فرزانه، دختري بيست ساله، اهل بجنورد…
خلاصه رمان «توپچنار»
اثر انسيه شاه حسيني
فرزانه، دختري بيست ساله، اهل بجنورد است كه به عنوان آموزشيار نهضت سوادآموزي، پس از اتمام دوره آموزشياري جهت تدرس به يكي از روستاهاي دور افتاده بجنورد، به نام توپچنار ميرود. دو خواهر كوچكتر از خود به نام رعنا و فاطمه و يك برادر پانزده ساله به نام عباس دارد. مادرش خانه دار و پدرش كشاورز است.
فرزانه در طبقه بالاي خانه تاج محمد ساكن شده و كم كم با اهالي روستا و ماجراهاي زندگي آنان آشنا ميشود. اول با گلبوته همسر تاج محمد آشنا ميشود كه پنج دختر قد و نيم قد دارد.
تاج محمد با اقا معلم روستا صحبت ميكند تا او ساعاتي از كلاس خود را براي نهضت سوادآموزي اختصاص بدهد. آقا معلم هم با دلخوري كلاس را در وقت ناهار در اختيار فرزانه قرار ميدهد.
فرزانه به درب خانه زنان و دختران روستا ميرود تا آنها را به شركت در كلاس نهضت سوادآموزي ترغيب كند. اما در همين رفت و آمدها متوجه ماجراي زندگي آنها ميشود.
شوهر بس گل براي كار و فعلگي به تهران رفته است و بس گل با پدر شوهرش زندگي ميكند. غنچه گل هم كه دختري ده دوازده ساله است، ميگويد كه پدرش نميگذارد او به مدرسه بيايد و غنچه گل را به دنبال چرا دادن تنها گاوشان ميفرستد. فرزانه تصميم ميگيرد، تاج محمد را به سراغ مش قدرت بفرستد تا با او درباره فرستادن غنچه گل به مدرسه صحبت كند.
فرزانه كنار چشمه، هيبتاله را ميبيند و از كارها و رفتارهاي او حيران ميشود. و جعفر را ميبيند كه با تيروكمان پرندهها را خونين ميكند و زني به نام خيال را ميبيند كه نوك كوه درون يك غار و كنار دو قبر تكه تكه شدهاش به دست افراد ناشناس است.
روستاي توپچنار، هنوز آب لوله كشي ندارد و جادهاش نيز آسفالت نيست. فرزانه با كربلايي خديجه آشنا ميشود. كه اجاقش كوراست و تنها در يك باغ بزرگ زندگي ميكند. با اهالي روستا بداخلاقي ميكند و مردم روستا هم از او بدشان ميآيد.
آقا معلم روستا كم كم به فرزانه علاقمند ميشود و با گذاشتن گلدان شمعداني اتاق خود در كلاس فرزانه، علاقهاش را به او ابراز ميكند.
فرزانه در عروسي زيور كه ده سال بيشتر ندارد شركت ميكند و شيرينيهايي از آن عروسي را به خانة صنوبر و پسرش عيدمحمد ميبرد. اما صنوبر دائم از فرزانه فرار ميكند و پنهان ميشود. فرزانه حرفهاي ناخوشايندي از مردم روستا درباره صنوبر ميشنود. اينكه او معتاد است و براي بدست آوردن پول اعتيادش راه را بر مردان روستا ميبندد.
فرزانه براي گرفتن حقوقش به شهر بجنورد ميرود. در آنجا با هاجر و مريم دوستان هم دورهاي خود در نهضت را ميبيند. از چشم مريم آب ميآيد. زيرا پدرش از يك روز تعطيلي او هم نميگذشته و او را به زور پشت دار قالي مينشانده است.
مريم هم كه از قالي بافي نفرت داشته است. ميل قالي به چشمش ميزند تا كور شود اما چشم او آسيب ميبيند و دائم از آن آب سرازير ميشود.
فرزانه در راه به اميد علي برخورد ميكند كه دختر چهارده سالهاش نرگس را كه بيمار است روي قاطر نشانده و ميبرد.
فرزانه متوجه ميشود كه نرگس بيماري سل دارد و مردم روستا به دليل مسلول بودن دخترش از او كناره گيري ميكنند. فرزانه قول ميدهد كه خودش به خانه نر گس برود و به او در خانهاش درس بدهد.
فرزانه دوباره به خانه خودشان در بجنورد ميرود. فرزانه پس از گرفتن حقوقش، تقاضاي ملاقات با مسئول نهضت سوادآموزي را ميكند و با او درباره مشكلات عدم آب لوله كشي روستا و آسفالت نبودن جاده روستا صحبت ميكند و حاج آقا هم قول مساعد براي حل مشكلات روستا ميدهد به شرطي كه اهالي روستا هم خودشان كمك كننند.
فرزانه با حقوقش براي غنچهگل يك جفت چكمه هديه ميآورد و با ترفندي آن را به او هديه ميدهد. كربلايي خديجه به فرزانه پيغام ميدهد كه نزد او برود. كربلايي خديجه از زندگي گذشته و سه شوهر اولش براي فرزانه تعريف ميكند و علت كدورتي كه بين او و اميد علي قبلا پيش آمده است را بيان ميكند.
