸۵ در هیئت رزمندگان عضو بودم، اما شرایط زندگی اجازه نمی‌داد من به همان شکل کار را ادامه بدهم، به همین دلیل مسئولیت کل کشور را به فرد دیگری سپردم و خودم مسئولیت تهران را بر عهده گرفتم، باز هم حجم کار زیاد بود و به همین دلیل این کار  را کنار گذاشتم.

همدلی همسران جانبازها با یکدیگر

در بخشی از جایزه گوهرشاد درباره مهری یزدانی نوشته بود که برنامه‌ای جهت رسیدگی به همسران جانبازان اعصاب و روان دارند، خودش دراین‌باره توضیح می‌دهد: «از سال ۶۳ عراق از سلاح‌های شیمیایی استفاده کرد و بعد از پایان جنگ، رزمنده‌هایی که شیمیایی شده بودند، با مشکلات و سختی‌های زیادی دست و پنجه نرم می‌کردند و متاسفانه بنیاد شهید هم آن‌ها را تحت پوشش نمی‌گرفت و آن‌هایی که درصد بالایی هم بودند همان سال‌های ابتدایی شهید شده بودند. رزمنده‌ها جوان بودند و بچه‌ هم داشتند و در ۸ سال جنگ هم حقوقی برای این افراد نبود و بیشتر در حد تشویقی‌هایی برای آن‌ها بود. نکته‌ای که وجود داشت من با همسران این جانبازها در ارتباط بودم و چون ماشین هم داشتم، برای سر زدن به خانواده‌های این رزمنده‌ها می‌رفتیم و رابطه‌های ما با یکدیگر قطع نشد و کم‌کم دوستان دیگری هم به این گروه اضافه شدند و همدیگر را معرفی می‌کردند و تا جایی که توان داشتیم، کمک می‌کردیم. از خرج خانه و جهیزیه برای دختر گرفته تا هزینه‌های پزشکی.»

خانم یزدانی ادامه می‌دهد که تشکل آن‌ها تا جایی پیش می‌رود که حالا گروهی از همسران جانبازها کارهای بزرگتری را انجام می دهند. «ماجرا به شکلی پیش رفت که سال ۸۷ با عنوان اینکه جانبازهای نخاعی، اعصاب و روان، شیمیایی، دو پا قطع و دو دست قطع گرد همدیگر جمع شویم. در نهایت ۱۲ نفر شدیم و کار را شروع کردیم. نتیجه کار ما این شده که الان بیشتر از ۱۵۰ نفر از همسران جانبازلان هستند که در نشست‌ها شرکت می‌کنیم. این صحبت کردن باعث همدلی و همدردی می‌شود. اردوهای یکروزه می‌گذاریم، برنامه‌های دوستانه می‌گذاریم و هرسال هم گروهی حتما برای زیارت به مشهد می‌رویم.»

زنان جانباز مجرد

یزدانی در بخشی از صحبت‌هایش با درد و دل می‌گوید که «جانبازهای هفتاد درصد و کمتری که میان آقایون بودند امروز همه‌شان ازدواج کرده‌اند و دخترهای این جامعه خودشان را موظف کردند که این تکلیف و بار را به دوش بگیرند و دین خودشان را به انقلاب و جنگ ادا کنند. ما ۷۰۰ خانم جانباز داریم که با اینکه تعدادی از آن‌ها ازدواج کرده‌اند و آمار دقیقی نداریم از آن‌هایی ازدواج نکرده‌اند، با این‌حال هنوز تعدادی مجرد هستند، یعنی بین آقایان کسی نیست که بخواهد با این دخترها ازدواج کند! این دخترها هم رزمنده نبودند و بیشتر آن‌ها در صحنه بمباران مجروح شده‌اند.

یادداشت‌های روزانه را جدی بگیرید!

مصاحبه‌مان تمام شده بود و عکس‌ها را هم گرفته بودیم، اما دلمان می‌خواست بعد از سال‌ها آقای شاکری و خانم یزدانی کنار عکس سال ۶۰ خودشان بایستند و عکس بگیرند، برای گرفتن عکس مزاحم مجتبی شاکری هم شدیم، او هم خاطره عقدشان را برای‌مان تعریف کرد و در ادامه تاکید می‌کند که «خبرنگارها پرحادثه و پر اتفاق هستند و نوشتن یادداشت‌های روزانه از این اتفاق‌ها باعث می‌شود نوشته‌های آن‌ها پر خواننده هم شوند.» او که خودش در حدود ۲۱ دفتر یادداشت روزانه نوشته، می‌گوید «من به دفتر بیست و یکم رسیده‌ام، من اتفاق‌ها را تعریف می‌کنم و خانم می‌نویسند. در همه این سال‌ها این کار را انجام داده‌اند و باید بگویم که ایشان شخصیت در خانه من را می‌شناسند، اما شخصیت بیرون از خانه من را از طریق همین یادداشت‌ها و نوشته‌ها شناخته‌اند.»

آلبوم خاطرات

در پایان مصاحبه خانم یزدانی آلبومی از عکس‌های قدیمی را به ما نشان داد که مربوط به زمانی‌بود که خودش به عنوان پرستار در بیمارستان بود، در عکس‌ها مجروحینی را می‌دیدیم که چند ساعت یا چند روز بعد شهید شده بودند، حتی عکس‌هایی از آدم‌هایی که در حال کمک بودند، اما چند روز بعد خودشان هم شهید شده بودند.

دیدگاه ها غیرفعال است