ننه گل حسن، به خواستگاري صدگل دختر تاج محمد ميآيد، اما چون پسرش حسن، قصد بردن همسرش به شهر را دارد دخترش را به پسر او نميدهد.
فرزانه براي درس دادن به نرگس به خانه اميدعلي ميرود. اميدعلي كه پسرش در جبهه است، از رنجهاي زندگياش به فرزانه تعريف ميكند و دلخورياش از خدا را ابراز ميكند.
فرزانه با زني مشاطه آشنا ميشود و مشاطه ماجراي زندگي گذشتهاش را براي فرزانه تعر يف ميكند. اينكه با يك مامور دولتي كه به روستايشان امده بود رابطه نامشروع برقرار كرده و حاصل آن پسري بوده كه او را سرراه قرار داده است و مامور دولتي پس از ارتباط با او، وي را رها كرده و رفته است و مشاطه، هنوز چشم به راه آمدن اوست.
گلبوته، داستان زندگي خيال را براي فرزانه تعريف ميكند. اينكه دو دختر خيال را شخص نامعلومي شقه شقه كرده است و او اجساد آنها را به درون غاري در بالاي كوه برده و همانجا دفن كرده است.
راهنماي نهضت به روستا ميآيد و از كار فرزانه تعريف ميكند. جهاد سازندگي براي لوله كشي آب به روستا ميآيد. كربلايي خديجه هم با توصيه فرزانه كمك مادي ميكند.
ماه گل پسري را كه آرزوي شوهرش بود به دنيا ميآورد اما هنگام زايمان هم خودش ميميرد و هم پسرش.
فرزانه به خانه اميدعلي ميرود. نرگس نامهاي كه برادرش بهارعلي از جبهه فرستاده را به فرزانه ميدهد تا او برايش بخواند.
فرزانه نزد صنوبر ميرود و از او ميخواهد اجازه دهد تا او كمكش كند كه اعتيادش را ترك كند تا مردم روستا اين همه پشت سر او حرفهاي نامربوط نزنند. صنوبر داستان زندگي خودش را به فرزاونه تعريف ميكند. اينكه او با شوهرش قادرمحمد خوشبخت بوده است. اما روزي قادر محمد فريب يك دختر كولي چهارده پانزده ساله را ميخورد و او را رها كرده و به شهر ميرود. اما هيچگاه برنميگردد.
كربلايي خديجه داستان زندگي هيبتاله شيرين عقل را براي فرزانه تعريف ميكند. اينكه مادر او نقره گل هنگام زايمان هيبتاله در كاهدان ميسوزد. هيبتاله زير لگد اسبها ميماند.
فرزانه، صنوبر را به دست كربلايي خديجه ميسپارد تا با تيمارداري او، صنوبر بتواند اعتيادش را ترك كند. جعفر، پسر شرور روستا، با تيرو كمان، پيشاني فرزانه را زخميميكند.
ننه نقل علت شرارت جعفر را براي فرزانه تعريف ميكند. اينكه او بچه سرراهي بوده كه يك شكارچي قنداقة او را پيدا كرده است. شكارچي، به علت آزار و اذيتي كه جعفر نسبت به دختران خيال انجام داده بود، او را از پا به شاخة درختي آويزان ميكند. گنجشكها روي سر او فضله مياندازند و او از همان زمان، كينه گنجشكها و كينه دختران خيال را به دل ميگيرد و از آن زمان گنجشكها را با تيرو كمان ميزند.
شبي جعفر، به سراغ مشاطه ميرود و قصد سوء نسبت به او دارد. اما مشاطه رازي را كه سالها در دلش پنهان كرده بود را به جعفر ميگويد اينكه جعفر پسر اوست.
صنوبر با قرنطينه در خانة كربلايي خديجه، بهبودياش را به دست ميآورد. نرگس از بيماري سل ميميرد. همان موقع، دو رزمنده خبر مفقود شدن بهارعلي برادر نرگس را ميآورند.
فرزانه سرماي شديدي ميخورد. راهنما به او پيشنهاد ميكند به خانهشان برود و استراحت كند. فرزانه به خانه ميرود. خواهرش رعنا در حال آماده شدن براي كنكور دانشگاه است و آرزو دارد در دانشگاه مشهد قبول شود.
فرزانه پس از چند روز استراحت، بدون بهبودي كامل تصميم به بازگشت به روستا ميگيرد. به علت بارش شديد برف و بسته بودن راهها براي حركت ماشينها، پدرش مجبور ميشود او را به روستا برساند. اما فرزانه در مسير بر اثر سرما خوردگي ميميرد. جنازة او را به روستا ميبرند. آقا معلم از مرگ فرزانه به شدت ناراحت است. رعنا خواهر فرزانه تصميم ميگيرد راه فرزانه را ادامه دهد و به عنوان آموزشيار نهضت در همان روستاي توپچنار مشغول بكار شود.